ادامه
روايات أعيان عامّه ، حديث منزله را
باري حديث أنتَ مِنِّي بمَنزِلَةِ هَارونَ مِن مُوسَي إلأنَّه لنَبِيَّ بَعْدي كه در بين علماء چه شيعه و چه عامّه، به حديث منزله مشهور است، از روايات مسَلّم الصدور از رسول خداست كه فريقين ادّعاي تواتر آن را كردهاند. و ميتوان آنرا از زمرة عدّه معدودي از احاديث متواترة لفظيّة رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به شمار آورد. و در هيچ كتابي، چه تفسير، و چه حديث، و چه تاريخ، و چه سيره، و چه سُنَن ديده نميشود الآنكه اين حديث را در موارد عديدهاي از رسول الله روايت كردهاند.
سيّد هاشمي بَحرانِي در «غاية المرام» در باب هشتاد و سوّم از طريق عامّه يازده حديث؛ و از طريق خاصّه در باب هشتاد و چهارم، بيست و يك حديث آورده است، در اينكه إنَّ عليًّا عليه السّلام وَزِيرُ رَسُولِ اللهِ وَ وَارِثُهُ . و در باب بيستم يكصد حديث از عامّه؛ و در باب بيست و يكم هفتاد حديث، با ذكر سند و مأخذ و اتّصال روايت آورده است، در اينكه: رسول خدا به علي گفتند:
أَنتَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لنَبِيَّ بَعْدِي!
و ما در اينجا به ذكر چند حديث از عامّه و چند حديث از خاصّه اكتفا ميكنيم.
عبدالله بن أحمد بن حنبل با سند متّصل خود روايت ميكند از موسي جُهَني كه گفت: من وارد شدم بر فاطمه عليها السّلام (دختر أميرالمؤمنين عليه السّلام) رفيق من أبو مهدي گفت: تو مگر چقدر عمر داري؟! گفتم: هشتاد و شش سال! موسي جهني ميگويد: رفيق من گفت: آيا تو از پدرت چيزي نشنيدهاي؟! گفتم: پدرم گفت: فاطمه براي من حديث كرد كه أسماء بنت عُمَيس براي او حديث كرده بود كه: رسول خدا به علي گفته بود: أَنتَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لنَبِيَّ بَعْدِي![1]
و عبدالله بن احمد بن حنبل، با سند متّصل خود روايت ميكند، از سعيد بن مُسيّب از عامر بن سعد، از پدش سَعد وقّاص كه او گفت: از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم شنيده است كه به علي گفت: أمَا تَرضَي أن تَكُونَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لنَبِيَّ بَعْدِي!
سعيد بن مُسَيِّب ميگويد كه: چون اين حديث را از پسر سَعد شنيدم؛ خواستم مشُافهةً از خود سعد شنيده باشم؛ و براي ملاقات او رفتم؛ و آنچه را كه پسرش عامر به من گفته بود گفتم كه: آيا خودت از رسول خدا شنيدهاي! سَعد دو انگشت خود را در گوشهاي خود نهاد و گفت: اي دو گوش من كر باشيد؛ اگر من از پيامبر صلّي الله عليه وآله وسلّم نشنيده باشم![2]
و در «صحيح» بُخاري، همين مضمون از حديث را ـ در رُبع آخر آن ـ با سند متّصل خود از ابراهيم بن سَعد، از پدرش سَعد وقّاص روايت ميكند.[3]
و نيز در «صحيح بخاري»، در كُرَّاسِ ششم از آن كه در نيمة آن واقع است، در خبر پنجم، با سند متّصل خود از مَصعَب بن سَعد، از پدرش: سَعد وقّاص روايت كرده است كه: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم براي تَبُوك حركت كرد؛ و علي را خليفة خود در مدينه قرار داد. علي گفت: اي رسول خدا تو مرا خليفة خود در ميان اطفال و زنان قرار دادي!
پيغمبر گفت: ألتَرضَي أن تَكُونَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلأَنَّهُ لَيْسَ نَبِيُّ بَعْدِي![4]
و در «جمع بين صحاح سِتَّة»، مؤلّف آن: رزين، در جزء سوّم از ثلث اخير آن كه در مناقب أميرالمؤمنين عليه السّلام است، از صحيح أبوداود كه كتاب سُنَن است؛ و از صحيح تَرْمَذي از أبو سريحه و از زيد بن أرقم روايت كرده است كه رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيُّ مَولاهُ. و از سعد وقّاص روايت كرده است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به علي گفت: أنتَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لنَبِيَّ بَعْدِي! اين مُسَيِّب ميگويد كه: اين حديث را براي من عامربن سعد از پدرش بيان كرد و من دوست داشتم كه از زبان خود سعد بشنوم؛ فلهذا براي استماع از خود سَعد به نزد او رفتم؛ و گفتم: تو اين حديث را از رسول خدا شنيدي؟!
فَوَضَعَ إصبَعَهُ فِي اُذُنَيهِ فَقالَ: نَعَم! وَ إلفَاستَكَنَّا.[5]
«سعد وقّاص انگشتان خود را در گوشهاي خود نهاد، و گفت: آري! وگرنه اين دو گوش كر شوند!».
و از ابن مغازلي شافعي با سند متّصل خود، از جابربن عبدالله آورده است كه: رسول خدا بريا غزوهاي بيرون ميرفت و به علي گفت: اخْلُفْنِي فِي أهلِي! فَقَالَ: يا رَسُولَ اللهِ! يَقُولُ النَّاسُ: خَذَلَ ابنَ عَمَّهِ. فَرَدَّهَا عَلَيْهِ! فَقالَ رَسُولُ اللهِ:
أمَا تَرْضَي أن تَكُونَ مِنِّي بِمَنزِلَة هَارُونَ مِن مُوسي إلأنَّهُ لنَبِي بَعْدي.[6]
«جانشين من باش در ميان اهل من! علي گفت: اي رسول خدا! مردم ميگويند: رسول خدا پسر عمويش را مخذول داشت؛ و او را در اين غزوه نپذيرفت! رسول خدا فرمود: آيا نميپسندي كه منزلة تو با من منزلة هارون با موسي باشد بجز نبوّت؟!»
و نيز از ابن مغازلي، با سند متّصل خود، از مصعب بن سَعد، از پدرش روايت كرده است كه: معاويه به من گفت: آيا علي را دوست داري!!
قالَ سَعدٌ: قلتُ: وَ كَيفَ لا اُحِبُّهُ وَ قَدْ سَمِعْتُ رَسُولَ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّم يَقُولُ لَهُ: أنتَ مِنِّي بِمنزِلَةِ هارونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لا نَبِيَّ بَعْدِي: وَ لَقَدو رَأيتُهُ بارزاً يَوْمً بَدرٍ وَ جَعَلَ يُحَمْمِمُ كَمَا يُحَمحِمُ الفَرَسُ وَ يَقُولُ:
بَازِلُ عَامَيْنِ حِديثُ سِنّي سَتَحنَحُ اللَّيْلِ كَأنِّي جِنِّي
لِمِثْلِ هَذَا وَلَدَتَني أمِّي
قَالَ: وَ مَا رَجَعَ حَتَّي خُضِبَ دَماً.[7]
«سعد ميگويد: من گفتم: چگونه او را دوست نداشته باشم؛ در حاليكه از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم شنيدم كه به او ميگفت: تو نسبت به من مثل هارون نسبت به موسي هستي به غير از نبوّت! و حقّا من او را ديدم كه در روز جنگ بَدر، در ميدان به مبارزه آمده بود؛ و همانند صداي اسب در دهان غرّش و صدا داشت؛ و اين أبيات را به عنوان رَجَز ميخواند: «من مانند شتر جوانِ دوسالهاي هستم كه دندانهاي ناب او شكافته و در آمده است؛ و من مرد شب بيداري هستم كه هيچوقت خواب مرا در نميگيرد؛ مثل اينكه از جِنِّيان ميباشم؛ و براي چنين روز پيكاري مادر مرا زائيده است». علي از معركه باز نگشت مگر آنكه ديدم سراپاي او را با خون خضاب كردهاند».
و علي بن أحمد مالكي از أعيان علماء عامه است در «فصول المهمّة» از كتاب «خصائص» از عبّاس بن عبدالمطّلب روايت كرده است كه او گفت: شنيدم كه عُمر بن خطّاب ميگفت: دست برداريد از بردن نام علي را بر زبان مگر به خير! چون من از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم شنيدم كه ميگفت: در علي سه خصلت است ـ كه من آرزو داشتيم يكي از آن خصال در من بود؛ و اگر يكي از آنها در من بود براي من بهتر بود از آنچه كه آفتاب بر آن بتابد؛ زيرا من با ابوبكر و أبوعُبيدة بن جرّاح و چندتن از اصحاب رسول خدا بوديم كه رسول خدا دست بر شانه علي زد و گفت:
يا عَلِيُّ! أنتَ أوَّلُ المُسْلِمِينَ إسْلاماً وَ أنتَ المؤمنينَ إيماناً و أنتَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هارونز مِن مُوسي! كَذَبَ مَن زَعَمَ أنَّه يُحِبُّنِي وَ هُوَ مُبغِضُكَ.!
يا عَلِيُّ! من أحَبَّكَ فَقَدْ أَحَبَّنِي! وَ مَن أحَبَّنِي أحَبَّهُ اللهُ تَعاَلي؛ وَ مَن أحَبَّهُ اللهُ أدْخَلَهُ الجَنَّةَ! وَ مَن أبغَضَكَ فَقَدْ أبغَضَنِي! وَ مَن أبغَضَنِي أبغَضَهُ اللهُ تَعَالي و أدخَلَهُ النّار.[8]
«اي علي تو از جهت اسلام اوّلين مسلمان هستي! و از جهت ايمان اوّلين مؤمن هستي! و نسبت تو به من مثل نسبت هارون است به موسي! دروغ ميگويد كسي كه ميگويد مرا دوست دارد در حاليكه بغض تو را داشته باشد!
اي علي! كسي كه تو را دوست داشته باشد؛ مرا دوست دارد! و كسي كه مرا دوست داشته باشد خداوند تعالي او را دوست دارد! و كسي كه خدا او را دوست داشته باشد؛ او را داخل در بهشت ميكند!
و كسي كه تو را مبغوض داشته باشد، مرا مبغوض داشته است! و كسي كه مرا مبغوض داشته باشد، خداوند تعالي او را مبغوض دارد؛ و او را داخل در آتش ميكند.»
و ابن مغازلي شافعي، با سند خود از خالد بن قيس، روايت كرده است كه: مردي از معاويه مسألهاي پرسيد، معاويه گفت: از اين مسأله از علي بن أبيطالب سؤال كن، چون او داناتر است!
آن مرد گفت: اي أميرمؤمنان گفتار تو در اين مسأله براي من پسنديدهتر است از گفتار علي!
معاويه گفت: سخن زشتي گفتي؛ و مطلب شوم و ناروائي را بازگو كردي! كَرِهَت رَجُلاً كانَ رَسُولُ اللهِ صَلّي الله عليه وآله وسلّم يَغُرُّهُ العِلمَ غَرًّا؛ وَ لَقَدْ قَالَ لَهُ رَسُولُ اللهِ؛ أنتَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هارونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لنَبِيَّ بَعدِي! وَ لَقزدْ كَانَ عُمَرُ بنُ الخَطَّابِ يَسألُهُ فَيَأخُذُ عَنْهُ؛ وَ لَقَدْ شَهِدتُ عُمَرَ إذَا أشكَلَ عَلَيْهِ شَيءٌ قَالَ: هَا هُنَا عَلِيُّ.
قُم! لا أقامَ اللهُ رِجْلَيْكَ! وَ مَحَي اسْمَهُ مِنَ الدِّيوانِ
وَ مَنَاقِبُ شَهِدَ العَدُوُّ بِفضْلِهَا وَالفَضْلُ مَا شَهِدتْ بِهِ الاعْداءِ[9]
«مردي را ناپسند داشتي كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، علم را در دل او ريخت، به طور فراوان و سرشار! و حقّاً رسول خدا به او گفت: از نبوّت گذشته، تو نسبت به من مانند هارون به موسي ميباشي. و عمر بن خطّاب مسائل خود را از او ميپرسيد؛ و أخذ دانش از او مينمود؛ و من حضور داشتم كه چون عُمَر در مسألة فرو ميماند؛ ميگفت: اينجا عليّ بن أبيطالب است.
برخيز! خدا پاهاي تو را فلج كند! و نام او را از ديوان عطاء محو كرد.
اينها مناقبي است كه دشمن گواهي به آن فضائل ميدهد؛ و فضيلت آنست كه دشمنان بدان گواهي دهند.»[10]
بازگشت به فهرست
روايات علماي شيعه حديث منزله را از زبان رسول خدا
و شيخ طوسي در «أمالي»، با سند متّصل خود از محمّد بن عمّار ياسر، از أبوذر غِفاري جُندُب بن جُناده، روايت ميكند كه گفت: ديدم رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم را كه دست علي را گرفته بود و ميگفت:
يَا عَلِيُّ! أنتَ أخِي، وَ صَفِيّي، وَ وَصِيِّي، وَ وَزيرِي، وَ أمِينِي! مَكانُكَ فِيحَيَاتِي وَ بَعْدَ مَوْتِي كَمَكَانِ هارونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لنَبِيَّ مَعِيَ! مَن مَاتَ وَ هُوَ يُحِبُّكَ خَتَمَ اللهُ عَزَّ وَجَلَّ بِالامنِ وَ الاءيمانِ! وَ مَن مَاتَ وَ هُوَ يَبِْضُكَ لَم يَكُن لَهُ فِي الاسّلاَمِ نَصِيبٌ.[11]
«اي علي! تو برادر من هستي! و برگزيده من هستي! و وصيّ من هستي! و وزير من هستي و أمين من هستي! محلّ و موقعيت تو با من چه در حيات من، و چه پس از مرگ من، همان محلّ و موقعيّت هارون است با موسي، به غير از آنكه با من پيغمبري نيست.
كسي كه بميرد؛ و تو را دوست داشته باشد؛ خداوند عزّوجلّ عاقبت او را به امن و ايمان مختوم كند! و كسي كه بميرد، و بُغض تو را در دل داشته باشد؛ براي او از اسلام بهرهاي نيست!»
و شيخ طبرسي در «احتجاج» آورده است كه: چون أميرالمؤمنين عليه السّلام وارد بصره شدند و چون جنگ جمل پايان يافت بعضي از اصحاب او گفتند: غنائم را علي بطور مساوي تقسيم نميكند؛ و در ميان رعيّت، بطور عَدل رفتار نمينمايد؛ و نيز بعضي از مسائل ديگري كه أميرالمومنين عليه السّلام در خطبهاي كه ايراد فرمود، پاسخ آنها را داد؛ و اين خطبه از يَحيي بن عبدالله بن الحسن، ازپدرش؛ عبدالله بن الحسن روايت است كه: چون أميرالمومنين عليه السّلام در بصره وارد شد؛ پس از چند روزي اين خطبه را انشاء نمود. و اين در وقتي بود كه مردي برخاست و گفت: اي أميرالمومنين به من خبر بده كه اهل جماعت كدامند! و اهل فرقت كدامند! و اهل بدعت كدامند؟ و اهل سنّت كدامند؟
بازگشت به فهرست
خطبة أميرالمؤمنين عليه السّلام بعد از جنگ جمل
أميرالمؤمنين عليه السّلام در پاسخ وي گفت: وَيْحَكَ حالا كه از من پرسيدي؛ پاسخ آنرا از من بگير؛ و ديگر بر عهدة تو نيست كه از كسي بعد از من بپرسي!
امّا اهل جماعت، من هستم و كساني كه از من پيروي كنند؛ گرچه تعدادشان كم باشد واينست حقّ كه از امر خداوند تعالي، و از امر رسول خدا، اتّخاذ شده است! و امّا اهل جدائي و فُرقت، عبارتند از مخالفين من، و مخالفين پيروان من؛ گرچه تعدادشان زياد باشد. و امّا اهل سنّت كساني هستند كه به آنچه خداوند و رسول او براي آنها سنّت فرمودهاند تمسك جويند؛ و اگر چه تعدادشان كم باشد. و امّا اهل بدعت عبارتند از مخالفين امر خدا و كتاب خدا و رسول خدا: آنانكه به آراء و أهواء خود عمل ميكنند؛ گرچه تعدادشان زيابد باشد. و فوج اوّل ايشان در هم فرو ريخت؛ و أفواجي ديگر باقي است كه بر خدسات آنها را با يَدِ قدرت خود قبض كند، و در هر نقطه آرام و مطمئنّي كه در روزي زمين باشند، آنها را ريشه كن نمايد.
عمّار ياسر برخاست و عرض كرد: يا أميرالمؤمنين! مردم سخن از غنيمت دارند؛ و ميگويند: اين جماعتي كه ما با آنها كارزار كرديم (اصحاب جَمَل) خودشان و مالشان و فرزندانشان به عنوان غنائم و فِيْي، مال ما هستند.
و مردي از طائفة بَكر بن وائل در برابر أميرالمؤمنين برخاست كه نامش عبّاد بن قَيس بود، و داراي منطق قوي و زبان برهاني و سخن استوار و قوي بود و گفت: يا أميرالمؤمنين ! سوگند به خدا كه تقسيم غنائم را بطور مساوي ننمودي! و در ميان رعايا بطور عدالت عمل نكردي!
أميرالمؤمنين گفت: به چه علّت؛ واي بر تو؟!
آن مرد گفت: به علّت آنكه تو آنچه را كه در ميان لشگر بود تقسيم نمودي! وليكن اموال و زنان و فرزندان ايشان را تقسيم ننمودي!
أميرالمومنين عليه السّلام گفت: أيّها النّاس، هر كس در اين جنگ، زخمي ديديه است با روغن معالجه كند.
عبّاد بن قيس گفت: ما به نزد او آمدهايم؛ و از غنائم خود طلب مينمائيم، و او پاسخ ما را به تُرَّهات[12] (سخنان بيهوده و بدون معني) ميدهد.
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: اگر در اين گفتار دروغگو هستي؛ خداوند تو را نميراند تا اينكه غلام ثقيف تو را دريابد[13] گفته شد: غلام ثقيف كيست؟! فرمود: مردي است كه به هيچيك از چيزهاي محترم در نزد خداوند وقعي نميگذارد؛ و همة حجابهاي ايمان و حرمت را پاره ميكند.
به آنحضرت گفته شد: آيا آن مَرد بالاخره ميميرد؛ و يا كشته ميشود؟!
حضرت فرمود: دست قاصمر الجبّارين (خداوند توانائي كه جبّاران روزگار را ميگيرد و خُرد ميكند، و درهم ميشكند و ذليل و خوار ميكند) او را به مرگ زشتي در ميگيرد؛ بطوريكه از كثرت آنچه از شكم او خارج ميشود؛ دُبُر او محترق ميگردد.
سپس فرمود: يا أخَابَكْر (اي برادي كه از طائفه بَكر هستي!) تو مردي هستي كه انديشهات سست است! مگر نميداني كه ما كوچكان را به گناه بزرگان نميگيريم؟! اين اموال قبل از جدائي و افتراق مال ايشان بود؛ و بر ميزان صحيح و رشد، ازدواج كردهاند؛ و فرزندانشان بر فطرت اسلام زائيده شدهاند! آنچه لشكريان شما بر آنها احاطه كردهاند، از اموال، مال شماست و ارحامشان به ميراث ميرسد. و بنابراين اگر يكي از آنان تجاوز كند ما او را به گناه او ميگيريم؛ و اگر دست از ما بردارد؛ ما گناه غير او را بر او تحميل نمينمائيم.
اي برادر بكري من! من به همانطوري كه رسول خدا در ميان أهل مكّه حكم كرد حكم كردم.
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم آنچه را كه لشكر اسلام بر آن إحاطه داشت تقسيم كرد؛ و متعرّض غير آن نشد؛ و من حَذوُ النَّعْلِ بالنَّعل[14] متعابعت از رسول خدا ميكنم.
اي برادر بكري من! مگر نميداني كه در دارُ الحَرب هر چه بدست آيد حلال است؟! و در دارالهجرة (دارالإسلام) هر چه هست؛ ربودنش و أخذش حرام است مگر به حقّ!
فَمَهْلاً مَهْلاً رَحِمَكُمُ اللهُ ! يك قدري آرام بگيريد! يك قدري آهسته حركت كنيد! خداوند شما را رحمت كند! و اگر شما اين حكم مرا نميپذيريد؛ و اين سخن مرا باور نداريد ـ زيرا كه در بارة اين تقسيم زنان و أطفال و أموال، بسياري بر عائشه زوجة رسول خدا به قرعه به شما بيفتد؛ كدام يك از شما عائشه را به سهميّة خود ميگيرد؟!
چون سخن آن حضرت بدينجا رسيد، همه گفتند: اي أمير مؤمنان! تو كاررا درست كردي، و ما خطا كرديم! و تو عالم بودي؛ و ما جاهِل! و ما از خداي تعالي براي خودمان آمرزش و غفران ميخواهيم! و از هر گوشه وكنار لشكر مردم فرياد برآوردند: كار صحيح و استوار از آنِ تو بود؛ اي أمير مؤمنان! خداوند پيوسته بوسيلة تو راه صَواب و سَداد و رَشاد را نمايان سازد!
در اينحال عبّاد برخاست و گفت: أيّها النّاس ! سوگند به خداوند كه اگر شما از او اطاعات كنيد؛ و پيروي نمائيد؛ به قدر اندازة موئي شما را از منهاج و مَنهَل پيامبرتان دور نميكند! و چگونه اينطور نباشد؛ در حاليكه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به او علم مَنايا و قَضَايا و فَصْلُ الخِطاب را بر مِنهاج هارون آموخته است؛ و دربارة او گفته است: أَنتَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لنَبِيَّ بَعْدِي! اين فضيلتي است كه خداوند به او اختصاص داده است؛ و كرامتي است كه از جانب پيامبرش، به او رسيده است؛ كه به هيچيك از مخلوقات خود عطا ننموده است.
سپس أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: خداوند شما را رحمت كند ببنيد: آنچه به شما امر ميشود؛ دنبال كنيد! چون عالم كاري را كه ميكند از جاهل پست و بيمايه، داناتر است. و اگر شما از من پيروي كنيد؛ من انشاء الله شما را بر راه نجات سوق ميدهم؛ و اگر چه در سر اين راه مشكلات شديدي است؛ و مرارت هاي بسياري است. و دنيا بسيار شيرين و خوشگوار است براي كسي كه بدان فريفته شود؛ و گول بخورد، نسبت به آن شقاوتي و ندامتي كه بزودي به آن خواهد رسيد!
و اينك من شما را آگاه ميكنم از طائفه و جماعتي از بني اسرائيل كه پيامبرشان به آنها امر كرد كه از آن نهر نياشامند؛ و آنها لَجَاجت نموده؛ و در ترك امر آن پيامبر اهتمام كردند؛ و جز تعداد أندكي همگي از آن نهر آشاميدند. خداوند شما را رحمت كند؛ از آن كساني بوده باشيد كه پيامبرشان را اطاعت كردند؛ و پروردگارشان را عصيان ننمودند! وَ أمّا عائِشةُ فَأدرَكَهَا رَأيُ النِّسَاءِ؛ و لَهَا بَعْدَ ذَلِكَ حُرْمَتُهَا الاولي؛ و الحِسَابُ عَلَي اللهِ؛ يَعْفُو عَمَّن يَشَاءُ وَ يُعَذِّبُ مَن يشَاءُ. [15]
بازگشت به فهرست
كينة عائشه نسبت به علي عليه السّلام
«و امّا عائشه داستانش از اين قرار است ؛ كه پندار و خيال زنانه او را درگرفت ؛ وليكن ما از اين به بعد هم احترام ديرين او نگه ميداريم ؛ و حساب بر خداست ؛ هر كس را بخواهد عفو ميكند ؛ و هر كس را كه بخواهد عذاب مينمايد» .
و اين خطبه را ملاّ علي متّقي در «كنز العمّال» بتمامها آورده است ؛ وليكن آن مردي را كه در بين خطبة آن حضرت برخاست ؛ و گفت : أيُّهَا النَّاس سوگند به خداوند كه اگر شما از او اطاعت كنيد ؛ به قدر اندازة موئي شما را از مِنهاج و مُهَل پيغمبرتان دور نميكند ؛ زيرا كه به او علم مَنايا و قَضَاي و فَصْلُ الخِطَابِ داده شده است و پيغمبر به او گفته است : أنْتَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلاَّ أنَّهُ لاَ نَبِيَّ بَعْدِي ؛ عمّار ذكر كرده است ؛ و گفته است : فَقَامَ عَمَّارُ فَقَالَ : أَيُّهَا النَّاسُ ! و به نظر حقير اين درست است ؛ زيرا أوّلاً اينگونه تعريف و معرفي كردن أميرالمؤمنين عليه السّلام را از عمّار ياسر با آن سوابق حسنة او أقرب است ؛ تا يك مرد ناشناسي از قبلية بكر كه اسم او عبّاد بوده ؛ و در وهلة اوّل با لسان شديد و تند به اعتراض برخاسته است . و ثانياً لفظ عمّار با لفظ عُبّاد ، در كتابت بسيار بهم شبيه است ، و به ظنّ قوي ، ناسخ در كتابت عبّاد را بجاي عمّا رخوانده ؛ و چنين در نسخة «احتجاتج» و «غاية المرام» نوشته است.
و راجع به عائشه در «كنز العمَّال» بدين عبارت است كه : وَ أَمَا عَايشَةُ فَقَدْ أَدْرَكَهَا رَأيُ النِّساءِ وَ شَيءٌ كَانَ فِي نَفْسِهَا عَلَيَّ يَغْلِي فِي جَوفِهَا كَالمِرْجَلِ ؛ وَ لَو دُعِيتُ لِتَنالِ مِن غَيْرِي مَا أنتَ بِهِ إلَيَّ لَمْ تَفْعَلْ ؛ وَ لَهَا بَعْدَ ذَلِكَ حُرْمَتُهَا الاولَي ؛ وَالحِسَابُ عَلَي اللَهِ ؛ يَعْفُوَ عَمَّنْ يَشَاءُ ؛ وَ يُعَذِّبُ مَن يَشَاءُ .[16]
«و امّا عائشه را از يكسو رأي زنانگي در گرفت، و از سوي ديگر چيزي كه در نفس او بر عليه من بود؛ و در شكم او مانند ديگ جوش ميزد؛ و در غليان بود، و اگر او را دعوت ميكردند، كه اين كاري را كه با من كرد، با أحدي ديگر غير از من بكند نميكرد؛ وليكن ما حُرمَت اوّليه او را نگاه داشتيم؛ و حساب بر خداست؛ هر كه را بخواهد ببخشد و هر كه را بخواهد عذاب كند.»
و اين فقره از خطبه را سيّد رضي رحمة الله عليه چنين آورده است: وَ أمّا فُلنَةُ فَأدْرَكَهَا رَأيُ النّساء، وَضِغْنٌ غَلا فِي صَدرِها كَمِرجَلِ القَيْنِ؛ وَ لَو دُعِيت لِتَنالَ مِن غَيْرِي مَا أتَت إلَيَّ لَم تَفْعَلْ؛ وَ لَها بَعْدَ ذَلِكَ حُرْمَتُها الاولَي والحِسَابُ عَلَي اللهِ تَعَالَي.[17]
«و أمّا فلانه را از يك جهت پندار و خيال زنانگي گرفت؛ و از جهت ديگر كينه و حقد و حسدي كه در سينة او بود؛ و همانند ديگر آهنگر و كورة ذوب آهن جوش ميزد. و اگر او را دعوت ميكردند كه اين كاري را كه با من كرد با احدي ديگر انجام دهد، نميكرد وليكن ما حرمت ديرينة او را نگهداشتيم؛ و حساب به دست خداي متعال است».
يعني حِقد و كينهاي كه در دل خود نسبت بخصوص من داشت؛ و پيوسته همچون كورة آهنگري مانند آهن گداخته در جوش بود؛ و او را وادار به چنين عملي كرد، كه سوار شتر شود؛ و به عنوان رياست لشكر با دوازده هزار نفر به بصره حركت كند؛ و عَلَم مخالفت را برافرازد؛ و خود فرمانده سپاه گردد. و اگر حِقد و حَسَدِ خصوصي با من نبود؛ اين عمل را حاضر نبود با كسي ديگر در روي بسيط خاك انجام مدهد.
بازگشت به فهرست
دستور أميرالمؤمنين در جنگ جمل ، به كيفيّت تقسيم غنائم
باري چون جنگ جمل پايان يافت؛ منادي أميرالمؤمنين عليه السّلام ندا در داد: ألا لايُجهَرْ عَلَي؛ وَ ليُتبَعْ مَوَلَّ؛ وَ ليُطْعَن فِي وَجْهِ مُدبِرٍ؛ وَ مَن ألقَي السَّلاَحَ فَهُوَ آمِنٌ؛ وَ مَن أغْلَق بَابَهُ فَهُوَ آمِنٌ. ثُمَّ آمَنَ الاسْوَدَ وَ الاحْمَرَ.[18]
و در «كنز العمال» بعد از اين فقرات آورده است كه: وَ لاَت يُسْتَحَلَّنَّن فَرْجٌ وَ لا مالٌ. و انظُرُوا مَا حَضَرَ بِهِ الحَرْبُ مِن آنِيَةٍ فَاقبِضُوهُ! وَ مَا كَانَ سِوَي ذَلِكَ فَهُوَ لِوَرَثَتِهِ؛ وَ لطلُبُنَّ عَبْداً خَارِجاً مِنَ العَسْكَرِ! وَ مَا كَانَ مِن دَابَّةٍ أوْ سِلاحٍ فَهُوَ لَكُمْ! وَ لَيْسَ لَكُمْ أُمُّ وَلَدٍ، وَ المَوارِيثُ عَلَي فَريضَةِ اللهِ؛ وَ أيُّ امْرَأةٍ قُتِلَ زَوْجُهَا فَلْتَعْتَدَّ أرْبَعَةَ أشْهُرٍ وَ عَشْراً.
قَالُوا: يَا أميرَالمؤمنِينَ! تُحِلَّ لَنا دِماءَهُم؛ وَ لتُحِلُّ لَنا نِسَاءَهُم؟!
فَقالَ: كَذَلِكَ السِّيَرةُ فِي أهلِ القِبْلَةِ! فَخَاصَمُوهُ.
قالَ: فَهَاتُوا سِهَامَكُمْ؛ وَ أقْرَعُوا عَلَي عَائِشَةَ؛ فَهِيَ رَأسُ الامْرِ وَ قَائِدُهُمْ! فَعَرَفُوا وَ قَالُوا: نَسْتَغْفِرُ اللهَ؛ فَحَمَهُمْ عَلِيُّ.
وَ قَالَ عَلِيُّ يَوْمَ الجَمَلِ: نَمُنُّ عَلَيْهِم بِشَهادَةِ أنْ لإلَهَ إلاللَهُ؛ وَ نُوَرِّثُ الابناءَ مِنَ الآباء.[19]
«كسي را كه زخم ديده است؛ نبايد كشت؛ و كسي را كه فرار ميكند، نبايد دنبال كرد؛ و در چهرة كسي كه پشت كرده است نبايد نيزه زد، و كسي اسحله خود را بر زمين گذارده، در امان است؛ و كسي كه در راه بر روي خود ببندد، در امان است، و سپس اميرالمؤمنين هر كس را اعمّ از سياه پوستان و سرخ پوستان امان دادند؛ و فرمود: نبايد زني را و مالي را حلال شمرد؛ و بدان تجاوز كرد؛ و ببينيد آنچه از ظروف در ميدان جنگ است براي خود قبض كنيد؛ و آنچه در ميدان نيست متعلّق به ورّاث مقتولين است؛ و اگر بندهاي و غلامي، خارج از لشكر باشد، نبايد او را گرفت؛ امّا آنچه از اسلحه و چهار پاياني كه با آن به جنگ آمدهاند، براي شماست؛ و اُمِّ وَلَدِ مقتولان، براي شما نيست؛ و حقّي در آنها نداريد؛ و بنا به دستور قرآن، بايد ارث مقتولان به ورثة ايشان برسد؛ و هر زني كه شوهرش كشته شده است؛ بايد چهار ماه و ده روز عدّة وفات نگاه دارد.
گفتند: اي أمير مؤمنان: چگونه تو ريختن خون اصحاب جَمَل را بر ما حلال ميداني؛ وليكن تصرّف و اسارت زنهاي آنها را حلال نميداني؟!
حضرت فرمود: حكم و قانون دربارة اهل قبله و مسلمانان اينطور است! آنها با آن حضرت به گفتگو و جدال و مخاصمه پرداختند.
حضرت فرمود: پس بنابراين گفتارتان؛ اينك تيرهاي قرعة خود را بياوريد؛ و قرعه بر عائشه بزنيد، كه به نام چه كسي ميافتد؟ زيرا كه او رأس و سر منشاء اين جنگ و آشوب و است؛ و قائد و پيشدار شورشيان! آنها دانستند كه أميرالمؤمنان عليه السّلام چه ميگويد و گفتند: ما از گفتار خود دست برداشتيم و استغفار ميكنيم. زيرا كه علي عليه السّلام با اين منطق خود آنها را مُفْحَم و محكوم كرد.
و أميرالمومنين عليه السّلام در روز جمل گفت: ما به شهادت كلمة لا إله إلالله كه بدان اقرار دارند بر ايشان منّت ميگذاريم؛ و پسران را وارث پدران مقتولشان قرار ميدهيم».
باري علّت اينكه پس از پايان جنگ و رفع غوغا؛ أصحاب آن حضرت كه با او در ميدان حاضر بودند؛ تقاضاي اسارت همة زنان آنها، و تصرّف در همة اموال آنها را به عنوان غنائم جنگي نموده بودند؛ اشتباهي بود كه برايشان رخ داده بود در اثر مشاهدة سيرة أبوبكر اوّلين كسي كه به عنوان خلافت بر سر جاي رسول خدا نشسته بود. زيرا او سيره و روشش اين بود كه با هر كس از مسلمانان كه از دادن زكوة خودداري ميكردند جنگ ميكرد؛ و فرقي بين آنها و بين كسانيكه مرتدّ شده بودند، در جزيرة العرب نميگذارد؛ و بعد از رسول خدا با آنها و سائر مشركين به يك نحو معامله مينمود.
و أميرالمؤمنين عليه السّلام كه اگر بنا بود پيغمبري پس از رسول الله بوده باشد، داراي مقام نبوّت بودند به حكم الهي و به مقتضاي وزارت و ولايت الهيّه همان حكم رسول الله را اجرا كردند. يعني با كسانيكه مسلمان هستند گرچه بر امام زمانشان طغيان كردهاند، حكم سالام و اهل قبله مينمود؛ در اموال آنها، و زنان آنها، و ذَراري آنها به حكم اسلام رفتار مينمود. يعني زنانشان را اسير نميكرد و جزء غنائم جنگي به مسلمين جنگجو نميسپرد، بلكه ميفرمود: بايد به حكم اسلام همانند زن مسلماني كه شوهر مسلمان او مرده است، عِدّة وفات نگهدارد، و سپس شوهر كند، و فرزندان آنها نيز اسير نبودند؛ و غلامان و كنيزان و ساير اموال كشته شدگان متعلّق به ورثه بود؛ و فقط اشياء در معركه جزء غنائم بود.
به خلاف جنگ با مشركان و مرتدّان، كه چون حكم دَارِ الحَربْ بر آنها ساري بود، تمام اموال و ذراري و زنان آنها حكم غنيمتهاي جنگ را داشتند؛ و بايد همه تقسيم شوند.
و چون اين عمل حضرت براي لشكريان امر تازهاي بود، و بواسطة سيرة خليفه اوّل بدعتي حساب ميشد؛ حضرت سلام الله عليه روشن ساخت كه آن سيره غلط بوده است؛ و آن بدعتي بوده است در دين خدا، و سيرة رسول خدا اينطور بوده است كه با اهل مكّه كه اهل قبله بودهاند، بدينگونه رفتار نمود. و اين سنّت است؛ و اين حكم است. گناه بزرگان را در گردن كوچكان نميتوان نهاد. آنچه در ميدان جنگ از اسلحه و چهارپايان و ساير اشياء و ظروف يافت ميشود، جزء غنائم جنگ است و بس. زنان آزادند، و اموال و ذَراري محترم؛ و كسي حقّ تعرّض به آنها را ندارد.
و با پيشنهاد قرعه به نام عائشه ـ در برابر پايداري آنها در مخالفت اين حكم ـ ثابت كرد كه گفتار آنان غلط است؛ وگرنه چگونه شما عائشه را در منزل خود به عنوان اسير ميبريد؟ و با او مواقعه و آميزش ميكنيد؟ و حاضر ميشويد او را در برابر سرباز بفروشيد؟
بازگشت به فهرست
با ذراري و اموال سيّد الشّهداء عليه السّلام ، مانند غنائم جنگي غير مسلمان عمل كردند
از اينجا بايد دانست كه چون سيّد الشهداء عليه السّلام را شهيد كردند؛ براساس همان سيرة غلط و احكام جائرانه و ظالمانة خليفة اوّل ابوبكر بود، كه حكم كردند تمام اموال را حتّي آنچه در خيمههاس غارت كنند؛ و ذراري و زنان اهل بيت را به عنوان غنائم جنگي بگيرند؛ و زينب و امّ كلثوم و ساير مخدّرات طهارت را به عنوان اسارت ببرند؛ و بر سر آن خاندان بياورند آنچه را كه در قوّة واهمه و متخيّلة هيچ با شرافتي عبور نميكرد.
و از اينجا بدان كه اگر گفتهاند: تيري كه بر حلقوم علي اصغر در روز عاشورا نشست، از سقيفة بني سَاعِده برخاست؛ و در اينجا نشست؛ درست گفتهاند. كسي كه در مقابل وزرات و ولايت أميرمؤمنان، خود را خليفه ميبيند؛ و چنين احكام جائرانهاي صادر ميكند؛ تمام انحرافات و جنايات ناشي از اين غضب خلافت بر عهدة اوست.
خشت أوّل چون نهد معمار كج تا ثريّا ميرود ديوار كج
أللَعْنَةُ اللهِ عَلَي القَوْمِ الظَّـالِمِينَ[20]، وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ.[21]
بازگشت به فهرست
نامة حضرت هادي عليه السّلام به اهل اهواز و بيان حديث منزله
و از جمله مواردي كه بر حديث منزله استشهاد شده است؛ استهشاد حضرت امام أبوالحسن عليّ بن محمّد عسكري[22] است كه به امام علي النقي عليه السّلام مشهورند؛ در نامهاي كه به اهل اهواز نوشتهاند؛ در پاسخ نامة آنها كه آن حضرت نوشته بودند؛ و از مسألة جبر و تفويض پرسيده بودند.
حضرت هادي عليه السّلام در اين نامه مينويسد: در ميان تمام امّت اسلام بدون هيچ اختلاف در ميان جميع فرق آنها، اين امر مورد اتّفاق است، كه قرآن حقّ است؛ و در آن شكي نيست؛ و اين امّت در وقتي كه بر اساس پيروي از قرآن إجماع كنند؛ عملشان حقّ و به واقع اصابت دارد؛ و بر تصديق آنچه كه خداوند فرستاده است هدايت مييابند.
و نيز به جهت گفتار پيامبر كه: لاتَجْتَمِعُ اُمَّتِي عَلَي ضَلالَةٍ: «امت من بر گمراهي اتّفاق نميكند».
پس پيامبر خبر داده است كه آنچه را كه امّت اسلام بر آن اتّفاق نمايند؛ و بعضي از امّت با بعض ديگر اختلاف نداشته باشند؛ آن حقّ است (و معلوم است كه اين امر بر اصل استناد به قرآن است).
و اين معني، مراد پيغمبر است؛ نه آنچيزي كه جاهلان تأويل كردهاند؛ و معاندانِ پنداشتهاند.
و از جملة چيزهائي كه حكم كتاب خدا را ابطال ميكند؛ و از حكم أحاديث مجعولة ساختگي و باطله، و روايت واهيه، و بدون بنيان و اصل پيروي ميكند، متابعت نمودن از أهواء و آراء مهلكهايست كه با نصّ كتاب الله مخالفت دارد؛ و با تحقيق آيات واضحه و روشن مباينت مينمايد.
و ما از خداوند مسئلت داريم كه: ما را به صواب موفّق بدارد؛ و به رَشاد هدايت كند.
و پس از اين حضرت چنين گفتهاند كه: اگر كتاب خدا به درستي خبري گواهي دهد؛ و به حقيقت آن اقرار كند؛ و سپس گروهي از امّت آن خبر را انكار كنند؛ و آنرا معارض به حديثي از اين احاديث باطله و مُزَوَّره و مجعوله بدانند؛ آن گروه بواسطة انكار كتاب الله، و ردّ آن؛ از كُفّار و گمراهان ميشوند
و صحيحترين خبري كه حقّانيّت آن از كتاب خدا شناخته شده است؛ خبري است كه همگي اجماع كردهاند، كه از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم وارد شده است كه گفت:
إنِّي مُستَخْلِفٌ فِيكُم خَلِيفَتَيْنِ: كِتابَ اللهِ وَ عِترَتِي! مَا إنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَن تَضِلُّوا بَعْدِي! وَ إنَّهُمَا لَن يَفْتَرِقَا حَتَّي يَرِدا عَلَيَّ الحَوْضَ.
«من در ميان شما از خودم دو جانشين به يادگار ميگذارم: كتاب خدا و عترت من! و مادامي كه شما به اين دو جانشين تمسّك كنيد؛ بعد از من گمراه نميشويد!» و اين دو جانشين هميشه با هم هستند؛ و از هم جدا نميشوند؛ تا بر حوض كوثر بر من وارد شوند.»
و همچنين رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم با عبارت ديگري گفتهاند:
إنِّي تَارِكُ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ: كِتَابَ اللِهِ وَ عِتْرَتِي أهْلَ بَيْتِي؛ وَ إنَّهُمَا لَن يَفْتَرِقَا حَتَّي يَرِدَا عَلَيَّ الحَوْضَ؛ مَا إنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تِضِلُّوا!
«من در ميان شما دو چيز نفيس و گرانبها باقي ميگذارم: كتاب خدا و عترت من كه اهل بيت من ميباشند. و اين دو از هم جدا نميشوند تا بر حوض كوثر بر من وارد شوند؛ و مادامي كه شما به اين دو تمسّك كنيد؛ گمراه نميشويد!»
و اين دو حديث، حكايت از معناي واحدي ميكنند؛ و يك مطلب را ميفهمانند.
و چون ما شواهد صادق اين حديث را صريحاً در كتاب خدا مييابيم؛ مانند گفتار او:
إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَ يُؤتُونَ الزَّكَوةُ وَ هُم رَاكِعُونَ.[23]
«اينست و غير از اين نيست كه حقّاً وَلِيّ و صاحب اختيار شما خداست؛ و رسول خداست؛ و آن كساني كه ايمان آوردهاند كه اقامة نماز ميكنند؛ و در حال ركوع زكوة ميدهند.»
و به دنبال اين مييابيم كه روايات علماء همگي متّفق هستند در اينكه اين آيه دربارة أميرالمؤمنين عليه السّلام فرود آمد؛ كه در نماز خود، در حال ركوع به سائل انگشتري خود را صدقه داد؛ و خداوند سپاس و جزاي او را به نزول اين آيه مقرّر فرمود.
و همچنين مييابيم كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، عليّ را از م يان همة اصحاب خود بدين عبارت ممتاز ساخت آنجا كه گفت: مَن كُنتُ مَوْلهُ فَعَلِيُّ مَولهُ؛ اللُهُمَّ وَالِ مَن والهُ! وَ عَادَ مَن عَادَاهُ!
و آنجا كه گفت: عَلِيُّ يَقضِي دَيْنِي وَ يُنْجِزُ مَوْعِدِي وَ هُوَ خَلِيفَتِي عَلَيْكُمْ بَعْدِي!
«علي ّ است كه دَين مرا ادا ميكند؛ و وعدة مرا وفا ميكند؛ و اوست پس از من جانشين من بر شما.»
و آنجا كه گفت تو خليفة من باش در مدينه! و علي گفت: يا رَسُولَ اللهِ أتْخْلِفُنِي عَلَي النِساءِ وَالصِّبيَانِ . «اي رسول خدا! تو مرا خليفة خود بر زنان و كودكان قرار ميدهي؟»
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در پاسخ او گفت:
أمَا تَرْضَي أن تَكُونَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لنَبِيَّ بَعْدِي!
بنابراين ما مييابيم كه كتاب خدا شهادت بر صدق اين اخبار ميدهد؛ و اين شواهد را محقّق و استوار ميدارد؛ و بر جميع امّت لازم است كه به اين اخبار اقرار و اعتراف داشته باشند زيرا كه اين اخبار موافق با قرآن است؛ و قرآن موافق با اين اخبار است.
و چون مييابيم كه اين اخبار با كتاب خدا موافقت دارد؛ و كتاب خدا نيز با اين اخبار موافقت دارد؛ و دليل و گواه بر صدق آنهاست؛ بنابراين پيروي از اين اخبار فرض و حتم است؛ و از مفاد و مضمون اين اخبار نميتوانند بگذرند و آنها را ناديده نگيرند؛ مگر اهل عناد و فساد.[24]
و سپس حضرت شروع ميكنند در بيان جبر و تفويض؛ و قول حقّ كه أمرٌ بينَ الامرَينْ است.
بازگشت به فهرست
استشهاد أميرالمؤمنين عليه السّلام نزد أبوبكر به حديث منزله
و از جملة موارد استشهاد به حديث منزله؛ احتجاج أميرالمؤمنين عليه السّلام است با أبوبكر بعد از بيعت مردم با او. اين احتجاج را طبرسي، در كتاب «احتجاج»، از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام، از پدرش، از جدّش، آورده است كه: چون امر بيعت أبوبكر انجام يافت؛ و آن كاري را كه با علي كردند؛ به اتمام رسيد؛ پيوسته أبوبكر مسرور و خوشحال بود؛ و علي عليه السّلام كَدِر و منقبض به نظر ميرسيد. اين امر بر ابوبكر گران آمد؛ و ميخواست علي را ديدار كند؛ و آنچه در دل علي است بيرون آورد؛ و مراتب عذر خود را در قبول خلافت بيان نمايد؛ و بفهماند كه: او در گرد آمدن او نهادن معذور بوده است؛ و خودش نسبت به اين رغبتي چندان نداشته؛ و بياعتنا بوده است.
فلهذا در وقتي ناگهان، بدون اطّلاع قبلي نزد علي آمد؛ و از او مجلسي خلوت خواست؛ و گفت:
يا أبَا الحَسن ! سوگند به خداوند كه اين خلافتي كه بر دوش من نهاده شده است، از روي قرار داد و توطئة قبلي من نبوده است؛ و نه از روي رغبتي كه بدان داشتم؛ و نه حرصي كه در من بود؛ و نه اطمينان به نفس من در آنچه امّت بدانها نيازمند بودند؛ و نه قوّتي كه در مالم بود؛ و نه زيادي عشيره و اقوام؛ و نه از روي اينكه من دوست داشته باشم آنرا بخودم اختصاص دهم؛ نه به غير خودم؛ پس چرا در دل تو مييابم چيزهائي را بر عليه من كتمام ميداري، كه من استحقاق آنها را از تو ندارم؛ و از تو ناپسندي و كراهت ملاحظه ميكنم؛ در اين امري كه در آن واقع شدهام؛ و اينكه تو به من با چشم دشمني و بُغض نظر ميكني؟
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: در اين صورت كه تو رغبتي بدان نداشيت؛ و جزمي نيز بر عهده گيري آن اظهار نميكردي؛ و در قيام به اين امر، از نفس خود وثوق و اطميناني نمييافتي؛ پس چه چيز باعث آن شد كه آنرا متعهّد شوي؟ و بر گردن نهي؟
أبوبكر گفت: حديثي است كه از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم شيندم كه ميگفت:
إنَّ اللَهَ ليَجْمَعُ اُمَّتري عَلَي ضَلالٍ «خداوند امّت مرا بر گمراهي مجتمع نميسازد» و چون ديدم كه امّت، اجماع بر خلافت من كردهاند؛ از حديث پيغمبر پيروي كردم (و در نسخهاي از گفتار پيغمبر) و محال دانستم كه: اجماع ايشان بر اساس ضلالت باشد؛ و بر خلاف هتدايت باشد؛ و لهذا زمام اجابت درخواست آنها را بدانها سپردم. و قبول مسئلت آنها را نمودم؛ و اگر ميدانستم كه احدي از امّت از بيعت با من تخلّف ميكند؛ من از قبول آن امتناع مينمودم.
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: آنچه از حديث رسول خدا بيان كردي كه: خداوند امّت مرا بر گمراهي مجتمع نميكند؛ آيا خود من از امّت هستم؛ و يا آنكه نيستم؟
اعتراف أبوبكر به مزاياي أميرالمومنين عليه السّلام و حديث منزله
أبوبكر گفت: آري تو از امّت ميباشي، و همچنين جماعتي كه با تو از بيعت تخلّف ورزيدهام همچون سَلمان و عَمّار و مِقداد و أبوذَر و ابنُ عُبادَة و تمام همراهان او از طائفة انصار؛ تمام اينها از امّت رسول خدا شمرده ميشوند.
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمودند: پس تو چگونه استشهاد و احتجاج به حديث رسول خدا ميكني كه امّت من اجتماع بر ضلالت نميكنند وا مثال اين افراد از بيعت با تو تخلّف كردهاند؟ و ايشان كساني هستند كه در ميان امّت، طعن و اشكالي بر آنها نبوده است؛ و در صحبت و ملازمات با رسول خدا تقصيري نداشتهاند؟
أبوبكر گفت: من از تخلّف آنها اطّلاع نداشتم مگر پس از آنكه قضيّة بيعت با من مُسَجَّل شده بودم؛ و ترسيدم كه اگر دست از خلافت بردارم امّت اسلام به ارتداد از دين بازگشت كنند؛ و در اينصورت معاونت شما با من اگر آن را بپذيريند؛ و اجابت كنيد؛ آسانتر است براي دين و مشكلات دين؛ از آنكه مردم به جان هم بيفتند؛ و بعضي با بعضي تضارب كنند؛ و بالاخره به كُفر برگردند؛ و ميدانستم كه تو در شفقت و مهرباني با مردم كمتر از من نيستي! و بر ديانت مردم مهربانتري!
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: بلي! وليكن تو به من بگو: آن كسي كه استحقاق خلافت رسول خدا را دارد 4 بايد واجدِ چه شرائطي باشد؛ تا اين استحقاق در او متحقّق شود؟
أبوبكر گفت: با نصيحت، و وفا، و دوري از مدهنه و سستي، و تبعيض، و روش نيكو، و اظهار عدل، و علم به كتاب و سنّت، و فصل خطاب، با زهد در دنيا و كم رغبتي و كم اعتنائي به دنيا، و حقّ مظلوم را از ظالم گرفتن بدون هيچ تفاوت براي نزديكان و دوران! و در اين حال ساكت شد.
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: با داشتن سابقه و قرابت؟!
أبوبكر گفت: با داشتن سابقه و قرابت.
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: با سوگند به خداوند از تو ميپرسم: آيا اين مزايا و خصلتهائي را كه ذكر كردي در خودت مييابي؛ و يا در من است؟!
أبوبكر گفت: بلكه در توست اي أباالحسن!
در اينجا حضرت با او با بسياري از مزايا و خصال خود كه از اختصاصات آن حضرت است، استدلال مُحاجّه و مناشده ميكنند؛ و از جمله ميگويند: اُنشِدُكَ بِاللهِ! ألِيَ الوَزارَة مَعَ رَسُولِ اللهِ؛ وَالمِثْلُ مِن هَارُونَ مِن مُوسَي؛ أمْ لَكَ؟ قَالَ: بَلْ لَكَ!
«با سوگند به خدا از تو ميپرسم: آيا وزارت براي رسول خدا؛ و همانندي هارون نسبت به موسي براي تست و يا براي من است؟! أبوبكر گفت: بلكه براي تست!»
أبوبكر در اين مجلس محكوم و مُفْحَم ميشود و ميگويد: اي أباالحسن دستت را بياور تا من با تو بيعت كنم، وليكن پس از بيعت در آن مجلس بناي بيعت عَلَني در مسجد ميشود؛ و در اينجال يك شب ميگذرد؛ و عُمَر اطّلاع پيدا ميكند؛ و به هر گونهاي كه بود؛ أبوبكر را از اين تصميم برميگرداند.[1]
بازگشت به فهرست
احتجاج أميرالمؤمنين عليه السّلام به حديث منزله در شوري
و از جملة موارد استشهاد به حديث مَنزله، احتجاجي است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام بعد از مرگ عمر، در مجلس شوري، با اصحاب شوري كردهاند. و اين احتجاج بسيار مفصل است؛ و شامل مناقب و فضائل مختصّة آن حضرت است، كه احدي از مهاجران وانصار را در آن شركتي نيست؛ و از احتجاجات معروف و مشهور است كه ما در اينجا فقط به ذكر مورد حاجت به ان در استشهاد به حديث منزله، و وزارت آن حضرت اكتفا مينمائيم؛ حضرت پس از بيان فضائل و اقرار و اعتراف مخالفين به آنها؛ ميرسد به اينكه ميگويد:
نَشَدْتُكُم بِاللهِ هَلْ فِيكُمْ أحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اللهِ صَلّي الله عليه وآله وسلّم: أنتَ مِنّي بِمَنزِلَةِ هَارونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لنَبِيَّ بَعْدِي؟ قَالُوا: لا!
«من با سوگند به خدا از شما ميپرسم: آيا در ميان شما يكنفر هست كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به او گفته باشد؛ منزلة تو با من همان منزلة هارون است با موسي؛ به غير از آنكه پس از من پيغمبري نيست؟! گفتند؟ نه!»
و تا ميرسد به اينكه ميگويد:
نَشَدْتُكُم بِاللهِ! هَلْ فِيكُمْ أحَدٌ قَالَ لَهُ رَسُولُ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآللِهِ وَسَلَّمَ: أنتَ أخِي وَ وَزيري وَ صَاحِبِي مِن أهولِي! غَيْرِي؟! قَالُوا: لاَ.
«من با سوگند به خدا از شما ميپرسم: آيا در ميان شما يكنفر هست كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به او گفته باشد؛ تو برادر من هستي، و وصيّ من هستي، و مصاحب من هستي در اهل من! غير از من؟! گفتند: نه!»
و حضرت اين احتجاجات را ادامه ميدهد، تا در پايان آن ميگويد: حالا كه شما اقرار به اين خصائص داريد؛ و نفوس خود را معترف ميبينيد؛ و از گفتار پيامبرتان اين مطالب بر شما منكشف است؛ بنابراين بر شماست كه تقواي خداوند وحَدَهُ لا شريك لَهُ را پيشه سازيد! و من شما را نهي ميكنم از سخط او! و اينكه مبادا امر او را عصيان كنيد! و حقّ را به اهلش واگذار كنيد؛ و از سُنّت پيغمبرتان پيروي نمائيد؛ و اگر مخالفت كنيد؛ مخالفت خدا را كردهايد! اين امر امامت و ولايت را بسپاريد به آن كه اهل آنست! و اين ولايت براي اوست!
راوي اين حديث كه حضرت أبوجعفر محمّد بن علي الباقر عليه السّلام است ميفرمايد: چون سخن أميرالمؤمنين عليه السّلام خاتمه ياف؛ اصحاب شوري با يكديگر با گوشة چشم اشاره كرده؛ و با هم به مشورت نشستند، و گفتند: ما فضائل علي را قبول داريم؛ و ميدانيم كه او از همة مردم براي خلافت سزاوارتر است؛ وليكن او كسي را بر ديگري تفضيل نميدهد؛ و اگر او را پيشواي خود كنيد؛ شما و همة مردم را به يك نَسَق ميراند؛ و بر يك منهاج حركت ميدهد؛ وليكن خلافت را به عثمان بسپاريد؛ زيرا كه او طبق ميل شما رفتار ميكند؛ فلهذا بدو سپردند.[2]
و ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» احتجاج أميرالمؤمنين عليه السّلام را در روز شوري آورده است؛ تا ميرسد به آنكه آن حضرت ميگويد: أفِيكُم أحَدٌ قالَ لَهُ رَسُولُ اللهِ صَلَّي الله عليه وآله وسلّم: أنتَ مِنِّي بمنزِلَةِ هَارونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لنَبِيَّ بَعْدِي! غَيْرِي؟ قَالُوا؟ ل![3]
و نيز ابن أبي الحديد، در شرح كلام آن حضرت، در وقتيكه به آن حضرت ابلاغ شد كه: بني اميّه او را به شركت در خون عثمان متّهم كردهاند، حديث منزله و آية تطهير را شاهد ميآورد.
توضيح آنست كه در «نهج البلاغه» آمده است كه چون به أميرالمؤمنين عليه السّلام رسيد كه بني اميّه، او را به شركت در خون عثمان متّهم نمودهاند، فرمود:
أوَلَمْ يَنْهَ اُمَيَّةَ عِلْمُها بِي عَنْ فَرْفِي؟ أوَ مَا وَزعَ الجُهَّالَ سَابِقَتِي عَن تُهْمَتِي؟ وَ لَما وَعَظَهُمُ اللهُ بِهِ أبْلَغُ مِن لِسَانِي؛ أنَا حَجِيجُ المَارِقِينَ. وَ خَصيمُ المُتَابِينَ؛ وَ عَلَي كِتابِ اللهِ تُعْرَضُ الامْثَالُ؛ وَ بِمَا فِي الصُّدورِ تُجازَي العِبَادُ. [4]
«آيا علم بني اميّه به من و احوال من و موقعيّت من در دين، باز نداشته است آنها را از اينكه مرا به عيب متّهم كنند؟ آيا سابقة من در دين، و خصوصيّات ممتدّة من در ايمان و اسلام و منزلت و جهاد، آنان را منع نكرده است، از نسبت بدون پايه و اساس و تهمت؟ و آنچه خداوند آنها را بدان پند دهد، و موعظه نمايد رساتر است از گفتار من. من در برابر كساني كه از دين خارج ميشوند؛ با حجّتو برهان استوار، به خصومت برخاستهام؛ و با كساني كه شكّ و ريب ميآورند، به مقابله و قيام دليل متين، قيام نمودهام؛ متشابهاتِ اعمال و كارهاي شبيه بهم را بايد با كتاب خدا سنجيد؛ و بدان عرضه كرد تا حقّ از باطل شناخته شود زيرا ميزان كتاب خداست كه ميزان و معيار سنجش است؛ و پاداش بندگان خدا به عقائد و نيّتهاي مختفيّه و پنهان در سينههاي آنهاست».
ابن أبي الحديد در شرح فقرة اوّل: أوَلَم يَنْهَ اُمَيَّةَ عِلْمُهَا بِي عَن قَرْفِي ميگويد:
أميرالمؤمنين عليه السّلام ميفرمايد: آيا در علم و اطّلاع بني اميّه به حال منچيزي نيست كه آنها را از تعيب و تعيير من به خون عثمان باز دارد؟ و مراد از آن حالي كه آن حضرت بدان اشاره كرده است؛ و يادآور شده است كه علم بني اميّه به آن اقتضا دارد كه او را از اين عيب مبرّي دارند؛ همان منزلة آن حضرت است در دين كه منزلهاي بالاتر از آن نيست؛ و آن چيزي است كه كتاب الله صادق بدان ناطق است، از طهارت او و طهارت پسران او طهارت زوجة او؛ در قوله تعالي:
إِنَّمَا يُرِيدُ اللَهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُم تَطْهِيرًا.[5]
و گفتار پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم: أنتَ مِنِّي بِمنزلِةِ هَارُونَ مِن مُوسَي.
واين تعبيرها اقتضا ميكند كه او را از ريختن خون حرام در عصمت قلمداد كند؛ همچنانكه هارون از مثل اين امور در عصمت بود؛ و گفتار متوالي و كردار پي در پي از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم دربارة أميرالمؤمنين طوري بود كه تمام حاضرين و مشاهدين را مجبور و مضطرّ ميكرد كه بدانند: مثل او سعي و اهتمام در ريختن خون مسلماني نميكند.[6]
بازگشت به فهرست
خطبة زياد در فارس ؛ و استشهاد به حديث منزله
و از جمله موارد استشهاد به حديث منزله؛ گفتار زياد بن سُميّه است؛ در خطبة خود كه ابن أبي الحديد بدينگونه ذكر كرده است كه: عليّ بن محمّد مدائني روايت كرده است كه: أميرالمؤمنين عليه السّلام در زمان خلافت خود، حكومت فارس و يا بعضي از نواحي آنرا به زياد دادند.
زياد، آن نواحي را به خوبي اداره كرد و بطور نيكوئي در تحت نفوذ و نظر خود در آورد؛ و خراج و ماليات آنجا را جمعآوري كرد؛ معاويه از اين امر مطلّع شد و به او نوشت: أمّا بَعُدَ! تو را به غرور افكنده است قلعههايي كه در شب در آنجا مأوي ميكني؛ همچنانكه پرنده در آشيانة خود مأوي ميگيرد! و سوگند به خدا اگر انتظار من در حركت به سوي تو ـ در آن مقداري كه خدا داناتر است ـ نبود، آنچه از من به تو ميرسيد؛ همان بود كه عبد صالح فرمود: فَلَنَأتِيَنَّهُم بِجُنُودٍ لاقِبَلَ لَهُم بِهَا وَ لَنُخْرِجَنَّهُم مِنهَا أَذِلَّةً وَ هُمْ صَاغِرُونَ.[7]
«البتّه ما لشكري بسيار كه بهيچ وجه تاب مقاومت با آن را ندارند؛ به سوي ايشان ميفرستيم؛ و آنها را با خواري و ذلّت از آن مُلك خارج مينمائيم.»
و در ذيل نامه اشعاري را نوشت؛ و از جملة آن، اين بيت است:
تَنسَي أباكَ وَ قَدْ شَالَت نَعَامَتُهُ إذْ يَخطُبُ النَّاسَ وَالوَالِي لَهُمْ عُمَرُ
«پدرت را فراموش ميكني در زمان فرا رسيدن مرگ او؛ كه با مردم تخاطب ميكرد؛ در وقتيكه والي بر آن مردم عمر بود.»
چون نامه به دست زياد رسيد به پا خاست و براي مردم خطبه خواند و چنين گفت:
العَجَبُ مِن ابنِ آكِلَةِ الاكْبَادِ؛ و رأسِ النِّفاقِ! يُهَدِّدُنِي وَ بَيني وَ بَيْنَهُ ابنُ عَمِّ رَسولِ اللهِ صلّي الله عليه وآله وسلّم؛ وَ زَوْجُ سَيَّدِةِ نِساء العَالَمِينَ؛ وَ أبوالسِّبْطِينِ؛ وَ صاحِبُ الولايَةِ وَالمَنزِلَةِ؛ و الاءخَاءِ؛ فِي مِأةِ ألفٍ مِنَ المُهَاجِرينَ وَالانصَارِ؛ والتَّابِعِينَ لَهُمْ بِإحْسَانٍ!
اما وَاللهِ لَوْ تَخَطَّي هَؤلاءِ أجْمَعُونَ إلَيَّ، لَوَجَدَنِي أحْمَرُ مُخْشَآ[8] ضَرَّاباً بالسَّيْفِ
«عجب است از ابن آكلة الاكبادِ (پسر هند جگرخوار) و سر منشأ نفاق؛ كه مرا تهديد ميكند؛ و حال اينكه بين من و بين او، پسر عموي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّلا است؛ و شوهر سيّدة زنهاي عالميان است؛ و پدر دو سبط رسول خدا است؛ و صاحب مقام ولايت و مقام منزلت و مقام اخوّت است. در ميان يكصد هزار نفر از مهاجرين و انصار و تابعين آنه به احسان
سوگند به خدا اگر تمام آن گروه، همگي بر عليه من بشورند، و تجاوز كنند؛ و به ناحية در تحت امر من تخطّي كنند؛ مرا شخص شجاع و بَطَل كارزار جَرِيّ و نافذ و شمشير زني خواهند يافت».
زياد پس از اين خطبه، نامهاي به أميرالمؤمنين عليه السلام نوشت؛ و نامة معاويه را نيز در جوف آن گذاشت. أميرالمؤمنين عليه السّلام نامهاي بدين گونه به او نوشتند و فرستادند:
أمّا بعدُ؛ فَإنِّي قَدْ وَلَّيْتُكَ مَا وَلَّيتُكَ! وَ أنَا أراكَ أهلاً! وَ إنَّهُ قَدْ كَانَت مِن أبي سُفيَانَ فَلْتَةٌ فِي أيّامِ عُمَرَ مِن أمانِيِّ التَّيْهِ وَ كَذِب النَّفسِ؛ لَمْ تَسْتَوْجِب بِهَا مِيراثًا؛ وَ لزمْ تَسْتَحِقَّ بِهَا نَسَباً. وَ إنَّ مُعاوِيَةَ كَالشَّيْطانِ الرَّجِيمِ يَأتِي المَرْءَ مِن بَيْنَ يَدَيهِ وَ مِن خَلْفِهِ وَ عَن يَمِينِهِ وَ عَن شِمَالِهِ؛ فَاحْذَرُهُ، ثُمَّ احْذَرُهُ ثُمَّ احْذَرُوهُ؛ والسَّلمُ![9]
«أمّا بعد؛ من تو را به ولايت فارس همانگونه كه بودي؛ والي قرار دادم! ومن ميبينم كه تو براي اين ولايت، اهليّت داري! از أبوسفيان در زمان عمر، لغزشي در گفتار او پيدا شد؛ كه از نيّت فاسد، و آرزوهاي خراب و تباه و گمراه، و از تسويلات و دروغهاي نفس امّاره بود؛ تو بواسطة آن گفتار از او ارث نميبري؛ و نَسَبت بدون بر نميگردد؛ و تحقيقاً كه معاويه همچون شيطان رجيم است كه در برابر شخص ميآيد؛ و جلو ميگيرد؛ و از پشت او ميآيد، و از طرف راست او، و از طرف چپ او ميآيد؛ از او بپرهيز! باز از او بپرهيز! باز ا او بپرهيز! والسّلام».
شرح و بيان اين پاسخ أميرالمومنين عليه السّلام به زياد بن سُميّه، احتياج به داستان تاريخي دارد؛ از اين قرار كه: زياد كه كنية او أبوالمغُيره است مادرش سُميّه كنيزي بوده است، متعلّق به يكي از دهقانهاي ايراني[10] كه در طائف ميزيسته است. اين دهقان مريض ميشود؛ و براي معالجه خود، حَرثُ بنُ كَلدة ثَقَفِيّ را كه طبيب بوده است ميطلبد، حرث بن كَلدَه او را معالجه ميكند؛ و او خوب ميشود؛ دهقان در مقابل اجرت طبيب، سُمَيّه را به او ميبخشد؛ و حرث از سُمَيّه دو پسر ميآورد به نامهاي نَفِيع و نافع. و سپس حَرث، سميه را به ازدواج غلام رومي خود كه نامش عبيد بوده است در ميآورد. و در همين هنگام أبوسفيان به طائف سفري ميكند و از أبو مريم سَلولي شراب فروش، زانيه ميخواهد، و أبو مريم، سُميه را به نزد ابوسفيان ميبرد و سميّه زياد را در حاليكه زوجة عُبيد بوده است در سنة اوّل از هجرت ميزايد.
بازگشت به فهرست
داستان استلحاق معاويه ، زياد را به أبوسفيان
چون پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم طائف را محاصره كردند، نفيع نزد پيغمبر آمد؛ و پيغمبر او را آزاد كردند؛ و به او لقب أبوبكره دادند. در اين حال حَرث بن كَلده از ترس آنكه مبادا فرزند ديگرش نافع به نزد پيغمبر برود به او گفت: أنت وَلَدي ! تو پسر من هستي! و به همين جهت به نفيع كه أبوبكره لقب داده شد، مَولي الرّسول گويند؛ يعني آزاد شده پيامبر؛ و به نافع ابن الحَرث گويند: يعني پسر حرث؛ و به زياد، ابن عبيد گويند يعني پسر عبيد. و اين تا زماني كه معاويه نَسَب زياد را به أبو سفيان برنگردانده بود؛ ليكن چون معاويه او را فرزند أبوسفيان و برادر خود دانست؛ به زياد، زياد بن أبي سفيان ميگفتند: و چون دولت امويّان منقرض شد؛ به زياد، زياد بن سميّه و يا زياد بن أبيه گفتند.[11]
ابن عبدالبرّ از هشام بن محمّد بن سائب كلبي از پدرش، از أبوصالح، از ابن عبّاس روايت كرده است كه عُمَر در زمان خلافت خود، زياد را كه نوجواني بود؛ براي اصلاح فسادي كه در يمن رخ داده بود؛ فرستاد.
زياد چون از مأموريّت خود از يمن بازگشت؛ در نزد عمر ـ در حاليكه عليّ عليه السّلام و أبوسفيان و عمرو بن عاص حاضر بودند ـ خطبهاي خواند كه مانند آن شنيده نشده بود.
عمرو عاص گفت: خدا پدر اين جوان را رحمت كند، اگر اين جوان از قريش بود؛ با عصاي خود تمام عرب را سوق ميداد و اداره ميكرد.
أبوسفيان گفت: پدر او از قريش است؛ و من ميشناسم آنكس را كه او را در رحم مادرش گذارده است! علي عليه السّلام فرمود: كيست آن كس؟ أبوسفيان گفت: منم آن كس! علي فرمود: مَهلاً يا أبا سفيان ! آرام باش اي أبوسفيان.
أبوسفيان در اين موقع خطاب به أميرالمؤمنين عليه السّلام ميكند و سه بيت شعر ميسرايد كه مفادش اينست كه اي علي اگر من از عُمَر خوف نداشتم، داستان تولد اين جوان را از خودم بيان ميكردم.[12]
و نظير اين مضمون را احمد بن يحيي بَلاذُريّ روايت ميكند؛ و در پايان ميگويد: عَمرو عاص به أبوسفيان گفت: فَهَلتَسْتَلحِقُّهُ؟! قالَ: أخافُ هَذَا العَيورَ الجَالِسَ أن يَخْرِقَ عَلَّيَ إهَابِي.
«پس چرا او را به خودت منتسب نميكني و فرزند خودت قرار نميدهي؟!
أبوسفيان گفت: ميترسم كه اين حاكمي كه در اينجا نشسته است (عُمَر) پوست بدنم را جدا كند.»
و محمّد بن عمر واقدي نيز اين مضمون را روايت ميكند، و در پايان ميگويد: علي عليه السّلام فرمود: مَه يَا أبَا سُفيانَ! فَإنَّ عُمَرَ إلَي المَسَاءَةِ سَريعٌ «اي أبوسفيان، ساكت شو؛ و دست از اين سخن بردار؟ چون عمر در آزار رساندن و وادار كردن ناملايمات به تو در اينصورت سرعت ميكند.»
زياد از گفتگوئي كه بين علي عليه السّلام و أبوسفيان رخ داد؛ مطّلع شد و اين را در ذهن خود نگاهداشت.[13]
بازگشت به فهرست
حكم رسول خدا : الوَلَدُ لِلفَراشِ وَلِلْعَاهِر الْحَجَر
ترس أبوسفيان از عمر در عدم اظهار اينكه زياد از نطفة او بوده، و در اثر زناي با سُميّه منعقد شده است؛ از اين جهت بوده است كه: رسول خدا حكم فرمود بود: الوَلَدُ لِلفِرَاشِ وَ لِلعَاهِرِ الحَجَرُ.
«بچّه متولّد شده، از آن كسي است كه زن به عقد صحيح، و يا به ملك صحيح، و يا به تحليل جايز، در فراش او بوده است. و شخص زناكار از بچّه بهرهاي ندارد؛ و بهرة او سنگي است كه به او بدهند.»
يعني در جائي كه بچّهاي از زني متولد شود و أمارت قطعيّه، و يا حجّت ظَنِّي، قائم نشود كه اين طفل از زنا بوده است؛ بايد اين طفل را از صاحب فراش دانست؛ نه از شخص زناكار، گر چه تولّد اين طفل مشكوك باشد؛ و يا به ظنّ غير حجّت، مانند شباهت در صورت، و يا قول قيافه شناسان، و يا تجزية خون طفل و امثال ذلك. گمان قوي نيز برده شود كه نطفة اين طفل از زنا بوده است. و در اين حكم شيعه و عامّه اجماع دارند كه شخص زناكار نميتواند بچّه را به خودش ملحق سازد. و اين حكم از رسول خدا در وقتي بود كه بين سَعْد بن أبي وقّاص و عَيد بن زَمْعَه در بچّهاي كه از زَمْعَه بود، نزاع شد.
در سنة عام الفتح كه سعد بن أبي وقّاص به مكّه ميرفت برادرش عُتبة بن أبي وقّاص به او گفت: كه پسر زمْعَه از نطفة من متولّد شده است؛ و زائيده شده از من است؛ او را بگير و بياور!
در عام الفتح سَعْد بن أبي وقّاص پسر زَمْعَه را گرفت؛ و گفت: اين پسر برادر من است؛ كه دربارة او به من سفارش شده است. عَبد بن زَمْعَه كه برادر آن پسر بود؛ برخاست، و گفت: اين برادر من است و زائيده شده از پدر من است؛ كه در فراش او به دنيا آمده است.
نزاع و مخاصمه را به نزد رسول خدا بردند. سَعْد گفت: اي رسول خدا! اين غلام و طفل پسر برادر من عُتبَةُ بنُ أبي وقّاص است؛ او به من توصيه كرده است كه اين پسر اوست؛ ببين چقدر شبيه است با عُبتَة! عَبْدُ بنُ زَمْعَه گفت: اي رسول خدا اين برادر من است كه در فراش پدر من متولّد شده است؛ و جزء اولاد اوست. رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نظري به طفل فرمود: و ديد شباهت روشني به عُتبة دارد.
آنگاه رو كرد به عَبدُ بنُ زَمعَه و فرمود: هُوَ لَكَ يَا عَبْدُ! الوَلدُ لِلفِرَاشِ وَ للعَاهِرِ الحَجَرُ. وَاحْتَجِبِي مِنهُ يا سُودَةُ بنتَ زَمْعَةَ! قَالَت عائشَةٌ: فَلَم يَرَ سَودَةَ قَطُّ.[14]
«اين طفل برادر تست اي عبَد بن زَمْعَه (با وجود شباهتي كه به عتبة بن أبيّ وقّاص دارد) چرا كه ولد و بچّة زائيده شده متعلّق به صاحب فراش است؛ و براي زناكار چيزي نيست جز تهيدستي و خاك و سنگ. و سپس رو كردند به عيال خودشان سَوده بنت زَمْعَه و گفتند: از اين طفل و جوان حجاب داشته باشد. عائشه ميگويد اين جوان ديگر سوده را هيچگاه نديد.»[15]
بازگشت به فهرست
نامة أميرالمؤمنين عليه السّلام به زياد ، در بطلان تحقّق نسب با زنا
و أميرالمؤمنين عليه السّلام در نامهاي كه به معاويه نوشتند در پاسخ او گفتند كه گفته بود: تو اي علي؛ زياد را از أبوسفيان نفي كردي! چنين نوشتند كه: من او را نفي نكردم؛ بلكه او را رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نفي كرده است كه فرموده است: الوَلَدُ لِلْفِراشِ وَ لِلْعَاهِر الحَجَرُ.[16]
و در نامهاي كه زياد به حضرت امام حسن مجتبي عليه السّلام نوشته و قصد اهانت آن حضرت را داشته است و نوشته است از زيادُ بن أبي سُفيان الي حَسَنِ بن فاطِمَةَ حضرت امام حسن عليه السّلام در پاسخ او نوشتند: مِنَ الحَسَنِ بن فاطِمَةَ إلي زيادِ بنِ سُمَية، أمّا بعدُ فَإنَّ رَسُولِ اللهِ صلّي الله عليه وآله وسلّم قالَ: الوَلَدُ لِلْفِراشِ وَ لِلْعَاهِرالحَجَرُ. وَالسَّلامُ.[17]
باري در بين جميع اهل اسلام هيچ خلافي نيست در اينكه بچّه متولّد شده، در فراش صحيح، متعلّق به صاحب فراش است. يعني نَسَبِ او با آن مردي است كه به نكاح صحيح اين زن، بچّه را زائيده است!
اين بچّه فرزند اوست؛ و او است پدر بچّه؛ و برادران اين بچّه از اين نكاح، برادران او هستند و همچنين نسبت به ساير أرحام از عَمُو، و عمّه، و بني أعمام، و بني عمّات؛ و برادر زادگان، و خواهر زادگان و غيرهم.
و در صورت شكّ كه أمارة قطعيّة و يا حجّتي بر عليه قائم نشود، بين شخص زناكار و بين اين طفل نسبت رحميّت وجود ندارد. اين فرزند او نيست؛ و او پدر اين نيست؛ و فرزندان زناكار برادران اين طفل نيستند؛ و برادر زناكار عموي طفل نيست؛ و هكذا.[18]
معاوية بنُ أبي سُفيَان صريحاً با حكم رسول خدا مخالفت كرد و عَلَناً زيادُ بن عُبَيد را زيادُ بنُ أبي سُفيان و برادر خود إعلام و إعلان كرد؛ و سيل خروشان اعتراض، از همة نقاط عالم إسلام و از همة صحابة رسول خدا برخاست. با وجود همة اينها هيج ترتيب اثر نداد؛ و بر فراز منبر شام رفت؛ و زياد را در يك پلّه پائينتر نشانيد؛ و در آنجا اعلام كرد كه: اين مرد از نطفة متولد شدة از زناي پدرم أبوسفيان با سُمَيّه در طائف است و بنابراين پسر أبوسفيان است؛ و برادر من. و ديگر كسي حق ندارد به او زياد بن عُبَيد گويد.
اين عمل معاويه به جهت سياستي بود كه با آن زياد را به خود متوجّه نمود؛ چون معاويه رياست شام و مسلمين آن نواحي را داشت و طبعاً زياد اگر برادر او باشد، برادر رئيس مسلمين و فرزند أبوسفيان شخصيّت مهم عرب است. به خلاف عُبيد كه غلام رومي بوده؛ و انتساب زياد به او شرافتي براي زياد محسوب نميشد.
ولي زيادِ مسكين و بخت برگشته اين شرف نطفة أبوسفيان بودن را پسنديد؛ و خود را زنازادة أبوسفيان دانست؛ و به مادرش سميه نسبت زنا داد؛ و خود را از پدرش عُبيد كه در نكاح صحيح سُميّه را در فراش خود داشت نفي كرد.
زياد براي رياست دنيا زنازادگي را بر نسب صحيح ترجيح داد؛ و نطفة أبوسفيان بودن را اگر چه از سفاح و زنا باشد؛ بر نطفة عُبَيد رومي گرچه از نكاح صحيح باشد؛ مقدّم شمرد و موجب شرف خود دانست. در ابتداي امر، زياد مردي با عقل و درايت و كياست بود؛ و از شيعيان و پيروان أميرالمؤمنين عليه السّلام بود، و از جانب آن حضرت به حكومت قطعهاي از نواحي فارس منصوب شد؛ و همانطور كه ديديم در وقتي كه معاويه به او نامه نوشت؛ و او را تهديد كردي، آمد در ميان مردم و خطبه خواند؛ و آمادگي خود را با تمام قوا براي جنگ با معاويه اعلام كرد، و أميرالمؤمنين عليه السّلام را صاحب ولايت مَن كُنتُ مَولاه فَعَليُّ مولاهُ ، و صاحب وزارت و منزلة أنتَ مِنِّي هارونَ مِن مُوسي ، و صاحب اُخوّت أنتَ أخِي ، و پدر دو سبط رسول خدا: حسن و حسين، و شوهر فاطمة سيّده زنان عالميان، و پسر عموي رسول خدا بر شمرد. و تا وقتي كه أميرالمؤمنين در حيات بودند، در حكومت فارس از جانب آن حضرت باقي بود؛ و معاويه نتوانست او بفريبد و يا با تهديد از پاي درآورد.
از نامهاي كه أميرالمؤمنين عليه السّلام در پاسخ او نوشتند كه: آنچه در زمان عمر از أبوسفيان صادر شد، لغزشي بود از ارزوهاي گمراه كنندة شيطاني و از تسويلات نفس؛ و بدان نَسَب ثابت نميشود، و استحقاق ارث بهم نميرسد؛ استفاده ميشود كه: معاويه در نامة او را به استلحاق به أبوسفيان و فرزندي او متوجّه كرده بود؛ و از اين راه اراده داشت او را به عنوان برادر خود بفريبد؛ و بر عليه أميرالمؤمنين عليه السّلام تحريك كند.
آن نامه را سيّد رضي در «نهج البلاغه» چنين روايت كرده است كه: چون به آن حضرت رسيد كه معاويه نامهاي به زياد نوشته است؛ و او را به ملحق نمودن به أبوسفيان و برادري خود خواسته است بفريبد؛ آن حضرت چنين نوشتند كه:
وَ قَدْ عَرَفْتُ أنَّ مُعاوِيَةَ كَتَبَ إلَيْكَ يَسْتَزِلُّ لَبَّكَ وَ يَسْتفِلُّ غَرْبَكَ! فَاحْذَرهُ فَإنَّمَا هُوَ الشَّيطانُ؛ يَأتِي المُؤمِنُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ؛ وَ مِن خَلْفِهِ؛ و عَن يَمِينِهِ؛ وَ عَن شِمَالِهِ؛ لَيَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ؛ وَ يَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ.
وَ قَدْ كانَ مِن أبِي سُفيَانَ فِي زَمِن عُمَرَ فَلتَةُ مِن حَدِيثِ النَّفْسِ وَ نَزْعَةٌ مِن نَزَعَاتِ الشَّيْطَانِ؛ ليَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ وَ ليُسْتَحَقُّ بِهَا إرْثٌ، وَالمُتَعَلِّقُ بِهَا كَالوَاغِلِ المُدَقَّعِ؛ وَالنَّوطِ المُذبْذَبِ.[19]
فلمّا قَرَأ زِيادٌ الكِتَابَ؛ قَالَ: شَهِدَ بِهَا وَ رَبِّ الكَعْبَةِ. وَ لَم تَزَلْ فِي نَفْسِهِ حَتَّي أدْعَاهُ مُعاوِيةُ.[20]
«و من مطّلع شدم كه معاويه به تو نامهاي نوشته است؛ كه عقل تو را بلغزاند و به اشتباه اندازد؛ و از عزم تو و حدودِ موقعيّت تو بكاهد. بنابراين از او در حذر باش؛ زيرا كه او همچون شيطان است كه از مقابل مؤمن ميآيد؛ و از پشت او ميآيد، و از طرف راست او ميآيد؛ و از طرف چپ او ميآيد، تا اينكه او را غافلگير نموده؛ بر او هجوم آورد؛ و در حال اغترار و غرور او استفادة خود را بنمايد؛ و مزايا و خواصّي را كه او در نظر دارد بربايد.
و در زمان حكومت عُمَر از أبوسفيان لغزشي در گفتارش پيدا شد؛ كه حديث نفس بود و كلمة فاسدهاي از كلمات شيطان (كه گفت: إنِّي أعْلَمُ مَن وَضَعَهُ فِي رَحِمِ اُمَّهِ ، و مراد خودش بوده است) و حركات قبيحة او كه مكلّفين را فاسد و تباه ميكند؛ و بواسطة آن فلته و لغزشِ در گفتار نَسَب ثابت نميشود و استحقاق ارث نميگردد. و كسي كه بخواهد بدان طريق نَسَب براي خود درست كند؛ مانند كسي است كه هُجوم ميآورد براي آب خوردن با كساني كه آنها بايد آب بخورند؛ و اين جزو آنها نيست؛ فلهذا پيوسته او را دفع ميكنند و بين او و شرب آب حاجز ميشوند؛ و نيز مانند چيزي است كه بر زين اسب، و يا جهاز شتر بسته باشند؛ مانند كاسه و يا قدح و امثالهما كه بواسطة سرعت در سير و حركت؛ پيوسته آن چيز جابجا ميشود و تكان ميخورد؛ و هيچ وقت جاي خود را پيدا نميكند و آرام ندارد.
چون زياد، نامة أميرالمؤمنين عليه السّلام را خواند گفت: سوگند به پروردگار كعبه كه علي شهادت داده است با اين گفتار خود بر اينكه من زائيدة أبوسفيان هستم. و اين خاطره همين طور در ذهن او بود تا معاويه نَسب فرزندي او را از عُبيد قطع كرد؛ و به أبوسفيان متّصل نمود.»
بازگشت به فهرست
نامة تند معاويه به زياد ؛ و نامة تند زياد به معاويه
چون أميرالمؤمنين عليه السّلام شهيد شدند؛ زياد همينطور در استانداري فارس باقي ماند؛ و معاويه از او نگران بود چون از استوار بودن، و استقامت منهج او، با خبر بود؛ و ميترسيد از آنكه با حضرت امام حسن مجتبي عليه السّلام بيشتر نزديك شود؛ و به مساعدت و ياري او قيام كند؛ فلهذا نامهاي بدين مضمون به او نوشت:
«از أميرالمؤمنين معاوية بن أبي سفيان به زياد بن عُبيد.
أمّا بعدُ ، تو بندهاي هستي كه كفران نعمت كردهاي، و درخواست نِقمَت و مكافات نمودهاي! و حقّا كه شكر و سپاس از براي تو بهتر است از كفر و ناسپاسي! زيرا كه درخت به ريشة خود ميماند؛ و شاخهايش از بُن آن ميرويد، و حقّاً تو ـ اي بيمادر بلكه اي بيپدر ـ هلاك شدهاي و هلاك كردهاي! و چنين ميپنداري كه از قبضة قدرت من بيرون رفتهاي؛ بطوريكه سلطان و قوّت من نميتواند به تو برسد! هيهات! اينطور نيست كه هر صاحب عقلي؛ در رأيش مصيب آيد؛ و هر صاحب رأيي در مشورتش نصيحت را مراعات كند؛ و واقع را بدون غِشّ ارائه دهد.
تو ديروز بنده و غلام بودي، و امروز امير شدهاي! اين امري است كه اي پسر سُمَيَّه امثال تو را چنين تواني نيست كه بتوانند از آن بالا روند!
به مجرّد اينكه اين نامة من به تو برسد، مردم را به طاعت و بيعت من فرا خوان! و در اين فرمان به سرعت اجابت كن! اگر اينطور كردي؛ خونت را حفظ كردي! و نفْسَت را تدارك نمودهاي! و گرنه تو را با كوچكترين قوّه و ضعيفترين پَر از بالهاي خود ميربايم؛ و با آسانترين كوشش به تو دست مييابم.
و من سوگند ياد ميكنم: سوگند جدّي كه در آن هيچ شبهه و كذب و خيانتي نباشد؛ كه تو را به نزد خودم نياورم مگر در بين گروه موزيك چيان؛ و از زمين فارس تا زمين شام با پاي پياديه بيائي آنگاه بر سر بازار ترا بر سر پا وا ميدارم؛ و به صورت بنده و غلام تو را ميفروشم؛ و بر ميگردانم ترا به همان مقام بندگي كه بودي؛ و از مقام غلامي كه خارج شدهاي! والسّلام».[21]
چون اين نامة معاويه به زياد رسيد؛ سخت خشمگين شد؛ و مردم را جمع كرد و بر منبر بالا رفت؛ و حمد خداوند را بجاي آورد؛ و پس از آن گفت : «ابن آكلة الاكباد (پسر هند جگرخوار)؛ و كشندة شير خدا (حمزه) و پسر أبوسفيان كه ظاهر كنندة خلاف؛ و پنهان كننده نفاق؛ و پيشواي احزاب و آن كس كه مال خود را در خاموش كردن نور خدا انفاق كرده است؛ به من نامهاي نوشته است كه رَعْد برقش زياد است، ولي از قطعة ابري كه آبش ريخته شده و ديگر آب ندارد؛ و بزودي بادهاي آسمان آنرا متفرّق كنند و تكّه تكّه نمايند. و آنچه مرا بر ضعف او دلالت ميكند؛ تهديد اوست قبل از اينكه به من دست يابد؛ و پيش از اينكه قدرتش برسد. اي معاويه! آيا تو از روي محبّت و عطوفت به من اينطور بيم ميدهي! و اينگونه راه عُذر را باقي ميگذاري! كل! أبداً چنين نيست! وليكن او بيراهه رفته است؛ و در غير جادّه قدم نهاده است؛ و اسلحة خود را به صدا در ميآورد براي كسيكه در بين آتشبارهاي صواعق تهامه تربيت شده و رُشد نموده است.
من چگونه از او بترسم؛ در حاليكه بين من و بين او؛ پسر دختر رسول خداست صلّي الله عليه وآله وسلّم؛ و پسر پسر عموي اوست؛ در ميان يكصد هزار نفر از مهاجرين و انصار؟!
سوگند به خدا اگر او (حضرت امام حسن عليه السّلام) به من اجازه دهد؛ و يا مرا در نبرد با معاويه فرا خواند؛ چنان روز روشن را در چشم معاويه تاريك ميكنم كه ستارگان آسمان را ببيند؛ و از آب خردل به عنوان سُعُوط و انفيّه در بيني او ميريزم.
معاويه اين گفتار را امروز از من داشته باشد، و اجتماع ما با او در فرداست؛ و در اين موضوع انشاءالله بعد از اين مشورت خواهد شد.» اين بگفت و از منبر پائين آمد؛ و نامهاي بدين مضمون به معاويه نوشت:
«أمّا بعدُ ! اي معاويه؛ نامه تو به من رسيد؛ و آنچه در آن بود دريافتم؛ و ترا مانند غريقي يافتم كه موج دريا بر روي او ريخته ميشود؛ و او را در زير خود پنهان ميكند؛ آنگاه او به خزهها و علفها متشبث ميشود؛ و خود را به پاي قورباغهها آويزان ميكند؛ براي آنكه مرگش ديرتر برسد.
كُفرانِ نعمت و طلب نقمت كسي ميكند كه با خدا و رسول او، بناي ستيزگي گذارده است، و در روي زمين براي فتنه و آشوب طلبي بپا خاسته است.
و امّا اينكه مرا سبّ كردي؛ اگر بردباري و شكيبائي من مرا منع نميكرد؛ و بيم آنرا نداشتم كه مرا سفيه بخوانند؛ براي تو از زشتيها و پليديهايت؛ آنقدر ميشمردم كه آن لكّههاي ننگ با آب شسته نشود.
و امّا اينكه تو مرا در نسبتِ به مادرم سُمَيّه تعيير و تعييب كردهاي؛ اگر من پسر سُميّه باشم؛ تو پسر جماعتي بيعني اگر با ماد من يك مرد زنا كرده؛ وم را به وجود آورده؛ با ماد تو هِند جماعتي زنا كردهاند؛ و تو پسر آن جماعت ميباشي!)
و أمّا اينكه چنين پنداشتي كه مرا با ضعيفترين پر از بالهاي خود بربائي، و با آسانترين سعي به من دست يابي؛ آيا ديدهاي كه بتواند گنجشك كوچكي بر بازي عظيم دست يابد؟! و آيا شنيدهاي كه برّهاي گرگ را بخورد.
اينك به دنبال مقصدت و هدفت حركت كن! و آنچه در توان و قدرت داري بكار بر! من آن كسي نيستم كه در مقابل تو قرار گيرم؛ مگر در وقتي كه آنرا ميپسندي! و كوشش خود را بكار نمياندازم مگر در آنچه به تو زيان و ضرر برساند؛ و تو را اذيّت و آزار دهد! و بزودي در خواهي يافت كه كدام يك از ما به نزد ديگري ميرود و در برابر او خضوع دارد! والسّلام».[22]
بازگشت به فهرست
فريفتن معاويه زياد را با راهنمائي مُغيرة بن شُعْبَه
چون اين نامة زيا به معاويه رسيد، بسيار غمگين و محزون شد؛ و فرستاد در پي مُغيرة بن شُعْبَه ، و با او خلوت كرد؛ و گفت: اي مُغيره! من ميخواهم با تو در چيزي مشورت كنم كه مرا به همّ غمّ افكنده است؛ تو در اين باره، رأي پاك و خالص خود را بيان كن؛ و آنچه در قدرت فكري خود داري، در نصيحت من بكار بر! و با من همانگونه باش كه من با تو هستم! زيرا كه ميداني من تنها تو را به اسرار خود واقف نمودهام؛ و بر فرزند خودم مقدّم داشتهام.
مغيره گفت: بگو ببينم آن امر چيست؟! سوگند به خدا كه مرا در طاعت خودت از ابي كه در سراشيبي ميرود؛ فرمانبرتر خواهي يافت! و از شمشير برّان درخشاني كه در دست مرد بَطَلِ شُجاع است، مطيعتر مييابي!
معاويه گفت: زياد در فارس اقامت گزيده است؛ و همچون افعي نه تنها با دهانش، بلكه با پوست بدنش، بر عليه ما نعره بر ميآورد؛ و طنين صيحه ميدهد؛ و او مردي است ثاقب الرّاي، داراي عزم و ارادة استوار؛ و انديشة متحرّك و جوّال؛ و جائي كه را نشانه بگيرد، حتماً به آن ميزند و اصابت ميكند.
و من امروز از او در وحشت هستم؛ آن گونه ترسي كه در ديرون كه صاحبش زنده بود نداشتم؛ و نگرانم كه به حسن مساعدت و معاونت كند. راه چاره چيست؟ و حيله در اصلاح فكر او و رأي او كدام است؟!
مغيره گفت: من از عهدة او بر ميآيم؛ اگر نميرم! زياد مردي است كه آوازه و صيت و بلندي مقام را دوست دارد. مردي است بلند منش كه رفتن بر بالاي منابر و خطبه براي او مطلوب است.
چرا تو مسأله را براي او به ملاطفت ننوشتي؟ و به صورت نرم جلوه ندادي؟ و چرا نامه را براي او بطور ملايم ننوشتي؟!
اگر اينطور ميكردي؛ ميلش به تو زيادتر ميشد! و وثوقش فزونتر ميگشت! اينك بنويس براي او؛ و من خودم برندة نامه هستم.
معاويه براي زياد نوشت:
«از أميرالمؤمنين معاوية بن أبي سفيان به زياد بن أبي سفيان:
أمّا بعدُ ؛ چه بسا مرد را انديشههايش، به وادي هلاكت پرتاب ميكند؛ و تو مردي هستي كه به تو مثل زده ميشود؛ كه قاطع رحم خود هستي؛ و به دشمنت متّصل ميشوي! و بدي پندار و سؤء ظنّي كه به من داري؛ و بغضي كه از من در دل داري؛ موجب شده است كه قرابت مرا پاره كني؛ و رحميّت مرا قطع كني؛ و نسب و حرمت مرا ببري؛ تا بجائي كه گويا تو برادر من نيستي؛ و صَخر بن حَرب پدر تو و من نبوده است؟ چقدر فرق است بين من و تو؛كه من دارم از خون پسر أبي العاص،[23] پي جوئي ميكنم و خونخواهي مينمايم؛ و تو با من جنگ داري؟!
آري اين رَخاوت و سستي از ناحية زنان به تو رسيده است؛ و مَثَل تو:
كَتارِكَةٍ بَيضَهَا بِالعَرَآء وَ مُلحِفَةٍ بَيضَ اُخرَي جَنَاحَا
«همچون مرغي هستي كه تخمهاي خود را در فضاي باز و غير سر پوشيده رها ميكند؛ آنگاه تخمهاي پرندگان دگر را در زير بال خود ميپوشاند».
و من چنين تصميم گرفتم كه به تو محبّت و عطوفت كنم؛ و توجّه خود را به تو منعطف دارم؛ و به بدي كردارت ترا نگيرم و مؤاخذه ننمايم؛ و رَحِمت را وصل كنم؛ و در امر تو ملاحظة پاداش و جزاي نيكو بنمايم!
اي أبومغيرة (زياد) بدان كه تو اگر در اطاعت آن گروه آنقدر ساعي باشي كه در دريا فرو روي؛ و آنقدر شمشير زني كه آن شمشير خُرد شود؛ جز دوري و بعد چيزي را به دست نميآوري! زيرا كه بني هاشم آنقدر بني شمس را مبغوض دارند؛ كه از كارد تيز بر گاوي كه آنرا بسته، و براي ذبح به روي زمين انداختهاند؛ سرعت بُغضشان بيشتر است. بنابراين برگرد به سوي اصل خودت ـ خداي ترا رحمت كند ـ و متّصل شود به قوم خودت و طائفة خودت! و نبوده باش مانند كسي كه به پَرِ ديگري آويزان شده است!
امروز نَسَبِ تو گم است! و سوگند به جان خودم كه اين گم بودن نسب را بر سر تو نياورده است، مگر لجاجتي كه خودت بروز دادي! اين لجاجت را رها كن. امروز امر تو با روشني و بيّنه روبرو شده است و حجّت و برهان تو واضح است!
اگر تو اين دعوت مرا اجابت كردي؛ و جانب مرا داشتي و به من وثوق پيدا كردي؛ در برابر ولايتي كه حَسَن به تو داده است؛ من تو را ولايت ميدهم! و اگر از مساعدت من دريغ داري؛ و به گفتار من وثوق نداريد؛ پس كارت نيكو باشد؛ نه بر لَهِ من و نه بر عليه من؛ والسّلام».[24]
مُغَيرة بن شُعبه نامه را گرفت؛ و با خود از شام آورد؛ تا به فارس وارد شد؛ چون زياد مغيره را ديد؛ او را گرامي داشت؛ و محبّت كرد و به خود نزديك نموده؛[25] و مغيره نامه را به زياد داد. زياد نامه را خواند؛ و در آن تأمّل نمود؛ و خنديد. چون از قرائت آن فارغ شد، آنرا در زير فراش خود نهاد؛ و گفت: اي مغيره! ديگر براي تو كافي است! من از ضمير تو آگاه شدم؛ تو از سفر دوري آمدهاي! برخيز و شتر خود را استراحت بده!
مغيره گفت: آري! اي زياد دست از استبداد فكري خود بردار! خدا ترا رحمت كند! و به طائفه و قوم خويشان خود باز گرد! و برادرت را صله كن! و نظري در مصالح خودت بنما! و رَحِمَت را قطع مكن!
زياد گفت: من مردي هستم كه داراي حلم و تأمّل و تفكّر ميباشم؛ و در امور خود رويّه و انديشه دارم! در اينكار بر من شتاب مكن! و چيزي را ديگر به من پيشنهاد مكن، مگر اينكه من ابتداءً آنرا بيان كنم!
زياد بعد از دو روز و يا سه روز، مردم را جمع كرد؛ و بر منبر بالا رفت؛ حمد ثناي خداوند را بجاي آورد و سپس گفت: أيّهَا النّاسُ تا جائي كه بلا از شمار روي ميگرداند؛ شما به بلا روي مياوريد! و در دوام عاقبت خود، از خدا استمداد كنيد! من از زماني كه عثمان كشته شده است تا بحال نظري به امور مردم كردم و در بارة آنها تفكّر نمودم؛ و ديدم آنها همانند قربانيان روز عيد قربان در هر عيدي ذبح ميشوند؛ و اين دو روز ـ جَمل و صِفّين ـ تقريباً به قدر يك صد هزار نفر را به ديار فنا فرستاده است و تمام اين كشتگان چنين ميپنداشتند كه طالب حقّ هستند؛ و تابع امامي؛ و داراي بصيرت و بينش در امر خود.
اگر اينطور باشد؛ پس قاتل و مقتول هر دو در بهشت هستند! كَلاَّ! أبداً اينطور نيست! وليكن امر مشتبه شده است؛ و قوم دچار التباس و خطا شدهاند؛ و من از آن بيم دارم كه اين امر به همان جاهليّت ديرين باز گردد؛ در اين صورت چگونه كسي ميتواند دين خود را سالم بدارد؟!
من در امر مردم فكر كردم؛ ديدم عافيت يكي از دو عاقبتي است كه بايد بدان توسّل جست. و من از اين به بعد در امور شما بطور رفتار ميكنم كه عاقبت آنرا نيكو بدانيد؛ و نتيجه و بازده آنرا ستايش كنيد! من از طاعت شما سپاسگزارم انشاءالله! اين بگفت و پائين آمد.
و جواب نامة معاويّه را بدينگونه نوشت:
بازگشت به فهرست
نامة زياد به معاويه و قبول همكاري
أمّا بعد ! اي معاويه! نامه تو به توسّط مغيرة بن شُعبه واصل شد؛ و آنچه در آن بود ادراك كردم. سپاس خداوندي راست كه حقّ را به تو شناساند؛ و تو را به صِلِه بازگشت داد؛ و تو كسي نيستي كه از معروف و پسنديده، بيخبر باشي! و از حسب و درجة شرافت غافل باشي!
و اگر ميخواستم پاسخ تو را بدهم بطوري كه حجّت ايجاب ميكرد و جواب نامه گشايش داشت درازاي نامه بسيار ميشد؛ و خطاب و گفتگو زياد ميگشت!
وليكن اگر حالت اينطور است كه آنچه را كه در اين نامه نوشتهاي؛ از روي عقد صحيح و نيّت پاك بوده است؛ و مرادت احسان و برّ بوده است؛ البتّه در دل من به زودي تخم مودّت و قبول را خواهي كاشت.
و اگر حالت اينطور بوده است كه نيّت مكر و خدعه و حيله، و فساد عقيده داشتهاي، البته نفس از قبول چيزي كه در آن هلاكت است، امتناع ميورزد!
من در آن روزي كه نامة ترا خواندم؛ در مقام و موقعيّتي قرار گرفتم كه شخص خطيب زعيم نميتواند از كنار آن به بياعتنائي عبور كند.[26] تمام حضّار را ترك كردم؛ بطوري كه نه اهل ورود بودند و نه اهل خروج؛ مانند كساني كه حيرت زده در بياباني قَفْر كه دليل خود را گم كردهاند؛ ومن بر امثال اينگونه امور توانا هستم.
و در پائين نامه نوشت:
إذا مَعشَري لَم يَنصِفُوني وَجَدْتَني أدَافِعُ عَنِّي الضَّيمَ مَا دُمْتُ بَاقِيا1
وَ كَم مَعْشَر أعيَتْ قَناتِي عَلَيْهِم فَلمُوا وَألْفَؤئي لَدَي العَزْمِ مَاضِيا2
وَ هَمَّ بِهِ ضَاقَت صُدُورٌ فَرَحْبُهُ وَ كنتُ بِطبِّي لِلرِّجالِ مُداوِيا3
أدافِعُ بِالْحِلمِ الجَهُولَ مَكِيدَةً وَ أخْفِي لَهُ تَحْتَ العِضَاةِ الدَّواهِيَا4
فَإن تَدْنُ مِنِّي أدنُ مِنكَ وَ إن تَيِن تَجِدْنِي إذَا لَم تَدْنُ مِنِّيَ نَائيا5
1 ـ در وقتي كه جماعت من از درِ انصاف با من در نيايند؛ تو مرا چنين مييابي كه تا هنگامي كه زنده هستم؛ از خودم ظلم و ستم را دفع ميكنم.
2 ـ و چه بسيار از جماعتهائي كه نيزة من آنها را از پاي درآورده است؛ پس مرا ملامت كردهاند؛ و مرا در وقت تصميم و ارداه، نافذ و برّنده يافتهاند.
3 ـ و چه بسيار از غصّهها و اندوههايي كه بواسطة آن سينههايي تنگ و خسته شده بود؛ كه من گشودم و آنرا بر طرف كردم؛ و من حالم اينطور است كه بواسطة طِبّي كه دارم مردان را مداوا ميكنم.
4 ـ با بردباري و حلمي كه دارم، از روي مكر و خدعه شخص جاهل را از خود دفع ميكند؛ وليكن در زير درخت خاردار مصائبي را براي او پنهان ميدارم.
5 ـ و بنابراين اگر تو به من نزديك شوي، من هم به تو نزديك ميشوم؛ و اگر جدا شوي؛ مرا در وقتي كه به من نزديك نيستي؛ دور خواهي يافت
آوردن معاويه زياد را به شام ؛ و طوق افتخار زنازادگي را به گردن او بستن
معاويه آنچه را كه زياد ميخواست به او داد و با خطّ خود براي وثوق او تعهّد را نوشت. زياد به شام آمد؛ معاويه او را گرامي داشت و پذيرائي كرد و مقرّب شمرد؛ و بر حكومت فارس تثبت كرد؛ و سپس ولايت عراق را به او داد.[1]
ابن أبي الحديد، از علي بن محمّد مدائني روايت ميكند كه چون زياد وارد شام شد؛ و معاويه خواست نسب او را برگرداند، و به أبوسفيان ملحق كند؛ مردم را جمع كرد و بر منبر بالا رفت؛ و زياد را نيز از پلّههاي منبر بالا برد؛ و در برابر خود در يك پلّه پائينتر از خود نشاند.
آنگاه حمد و ثناي خداوند را بجاي آورد و گفت: أيُّها النّاسُ من اينطور يافتم كه نسب اهل بيت ما در زياد است؛ هر كس از اين مطلب خبري دارد برخيزد و شهادت دهد.
جماعتي از مردم برخاستند؛ و شهادت دادند كه: زياد پسر أبوسفيان است؛ و شهادت دادند كه ما قبل از مرگ أبوسفيان از او شنيدهايم كه اقرار به اين مطلب كرده است.
أبو مَرْيَم سَلُوليّ برخاست ـ و او در جاهليّت شراب فروش بود ـ و گفت: اي أميرالمؤمنين! من گواهي ميدهم كه أبوسفيان به طائف آمد و بر من وارد شد؛ و من براي او گوشت و شراب و طعام خريدم، چون آنها را خورد گفت: اي أبو مريم! يك زانيه براي من بياور! من از نزد او بيرون آمدم؛ و نزد سُمَيّه رفتم و گفتم: أبوسفيان كسي است كه جود و شرف او را شناختهاي! و او به من گفته است كه براي او زانيهاي بجويم! آيا تو ميل داري؟!
سُميّه گفت: آري! اينك عُبيد با گوسفندان خود ميآيد (چون عُبيد چوپان بود) و چون شام خورد؛ و سرش را بر زمين گذارد؛ من ميآيم.
من برگشتم و به أبوسفيان گفتم و او را مطّلع كردم. چيزي طول نكشيد كه سُمَيّه در حاليكه دامنش روي زمين كشيده ميشد؛ آمد و با أبوسفيان داخل شد و تا به صبح نزد او بود. چون أبوسفيان منصرف شد؛ گفتم: او را چگونه يافتي؟! گفت همخوابة خوبي بود اگر بوي تعفّن در زير بغلهاي او نبود.
در اين حال زياد از فراز منبر گفت: اي أبو مريم! مادرهاي مردان را شتم مكن و نسبت ناروا مده! كه در اين صورت مادرت شتم ميشود و به او نسبت ناروا داده ميشود!
چون كلام و مناشدة معاويه به پايان رسيد؛ زياد برخاست؛ و مردم همه ساكت بودند؛ حمد و ثناي خداي را بجا آورد؛ و پس از آن گفت: أيُّهَا النّاسُ آنچه معاويه گفت و شهود گفتند؛ شما شنيديد، و من حقّ اين را از باطل آن نميدانم؛ و شهود داناترند به آنچه ميگويند؛ و امّا عبيد پدر مَبرور و والي مشكوري بود؛ و از منبر پائين آمد.[2]
باري ما بحمدالله و منَّته، داستان معاويه و زياد را در اينجا بدينگون ذكر كرديم؛ تا آنكه اوّلاً دانسته شود كه:
معاويه يك مرد متجرّي و بيباك و بيپروائي بود كه براي رسيدن به مقاصد سياسي خود كه حكومت و امارت بر مسلمين و بستن در خانة اهل بيت بود؛ از هيچ جنايتي، و از هيچ خيانتي، دريغ نداشت.
او با لطائف الحيل زياد را كه مرد سركش و سرپيچي بود؛ بالاخره تسليم خود كرد؛ و همين زيادي كه در نامة خود به معاويه نوشت: «و به زودي خواهي ديد كه كداميك از ما به سوي ديگري ميرود؛ و تسليم ميشود!» با حيله ومكر معاويه؛ و خدعه و تزوير مُغَيرَة بن شعبه همراز و هم سرّش بالاخره به شام رفت؛ و با پاي خود در مجلس معاويه حاضر شد؛ و در حضور جمعيّت بندِ بندگي و ذلّت را بر گردن نهاد؛ و زنازادگي را لقب پر مايه و افتخار خود نمود؛ و معاويه از اين راه و از اين خطّ مشي به مقصد خود نائل آمد.
معاويه كسي است كه ميگويد: ما با گفتار مردم كاري نداريم؛ تا وقتي آنها با إمارت ما كاري ندارند.
معاويه كسي است كه ميگويد: لَوْ أَنَّ بَيْنِي وَ بَيْنَ النَّاسِ شَعْرَةً مَا انْقَطَعَت أبداً.
قِيلَ لَهُ: كَيفَ ذَلِكَ؟! قَالَ: كُنتُ إذَا مَدَّوهَا أرْخَيْتُهَا وَ إذا أرْخَوها مَدَدتُهَا.[3]
«اگر در بين من و مردم فقط به قدر يك موئي باشد، هيچوقت پاره نميشود به او گفتند: اين امر چگونه است؟! گفت: اگر آنها آن سر مو را بكشند؛ من اين سر آنرا رها ميكنم؛ و اگر آنها آن سر مو را رها كردند؛ من اين سر مو را ميكشم.»
معاويه ميديد كه زياد مرد با تدبير و سياست و والي استواري است كه اگر بر ولايت فارس از طرف أميرالمؤمنين عليه السّلام و يا اگر از طرف امام حسن عليه السّلام باقي باشد؛ چون او از شعيان و جانبداران اهل بيت است؛ خطر انقلاب بر عليه حكومت او شديد است؛ و چون زياد را تهديد كرد و نتيجه نگرفت؛ از راه ديگر وارد شد؛ و به عنوان دلسوزي و صلة رحم او را برادر خود، و پسر پدر خود خواند؛ و بالاخره در دام كشيد. و براي اين امر از زير پا گذاردن حكم مسلّم رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم إبا و امتناع نكرد؛ و با كمال قباحت و وقاحت الوَلد لِلفِراش و لِلعاهِر الحَجَرُ را نسخ كرده و باطل شمرد؛ و عَلَناً علي رؤوس الاشهاد گفت: زياد وليد و زائيده شده از نطفة پدر من، أبوسفيان است؛ پس او برادر من و پسر أبوسفيان است.
در حاليكه همة مسلمانان ميدانند: طفل متولد در فراش از نكاح صحيح متعلّق به صاحب فراش است؛ نه به شخص زناكار.
در اينجا ميگوئيم: اوّل زناي أبوسفيان با سميّه مسلّم نيست؛ و اين گفتاري بوده است كه از أبوسفيان صادر شده؛ و أميرالمؤمنين آنرا از أماني التَّيهِ و كَذِب النَّفس (از آرزوهاي گمراه كننده، و دروغ نفس) شمردهاند. و از كجا كه گفتار أبوسفيان در مجلس عُمَر: أنا وَضَعْتُهُ فِي رَحِمِ اُمِّهِ دروغ نبوده است؟ چون عمروعاص از خطبة زياد تعريف كرد؛ و گفت: كاش اين جوان از قريش بود؛ ابوسفيان روي حبّ شَرَف طائفگي خواسته است، اين فضيلت را نيز به خودش كه از قريش است نسبت دهد.
شاهد بر اين گفتار، روايتي است كه ابن أبي الحديد از أبو عثمان نقل ميكند كه: زياد نامهاي به معاويه نوشت؛ و از او استيذان حجّ كرد. معاويه در پاسخ نوشت: من به تو اذن دادم كه در امسال حجّ كني؛ و تو را نيز امير حجّ قرار دادم؛ و علاوههزارهزار درهم إجازه دادم كه با خود برداري!
بازگشت به فهرست
اعتراض ابوبكره به زياد كه مادرش را زانيه كرد ؛ و خود را از پدرش نفي كرد
و در اين گيرو داري كه زياد اسباب حجّ را مجهّز ميكرد؛ اين مطلب به أبابكرة برادر زياد رسيد ـ و أبابكره از زمان عمر كه برادرش زياد در وقت شهادت بر زناي مغيرة بن شعبه؛ در گفتار و شهادتين مكث و درنگ و تردّد كرد؛ سوگندهاي شديد و غليظ ياد كرده بود كه ديگر در تمام مدّت عمر با زياد سخن نگويد ـ.
أبوبكره داخل قصر زياد شد؛ و زياد را خواست. حاجب چون چشمش به أبوبكره افتاد؛ با سرعت نزد زياد رفت وگفت: أيُّهَا الامير اينك برادرت أبوبكره آمده و داخل قصر است.
زياد گفت: وَيْحكَ واي بر تو! خودت او را ديدي؟!
حاجب گفت: اينست كه الآن وارد شد؛ و در دامن زياد پسر بچّهاي بود كه با او بازي ميكرد.
أبوبكره وارد شد؛ و در برابر زياد ايستاد و رو كرد به آن پسر بچّه و گفت:
اي پسر حالت چطور است؟ پدرت در اسلام مرتكب امر عظيمي گشته است: به مادرش نسبت زنا داده است؛ و خود را از پدرش نفي كرده است. سوگند به خداوند كه من نميدانم كه هيچگاه سميّه در مدّت عمرش ابوسفيان را ديده باشد.
از اينها گذشته، پدرت ميخواهد مرتكب كاري عظيمتر از اينها بشود. فردا در موسم حجّ حضور بهم رساند و به نزد أمّ حبيبّه، دختر أبوسفيان، زوجة رسول الله كه از امّهات المومنين است برود. اگر برود و اذن ملاقات از او بگيرد؛ و او اذن بدهد؛ پس چه افتراي بزرگي امّ حبيبه بر رسول خدا بسته است و چه مصيبتي به بار آورده است؟![4] و اگر امّ حبيبه اذن ندهد؛ و منع كند؛ پس چه فضيحت و رسوائي بزرگي براي پدرت به وجود آمده است!
أبوبكره اين سخنان را با طفل گفت؛ و از قصر خارج شد.
زياد گفت: اي برادر من! خدا ترا جزاي خير دهد كه از نصيحت من دريغ نكردي! خواه از روي رضا و خواه از روي غضب! و پس از اين به معاويه نوشت: من امسال از رفتن به حجّ معذورم؛ أميرالمومنين هر كس را كه ميخواهد به سمت أميرالحاجّ بفرستد. معاويه عُتبة بن أبي سفيان را فرستاد.[5]
و نيز ابن عبدالبِرّ آورده است كه: چون در سنة چهل و چهارم از هجرت، معاويه زياد را از پدرش نفي كرد و به عنوان برادر به خود ملحق ساخت؛ دخترش را براي محمّد بن زياد تزويج كرد؛ تا اين استلحاق تأكيد شود.
و أبوبكره برادر مادري زياد بود؛ زيرا مادر هر دو سميّه بوده است. أبوبكره قسم ياد كرد كه أبداً ديگر با زياد تكلّم نكند؛ و گفت: اين مرد؛ مادرش را زانيه كرد؛ و خودش را از پدرش بريد. سوگند به خدا كه ياد ندارم سُميّه أبوسفيان را هيچگاه ديده باشد. اي واي بر او! با اُمّ حبيبه چه ميكند؟ آيا ميخواهد او را ببيند؟ اگر امّ حبيبه با حجاب در برابر او بيايد، او را رسوا كرده است؛ و اگر بدون حجاب او را ببيند عجب مصيبت بزرگي به بار آوده است؛ كه حرمت عظيمي از رسول خدا را هتك كرده است.
و يكبار معاويه با زياد حجّ كرد؛ و داخل در مدينه شد؛ زياد چون خواست به دين امّ حبيبه برود؛ گفتار برادرش أبوبكره را به خاطر آورد؛ و از ديدار او منصرف شد. و بعضي گفتهاند: امّ حبيه او را از ديدار منع كرد؛ و اذن دخول نداد. و بعضي گفتهاند؛ زياد حجّ كرد و وارد مدينه نشد، بجهت گفتار أبوبكره.
و ميگفت خداوند أبوبكره را جزاي خير دهد كه در هيچ حال از نصيحت من دريغ نكرد.[6]
تنها سند تاريخي براي زناي أبوسفيان با سُميّه گفتار أبو مريم سلولي است. آنهم او به شهادت تاريخ مرد خمّار و فاسقي بوده است؛ و از كجا به جهت خوشايند معاويه در مجلس شام چنين فريهاي را مرتكب نشده باشد؟
و در اينصورت سُميّة بيچاره پس از ساليان درازي در تاريخ يك طفل خيالي ميزايد؛ و به چنين تهمتي متّهم ميگردد. ابن أبي الحديد ميگويد و از جمله كساني كه معاويه را در اين، تعيبب و تعيير كردند؛ عبدالرّحمن بن حَكَم بن أبوالعاص، برادر مروان و از خود بني اميّه است كه روزي با جماعتي از بنياميّه بر معاويه داخل شد؛ و گفت: يَا مُعَاوِيَةُ، لَو لَمْ تَجدْ إلا الزَّنجَ لاسْتَكْثَرْتَ بِهِمْ عَلَيْنَا قِلَّةً وَ ذِلَّةً![7]
«اگر تو در دنيا غير از زنگيان، كسي ديگر را نمييافتي؛ براي اينكه قِلّت و ذِلّت را از ما برداري؛ آنها را هم از بني العاص ميشمردي!» معاويه به مروان گفت: اين خليع ـ يعني متهتّك و پُر رو ـ را از مجلس بيرون كن. و مروان برادر خود را از مجلس بيرون كرد و شرحش مفصّل است.
بازگشت به فهرست
اشعار عبدالرحمن بن حكم در هَجْو معاويه
عبدالرّحمن بن حَكَم همان كسي است كه در هَجو معاويه و زياد، أبيات زير را سروده است:
ألا أبلِغ معاويَةَ بنَ حَرْب لَقَدْ ضَاقَت بِما يَأتِي البَدَان1
أتَغْضَبُ أن يُقالَ: أبوكَ عَفُّ وَ تَرْضَي أن يُقالَ: أبوكَ زانِ2
فَاشْهَد أنَّ رِحْمَكَ مِن زِيادٍ كَرِحْمِ الفِيلِ من وَلَدِ الانانِ3
وَاشْهَد أنَّها حَمَلَتْ زِياداً وَ صَخْرٌ مِن سُمَيَّةَ غَيرُدانِ4
1 ـ آگاه باش! به معاويه پسر حَرب، اين گفتار را برسان! آن معاويهاي كه در اثر آنچه بجا آورده است؛ طاقت را تمام كرده است.
2 ـ آيا تو در غضب ميشوي، اگر گفته شود: پدرت عفيف است؛ و راضي ميشود كه گفته شود: پدرت زنا كار است!
3 ـ من گواهي ميدهم كه نسبت قرابت و رَحِمِيّت تو با زياد، مانند نسبت قرابت و رحميّت فيل است با بچّة الاغ ماده (يعني هيچ نسبت و قرابتي نيست؛ همچنانكه بين فيل و كرّة الاغ ماده نسبتي نيست؛ و تو از جهت شرف همچون فيل بزرگ هستي؛ و زياد از جهت دنائت نسب، همچون بچّة الاغ ماده است)
4 ـ و من گواهي ميدهم كه سُمَيّه زياد را حامله شد؛ در حاليكه صَخر (أبوسفيان) أبداً به او نزديك نشده بود».
و ثانياً بر فرض كه أبوسفيان با سُمَيّه زنا كرده باشد؛ از كجا كه زياد همان نطفة أبوسفيان بوده باشد! و اين مورد كلام رسول الله است كه الوَلَدُ لِلْفِراشِ وَ لِلعَاهِر الحَجَرُ.[8] يعني در صورت عدم دليل قطعي عقلي؛ مانند آنكه مثلاً شوهر بيش از مدّت حمل سفر كرده باشد، و يا در زندان باشد؛ و زن آبستن شود، و در صورت تولّد طفل كمتر از ششماه بطول انجامد؛ و بطور كلّي در صوت خدم حجّت عقلي و شرعي اگر طفلي از زني متولد شد؛ و احتمال او از زنا بود؛ بايد اين طفل را به صاحب فراش ملحق كرد؛ يعني به شوهر آن زن؛ نه به آن شخ زناكار. و فراش صحيح أماريّت و طريقيّت دارد براي صحّت نسَب.
و ثالثاً بر فرض اينكه يقيناً زياد از نطفة أبوسفيان باشد؛ مثل اينكه دليل عقلي و يا حجّت شرعي قائم شود بر آنكه زياد نميتواند فرزند عُبَيد بوده باشد؛ مانند آنكه از زمان آميزش عُبَيد با سُميّه كمتر از ششماه طول كشيده باشد؛ و يا بيشتر از مدّت اكثر حمل (نه ماه و يا ده ماه و يا يكسال علي حَسَب اختلاف أقوال) باشد؛ و يا مانند آنكه عُبَيد غائب باشد، و امثالها؛ و بطور كلّي در صورتي كه عقلاً و شرعاً وَلَدِ زنا بودن زياد از أبوسفيان مسلّم باشد؛ باز نميتواند زياد را فرزند أبوسفيان دانست.
بازگشت به فهرست
فِراش ، اماريّت دارد براي صحّت نسب
زيرا در شرع اسلام،با زنا نَسَب متحقّق نميگردد، و روابط فرزندي بين طفل و بين پدر و مادر زناكار نيست. و براي تحقّق عنوان فرزند؛ پسر و دختر، حتماً بايد آميزش مشروع باشد. و اين امر از معلومات بلكه از ضروريات اسلام است، كه در آن هيچ شبهه و ترديدي نيست.
صاحب «جواهر» گويد: و در هر صورت با زنا نَسَب ثابت نميشود؛ و در اين موضوع إجماع به هر دو قسم آن از محصّل و منقول موجود است؛ بلكه ممكن است ادّعاي ضروريّت اين مسأله را نمود؛ فضلاً از ادّعاي معلوم بودن آن را از تواتر نصوص در اين مسأله. بنابراين اگر يقيناً و جازماً مرد زنا كند و طفلي از آب مرد پرورش يابد؛ آن طفل را شرعاً نميتوان بدان مرد نسبت داد، بر وجهي كه احكام پدر و فرزندي بين آنها جاري شود، و همچنين است نسبت به مادر آن طفل.[9]
و در روايات از اين نطفة منعقدة از زناي مسلّم تعبير به لُغيَه شده است؛ يعني اين بچّه زنازاده مُلغي و باطل است. و در «مجمع البحرين» گويد: لُغيَة با ضمّ لام، و سكون غين معجمه و فتح يَاء تحتانيّه به معناي مُلغي است؛ يعني بچّهاي كه از زنا متولّد شده است.[10]
محمّد بن حَسن قمّي ميگويد: اصحاب ما نامهاي بتوسّط من براي حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام فرستادند؛ كه در آن از اين مسأله از آن حضرت سؤال شده بود:
چه ميگوئي دربارة مردي كه با زني زنا كرده است؛ و آن زن آبستن شده است؛ و پس از اين، آن زن را به ازدواج خود درآورده است؛ و بچّهاي زائيده است كه از همة مخلوقات خدا به اين مرد شبيهتر است!!
حضرت با خطّ خود نوشته و با مهر خود مُهر كردند كه: الوَلَدُ لُغيَّة لا يُورَثُ.[11] «اين بچّه زائيده شده، مُلغي و باطل است و از اين مرد ارث نميبرد».
و بنابراين بين بچّة زائيده شده از زنا، چه از طرف پدر، و چه از طرف مادر نسبت شرعي متحقّق نيست و عنوان هفتگانة نسب، از مادر، و دختر، و خواهر، و عمّه و خاله، و برادر زاده، و خواهر زاده، بين آنها متحقّق نيست و توارث بين طفل و اينها برقرار نميشود و بطور كلّي هيچيك از احكام متحقّقة وارده در نسبِ صحيح در مشابه آن با ولد زنا نيست؛ مگر نكاح اين عناوين هفتگانه كه حرمت آن مسلّم است آنهم نه بجهت صدق عنوان أبُوَّت و بُنُوَّت و أخوَّت و أمثالها؛ بلكه بجهت صدق لُغَوي وَلَد، كه در نكاح تابع آنست؛ فالانسانُ لا يَنَكَحُ بَعْضُهُ بَعضاً.
و بنابراين بطور كلّي بايد گفت: هيچيك از احكام نسبت بار نميشود مگر حرمت نكاح محارم؛ والبته جواز نظر به محارم نيز بعيد نيست؛ زيرا حرمت نكاح محارم، و جواز نظر به آنها، از يك مقوله است.[12]
بازگشت به فهرست
حكم ضروريّ اسلام ، در عدم تحقق نسب با زنا
و نيز از عنوان وَ لِلعاهِرِ الحَجَر ُ ميتوان استفادة عدم تحقّق نسبت را نمود؛ زيرا قضيّة الوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الحَجَرُ گرچه در مورد نزاع و تخاصم صاحب فراش و شخص زناكار صورت گرفته است؛ ولي هر يك از اين دو فقره، مستقلّ و به تنهائي نيز داراي معني و مفيد حكم جداگانهاي هستند؛ و عبارت و للعاهِرِ الحَجَرُ ميفهماند كه شخص زناكار را از نَسَب و فرزند بهرهاي نيست؛ و بايد در برابر ادّعاي او به او سنگ زد و جواب او را با سنگ داد؛ و يا به عوض فرزند به او سنگ داد.
و بعضي گمان كردهاند كه مراد از حَجَر، رَجْمي است كه زناكاري را كه زناي محصنه كرده است مينمايند، يعني پاسخ و پاداش او سنگباران است؛ و كشتن و دفن كردن او در زير بارش سنگ، ولي اين گمان ضعيف است.
زيرا كه در اين صورت زنا اختصاص به زناي مُحصِنَه پيدا ميكند؛ و منظور از عاهِر، عاهِر مُحصِن ميشود؛ بايد به قرينة مقابله، فراش را اختصاص داد بخصوص آن فراشي كه در آن در مورد نزاع زناي مُحصِنَه تحقّق يافته شده است. و اين تخصيص بدون وجه، و بدون مُخَصَّص است. فراش به اطلاق خود باقي است؛ عاهر هم شامل هر عاهري ميشود چه مُحصِن باشد؛ و چه غير محصن.
و از محصّل بحث در اين قسم نيز واضح شد كه بر فرض فقدان فراش عُبَيد؛ و يقين بر توّلد زياد از أبوسفيان هيچگونه روابط نَسَبی، از پدر و فرزندي بين آنها متحقّق نيست. معاويه نيز برادر او نخواهد بود.
و اين اعلام معاويه، بر فرزندي زياد، قيامي است صريح بر عليه حكم رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم؛ بلكه قيام صريح او بر عليه اسلام و وجود مبارك خود آن حضرت. و لهذا با سيل اعتراض جميع مسلمانان عالم روبرو شد.
و معاوية متجرّي و متهتّك، از اين اعتراضان إبائي نداشت؛ و تا آخر عمر زياد را پسر أبوسفيان خواند؛ و در خطبههاي اعلام كرد به نام پسر أبوسفيان از او ياد كنند؛ و در نامههاي خود زياد بن أبوسفيان مينوشت.
الحاق معاويه زياد را به أبوسفيان موجب اشتهار حديث الوَلدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الحَجَرُ شد. و اين گفتار كه مانند ساير گفتارهاي رسول خدا گفتاري بود كه در قضيّة شخصيّه بين سَعد بن أبي وقّاص و پسر زَمْعَه صورت گرفت، و طبعاً بايد مانند بسياري از گفتارهاي آن حضرت جزؤ اخبار واحد باشد؛ از احاديث و مشهوره بين محدّثين و مورّخين قرار گرفت. زيرا زيرا اين قضيّه إلحاق كه از عجائب كارهاي معاويه است؛ در زمان حيات بسياري از صحابة رسول خدا واقع شد؛ و همة آنها بر معاويه اعتراض كردند؛ چون اين نصّ صريح را از رسول خدا شنيده بودند؛ و از جمله طعنهاي چهارگانهاي است كه در بين جميع مسلمين بر معاويه معروف است:
1 ـ ستم و بَغي و تجاوز او بر أميرالمؤمنين عليه السّلام. 2 ـ كشتن او حُجرُبنُ عُدِيّ و همراهان او را در عَذْراء دمشق؛ با آنكه حُجر بن عَدِيّ از نيكان اصحاب رسول خدا بوده است. 3 ـ إلحاق زياد را به أبوسفيان. 4 ـ نصب يزيد را براي خلافت وامارت مؤمنان بعد از خودش براي مسلمانان.
ابن أبي الحديد گويد: حسن بصري گفت: ثَلثُ كُنَّ فِي مُعاوِيَةَ لَوْ لَم تَگكُنْ فِيهِ إلواحِدَةٌ مِنهُنَّ لَكانَت مُوبِقَةً: انتِزاؤه علي هَذِهِ الامَّة بالسُّفَهاء حَتَّي ابتَزَّها امرَها. واستِلحاقُهُ زياداً مُراغَمَةً لِقَوْلِ رَسولِ اللهِ: «الوَلَدُ لِلفِراشِ، وَ لِلعاهِرِ الحَجَرُ» وَ قَتْلُهُ حُجْرُ بن عَدِيٍّ؛ فياوَيْلَة من حُجرٍ و أصحاب حُجْرٍ.[13]
«سه چيز در معاويه بود كه اگر فقط يكي از آنها در او بود كافي بود كه مهلك او باشد؛ سرعت حركت شرّ آفرين او با سفيهان دست اندركارش بر اين امّت اسلام؛ تا اينكه امامت و إمارت را با غلبه و قهر از آنها ربود. و ملحق كردن زياد را به أبوسفيان بجهت اعلام مخالفت و معارضه و زمين زدن سخن رسول خدا كه فرمود: الولد للفراش و للعاهر الحجر؛ و كشتن او حجر بن عدي را. پس اي واي بر كشته شدن حُجر و ياران حُجر».
بازگشت به فهرست
زياد به زنازادگي أبوسفيان مباهات ميكند
و از اينجا معلوم شد كه منبر پيامبر را چه افرادي اشغال كردهاند. منبري كه بايد محلّ علي و أولاد او باشد؛ و براي معرّفي قرآن، و احكام اسلام، و ترويج حقّ و از بين بردن باطل باشد؛ براي الحاق زنازادگان به پيشوايان جور و ستم قرار گرفت، و معاويههايي بر فراز آن مردم را به رسميّت دادن زنا دعوت كردند؛ و رؤياي پيامبر اكرم كه بوزينگاني بر فراز منبر آن حضرت حركت ميكردند چطور متحقّق شد؛ كه منظور از بوزينگان بني اميّه بودند؛ و ايشان همان شَجَرَة مَلعونَه اي هستند كه در قرآن كريم آمده است:
وَ إِذْ قُلْنَا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أحَاطَ بِالنَّاسِ وَ مَا جَعَلْنَا الرَّويَا الَّتِي أَرَيْنَاكَ إِلفَتْنَةً لِلنَّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْءَانِ وَ نُخَوِّفَهُم فَمَا يَزِيدُهُمْ إِلطُغْيَانًا كَبِيرًا.[14]
«و اي پيغمبر ياد بياور زماني را كه به تو گفتيم كه: حقّاً پروردگار تو إحاطه به مردم دارد؛ و ما رؤيائي را كه به تو نمايانديم؛ و همچنين درخت ملعونة در قرآن را قرار نداديم مگر بجهت امتحان و آزمايش مردم! و ما با يادآوري آيات خود، مردم را ميترسانيم؛ وليكن اين تخويف ما، جز طغيان و سركشي چيزي را بر آنها نميافزايد.»
در تفسير آية مباركه، روايات همگي متّفق هستند بر اينكه: مراد از شجرة ملعونه يعني نفرين شده و دور از رحمت خدا، سلسلة بني اميّه هستند؛ كه هشتاد سال بر منبر پيغمبر بالا ميروند؛ و مردم را به ضلالت دعوت ميكنند.
و ثانياً دانسته شود كه زياد بن عُبيد، با آنهمه رشادت و متانت و رزانت و درايت، بواسطة لغزش و حبّ رياست، حاضر شد كه خود را زنازاده أبوسفيان بخواند؛ و بدان مباهات كند؛ زيرا كه دوره، دورة سلطنت و حكومت بني اميّه است؛ و معاوية بن أبي سفيان را به نام أميرالمؤمنين بر فراز منبرها در خطبهها و نامهها در سراسر كشور اسلامي ياد ميكنند. و طبعاً أبوسفيان كه پدر چنين شخصيّتي است، مقامي بلند و ارجمند در نزد تودة و عوام مردم دارد؛ و افتخار فرزندي چنين مردي و برادري سلطان و حاكم زمان اگر چه به عنوان لكة ننگ زنا باشد؛ براي زياد دنيا پرست و دنيا طلب، نقطة عطفي براي بروز و ظهور ضمير مخفي و انديشة پنهان نفس او ميباشد.
همين زيادي كه از فراز منبر معاويه به أبو مريم سَلُولي گفت: به مادرهاي مردان نسبت ناروا مده! و در بارة عبيد پدرش گفت: أبُ مَبْرُورٌ وَ والٍ مَشكورٌ خود در عنوان نامههايش مينوشت: من زياد بن أبي سفيانَ إلي فلان... و تعدّي و تجاوز در اثر حبّ حكومت و رياست به جائي رسيد كه أميرالمؤمنين عليه السّلام را فاسق خواند؛ و حضرت امام حسن را به جهت اهانت، به عنوان حسن بن فاطمه ياد كرد؛ و در كاغذي كه به آن حضرت نوشت آنقدر جسارت و اسائة ادب كرد كه چون آن حضرت نامه را براي معاويه فرستادند تعجّب كرد و خشمگين شد؛ و به زياد نامة تند نوشت؛ و او را اينگونه خطاب مؤاخذه كرد.[15]
و از آنچه ذكر شد دستگير ميشود كه: انسان، هميشه بايد مواظب و مراقب احوال خود باشد؛ و از محاسبة نفس امّاره دست بر ندارد؛ زيرا كه در موقع امتحان معلوم ميشود كه زر خالص چيست؛ و فلزّ قلب و مغشوش كدام است؟ عند الاءمتحان يُكرَمُ الرَّجُلُ أو يُهانُ . «در وقت آزمايش يا مرد داراي مقام و ارزش ميشود و گرامي ميگردد؛ و يا از ارزش ميافتد و پست و فرومايه ميشود.»
چه شود گر محك تجربه آيد به ميان تا سيه روي شود هر كه در او غشّ باشد
داستان طلحه و زبير با آن سوابقشان؛ و جنگ با أميرالمؤمنين عليه السّلام همه موجب تفكّر و تأمّل و دقّت است. داستان عاقبت عبيد الله بن عبّاس كه حكومت بصره را از طرف أميرمؤمنان داشت؛ و بالاخره جواهرات بيت المال را برداشته؛ و به حجاز گريخت و از جمله سه دختر زيبا به قيمت سه هزار دينار خريد؛ و مؤاخذههاي أميرالمؤمنين عليه السّلام از او؛ و جوابهاي بيارزش و بلكه اهانت آميز او به أميرالمومنين عليه السّلام را مورّخين در تواريخ خود آوردهاند.[16]
و از اينجا ميفهميم كه تشيّع به مجرّد گفتار لفظي و اعتراف لساني نيست؛ و گرنه همين طلحه و زبير، و همين زياد، و همين ابن عبّاس از شيعيان و طرفداران آن حضرت بودند؛ ولي وقتي كه سيل سكّههاي زر سرازير ميشود؛ و صداي شيهة اسبان تازي؛ و همهمة مردان غازي؛ و صداي پرچمهاي رياست به گوش ميرسد؛ آنوقت است كه معلوم ميشود چه كسي ثابت ميماند؛ و چه كسي ميلغزد؛ و پايش در حفرة شهوات فرو ميرود؛ و به دوزخ سرازير ميشود. محبّت رياست، و حسّ تفوّق جوئي و بلندمنشي و محبّت مال و زر سرخ، و اجتماع غواني و سماع أغاني كور و كر ميكند. حُبُّ الشَّيء يُعْمِي وَ يُصِمُّ . «محبّت به هر چيز انسان را از نظر به غير آن چيز كور و كر ميكند؛ و غير از آن محبوب، چيزي نميشنود و چيزي نميبيند و ادراك نميكند.»
چقدر لطيف و زيبا قرآن كريم اين حقيقت را بطور كلّي بيان فرموده است:
لَعَمْرُكَ إِنزهُم لَفِي سَكْرَتَهِمْ يَعْمَهُونَ.[17]
«سوگند به جان تو اي پيامبر! آن قوم لوط و مردم دنيا پرست، پيوسته در مستي حَيرت، و در سُكر غفلت، و خواهشهاي نفسيّة خود گم و گمراه ميباشند».
بازگشت به فهرست
معاويه در مرگ امام حسن عليه السّلام سجدة شكر بجاي آورد
ابن عبد ربّه اندلسي ميگويد: چون خبر مرگ امام حسن مجتبي ابن عليّ بن أبيطالب به معاويه رسيد؛ به روي چهرة خود، بر زمين به سجده خدا افتاد؛ و پس از آن فرستاد نزد ابن عبّاس و همران او در شام و ابن عبّاس را تعزيّت و تسليت داد؛ و معاويه از فوت امام حسن مجتبي اظهار شادي و سرور ميكرد.
معاويه به ابن عبّاس گفت: أبو محمّد (حضرت امام حسن) چقدر عمر داشت؟
ابن عبّاس گفت: عمر او زبانزد همة قريش است؛ عجب است از آنكه مثل توئي نميداند؟
معاويه گفت: به من چنين رسيده است كه او اطفال كوچكي از خود باقي گذارده است.
ابن عبّاس گفت: هر صغيري كبير ميشود؛ و طفل ما به قدر مرد بزرگ است؛ و صغير ما كبير است. و سپس گفت: اي معاويه! چرا من اينگونه ترا به مرگ حسن ابن علي شاد ميبينم؟! سوگند به خدا؛ موت حَسزن در اجل تو تأخير نمياندازد؛ و حفرة گور ترا پر نميكند! و چقدر درنگ تو و درنگ ما در اين دنيا بعد از حسن كم است! و چون ابن عبّاس از نزد معاويه بيرون رفت، فرزندش يزيد را در سر راه ابن عبّاس فرستاد؛ و در برابر او نشست و او را به موت حَسن تسليت داد و براي او گريست؛ و چون يزيد باز گشت؛ ابن عبّاس جشمش را به او دوخته بود؛ و گفت: چون آل حَرب سپري شوند، حلم از بين مردم سپري ميشود.[18]
باري، حديث منزله، كه بعضي از روايت آنرا در اين بحث آورديم؛ با نصّ صريح، به حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام مقام وزارت و خلافت را ميدهد، و او را به مَثَابه پيامبر ميدارد؛ و اگر بعد از رسول خدا نبوّت منقطع نميگشت؛ بدون ترديد و شبهه أمير مؤمنان داراي منصب نبوّت نيز بودند؛ ولي به مقتضاي اينحديث، تمام مناصب از خلافت و امارت و امامت و وصايت و اُخوّت براي آن حضرت ثابت است.
در «غاية المرام» مرحوم سيّد هاشم بحراني از ابن أبي الحديد، عين استدلال شيعه را بر ولايت آن حضرت از آية قرآن و حديث منزله بدون كم و كاست نقل ميكند:
ابن أبي الحديد ميگويد: «و آنچه ما را از نصّ كتاب و سُنّت، دلالت ميكند كه عليّ عَليه السّلام وزير رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم است؛ گفتار خداوند متعال است كه:
وَاجْعَلْ لِي وَزِيرًا مِن أَهْلِي هَارُونَ أَخِي أشْدُدْ بِي أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي[19] و پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّلا در خبري كه اجماع شيعه و عامّه بر روايات آن شده است؛ و تمام فرق اسلام بر اين اتّفاق دارند؛ گفته است:
أَنتَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لا نَبِيَّ بَعْدِي.
و عليهذا جميع مراتب و منازل هارون نسبت به موسي، به أمير المؤمنين عليه السّلام داده شده است؛ بنابراين عليّ وزير رسول الله است؛ و اگر هر آينه پيغمبر اسلام خاتم پيغمبران نبود تحقيقاً شريك در نبوّت او بود». انتهي كلام ابن أبي الحديد.
و پس از اين، محدّث بحراني رحمة الله عليه ميگويد: اينك تو بنگر و نگاه كن كه: آنچه را كه مخالفين ما در نصوصيّت بر خلافت أميرالمؤمنين عليه السّلام پس از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، خودشان روايت ميكنند؛ كه در بين جميع فرق اسلام إجماع بر روايت آنست همانطور كه ابن أبي الحديد ذكر كرده است؛ و غير اين أبي الحديد نيز ذكر كرده است؛ نصّ صريحي است از مخالفين ما، كه رسولخدا نمُرد مگر آنكه علي را به تنصيص و تصريح بر مقام امامت و خلافت و وزرات تعيين كرد. و اين گفتار عين گفتار شيعه است.
بنابراين، انكار بعضي از مخالفين مثل همين ابن أبي الحديد، در بعضي از مواضع شرح او بر نهج البلاغه، باطل است؛ چون برهان بر خلاف خود اقامه كرده است؛ و خودش همينطور كه ما در اينجا آورديم، اعتراف و اقرار نموده است كه: جميع مراتب و منازل هارون نسبت به موسي براي عليّ عليه السّلام ثابت و محقّق است؛ مگر نبوّت. چون رسول خدا خاتم الانبياء است؛ و اگر ختم نبوّت به پيغمبر نميشد؛ طبق نصِّ صريحِ همين حديث منزله، شريك در نبوّت رسول الله نيز بود.
و اين صريحاً اقتضا دارد كه نصّ صريح بر امامت و خلافت و وزارت عليّ عليه السّلام وارد است؛ در همان مراتبي كه براي هارون نسبت به موسي ثابت بوده است؛ و اين مطلب واضح و بيِّن و آشكار است كه در آن هيچگونه خفائي نيست وَاللَهُ يَهْدِي مَن يَشَاءُ إِلَي صِراطٍ مُستَقِيمٍ وَ أَعُوذُ بِاللَهِ سُبْحانَهُ وَ تَعالَي مِنَ الضَّلاَلَةِ بَعْدَ تَبَيَّن الهُدي وَالحَمدلِلَّهِ رَبِّ العَالَمِين.[20]
بازگشت به فهرست
وصيّت رسول خدا به انصار و بيان حديث منزله
و نيز در «غاية المرام» از سيّد اجلّ أبوالقاسم عليّ بن موسي بن جعفر بن طاوس، در سي وسي طرائفي كه بر نصّ ولايت و خلافت و امامت و وصيّت علي بن أبيطالب أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است؛ در طُرفة دهمين كه در تصريح حضرت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم است در وقت وفات خود بر خلافت علي عليه السّلام، بر صغار و كبار، و جميع اهل شهرها، در محضرت انصار مدينه، از حضرت أبوالحسن موسي بن جعفر، از پدرش عليهما السّلام روايت كرده است كه: آن حضرت گفتند: چون وفات رسول الله نزديك شد، آن حضرت فرستادند در پي انصار و ايشان را طلبيدند و گفتند:
يا معاشر الانصارِ زمان فراق و جدائي رسيده است؛ و مرا از عالم غيب خواندهاند؛ و من در جواب خواننده؛ لبيّك گفتهام! شما ما را پناه داديد؛ و در اين پناه به نيكوئي و خوبي از عهده بر آمديد! و ما را ياري و نصرت نموديد؛ و خوب از عهدة نصرت بر آمديد؛ و در اموال خودتان با ما مواسات كرديد؛ و در سمكن براي توقّف و سكونت ما توسعه داديد؛ و در راه خدا از خونهاي حياتي نفوس خود، بذل كرده و دريغ ننموديد؛ و خداوند به بهترين وجهي شما را جزاي أوفي، در پاداش كردارتان ميدهد.
يك چيز باقي مانده است و آن تماميّت أمن و خاتمة عمل است؛ كه عمل با آن مقرون است.
و من اينطور مييابم كه بين آن چيز و بين عمل شما به قدر موئي جداتي و فاصله نيست؛ و اگر به قدر اندازة يك مو قياس شود؛ به اين اندازه هم جُدا بودن آن دو از هم قابل قياس نيست.
هر كس يكي از آن دو را بجاي آورد؛ و ديگري را ترك كند؛ مُنكر امر اوّل نيز بوده است، و خداوند از او هيچ عملي را از اعمال نميپذيرد.
انصار گفتند: يا رسول الله! براي ما مُبيَّن ساز تا بدانيم؛ و از تمسّك به آن خودداري نكنيم؛ تا گمراه نشويم؛ و از اسلام مرتدّ گرديم؛ و از نعمت خدا و رسول او بر ما، بيبهره بمانيم؛ زيرا خداوند بواسطة تو ما را از هلاكت نجات داد! اي رسول خدا! تو رسالات خدايت را رسانيدي! و نصيحت كردي! و أداء امانت و تعهّد نمودي! و نسبت ما رؤوف و مهربان و شفيق بودي! اي رسول خدا آن امر چيست؟
قَالَ لَهُم: كِتابُ اللهِ وَ أهْلُ بَيتِي! فَإنَ الكِتَابَ هُوَ القُرآنُ؛ فَفِيهِ الحُجَّةُ وَالنُّورُ وَالبُرهاُ؛ كلامُ اللهِ جَديدٌ غَضُّ طَرِيُّ وَ شاهِدٌ وَ حَاكِمٌ عادِلٌ قائدٌ بِحلالِهِ وَ حَرامِهِ وَ أحكامِهِ يَقُومُ بِهِ غَداً فَيُحاجُّ بِهِ أقواماً فَتَّزِلُّ أقدامُهُم عَنِ الصِّراطِ.
«رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به ايشان گفت: كتاب خدا و اهل بيت من است؛ چون كتاب خدا همان قرآن است، كه در آن حجّت و نور و برهان است. كلام خدا جديد و هميشه تر و تازه و شاداب است. و قرآن حاضر و شاهد بر أعمال است؛ و حاكم عادل است؛ و قائد و پيشوائي است كه جلودار حلال و حرام و احكام است؛ در فرداي قيامت، در موقف ميايستد؛ و با طوايفي و أقوامي احتجاج مينمايد؛ و آن اقوام گامهايشان از صراط ميلغزد».
فَاحْفِظُوا مَعَاشِرَ الانصَارِ فِي أهولِ بَيْتِي فَإنَّ اللَّطِيفَ الخَبِيرَ قَالَ: إنَّهُمَا لَن يَفْتَرِقا حَتَّي يَرِدَا عَلَيَّ الحَوْضَ. ألا وَ إنَّ الاءسْلمَ سَقْفٌ تَحْتَهُ دِعامَةٌ؛ و لاَ يَقُومُ المُسَقَّفُ إلبِهَا فَلَوْ أنَّ أحَدَكُم أتَي بِذلِكَ السَّقْفِ مَمْدُوداً لدِعَامَةَ تَحْتَهُ، لاوشَكَّ أنْ يَخِرَّ عَلَيْهِ سَقْفُهُ لَهَوَي فِي النّار.
«و اي جماعت انصار! مرا در بين حفظ و نگهداري اهل بيت من، حفظ كنيد؛ چون خداوند لطيف و خبير گفته است: قران و اهل بيت من از هم جدا نميشوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند.
آگاه باشيد كه اسلام همچون سقفي است كه روي ستون و پايهاي است؛ و آن مُسَقَّف بدون پايه و ستون قيام ندارد؛ و هر آينه يكي از شما اگر بخواهد آن سقف را بدون ستون و پايه برافراشته بدارد؛ بزودي آن سقف بر سر او فرود ميريزد و او را در آتش فرو ميبرد.»
أَيُّهَا النَّاسُ الدُّعَامَةُ الإسْلامِ؛ وَ ذَلِكَ قَولُ اللهِ تَعَالَي: «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعَهُ» فَالعَمَلُ الصَّالِحُ طاعَةُ الاءمامُ وَلِيِّ الامْرِ وَالتَّمَسَّكُ بِحَبْلِ اللهِ.
ألا فَهِمْتُمْ؟! اللهَ اللَهَ فِي أهْلِ بَيْتِي! مَصَابِحُ الظَّلامِ؛ وَ مَعدِنُ العِلْمِ؛ وَ يَابِيعُ الحِكَمِ؛ وَ مُسْتَقَرُّ المَلئِكَةِ؛ مِنْهُم وَصِيِّي، وَ أمِيني، وَ وَارِثِي مِنِّي بِمَْنزِلَةِ هَارونَ مِن مُوسَي، ألا هَلْ بَلَّغْتُ؟!
« اي مردم ستون! ستون اسلام است؛ بجهت گفتار خداوند كه: «كلام طيّب و پاك به سوي خدا بالا ميرود، و عمل صالح آن كلام طيّب را بالا ميبرد» عمل صالح، عبارت است از اطاعت امام وليّ امر و چنگ زدن به ريسمان خدا. ايا اي مردم! فهميديد».
شما را به خدا؛ شما را به خدا؛ در اهل بيت من! زيرا كه آنها چراغهاي درخشان در ظلماتند؛ و مَعْدِنهاي دانش و عملند؛ و چشمههاي حكمت وحقايقند؛ و محلّ استقرار و تمكّن فرشتگان هستند.
و از ايشانست وصِيِّ من، و أمين من، و وارث من، كه نسبت او با من نسبت هارون است با موسي! آيا من تبليغ كردم و حقيقت امر را رساندم؟».
وَاللهِ يَا مَعشِرَ الانصارِ. ألا اسْمَعُوا! ألا إنَّ بابَ فاطمة بابِي؛ و بَيْتَهَا بَيْتِي! فَمَن هَتَكَهُ هَتَك حِجابَ اللهِ!
«سوگند اي جماعت انصار! آگاه باشيد بشنويد! آگاه باشيد كه تحقيقاً درِ خانه فاطمه، در خانة من است؛ و بيت فاطمه بيت من است؛ هر كس آنرا هتك كند، حجاب خدا را پاره كرده است.»
عيسي راوي اين حديث از موسي بن جعفر عليهما السّلام ميگويد: فَبَكَي أبوالحسنِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ طَويلاً وَ قُطِعَ عَنْهُ بَقِيَّةُ الحَدِيثِ؛ و أكَْثرَ ألبُكاءَ؛ وَ قَالَ: هُتِكَ حِجابُ اللهِ؛ هُتِكَ وَاللهِ حِجابُ اللهِ؛ هُتِكَ وَاللَهِ حِحَابُ اللهِ؛ يا اُمَّةَ مُحَمَّدٍ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ وَآلِهِ.[21]
« حضرت أبوالحسن موسي بن جعفر گريهاي طولاني نمودند؛ و بطوريكه بقيّة حديث بواسطة بكاء بريده شد. و بسيار گريه كردند؛ و گفتند: حجاب خدا پاره شد؛ سوگند به خدا كه حجاب خدا پاره شد؛ سوگند به خدا كه اي امّت رسول خدا حجاب خدا پاره شد».
ولي حضرت صادق عليه السّلام كيفيّت هتك را بيان كردند؛ و حديث بريده نشد.
بازگشت به فهرست
با حمله و فشارِ عمر و قُنفذ ، فاطمه سلام الله عليها چنين شش ماهة خود را سقط كرد
طَبَري در «دلائل الامامة» روايت ميكند از محمّد بن هارون بن موسي تَلعُكْبَري، از پدرش، از محمّد بن همّام، از احمد بن برقي، از احمد بن محمّد بن عيسي از عبدالرحمن بن نجران، از ابن سنان، از ابن مسكان از أبو بصير از حضرت أبو عبدالله جعفر بن محمّد عليهما السّلام كه آن حضرت گفت:
قُبِضَت فَاطِمَةُ فِي جُمادِي الاخِرَةِ يَوْمَ الثَّلاثَاء لِثَلاثٍ خَلَونَ مِنةُ سَنَةَ إحْدي عَشَرَ مِنَ الهِجْرَةِ؛ وَ كَانَ سَبَبُ وَفَاتِهَا أنَّ فَنْفُذَ مَولَي عُمَرَ نَكَزَها[22] بِنَعْلٍ[23] السَّيوفِ بِأمرهِ فَأسْقَطَتْ مُحْسِيناً وَ مَرِضَتْ مِن ذَلِكَ مَرَضَاً شَدِيداً وَ لَمْ يَدَعْ أحَداً مِمَّنْ آذاهَا يَدْخُلُ عَلَيْهَا ـ الحديث.[24]
«فاطمه سلام الله عليها در روز سه شنبه سوّم جمادي الثاني يازدهم از هجرت رحلت كرد؛ و سبب مرگ او اين بود كه قُنفُذ غلام عمر، به امر عمر او را با آنچه در ته غلاف شمشير از آهن و غيره ميگذارند؛ زد و دور كرد و به عقب انداخت؛ و فاطمه محسن خود را سقط كرد؛ و از اين روي به مرض شديدي مبتلا شد؛ و نگذاشت يك نفر از آنها كه بر او ستم كردهاند از او عيادت كنند».
و سليم بن قيس آورده است كه چون عذمَر در را فشار داد به ديوار براي بار دوّم كه نَادَت يَا أبَتَاهُ هَكَذَا يُفْعَلُ بِحَبِيبَتِكَ! وَاستَعَانَتْ (بِفِضَّةَ) جَارِيَتِها وَ قَالَتْ: لَقَدْ قُتِلَ مَا فِي بَطْنِي مِن حَمْلٍ.[25]
وَ خَرَجَ أميرالمؤمنينَ عليه السّلام فَألقَي عَلَيهَا مُلاءَةً[26] فَأسْقَطَتْ حَمْلاً لِسِتَّةِ أشْهُرِ سَمَّاهُ رَسُولُ اللهِ صَلّي الله عليه وآله وسلّم مُحْسِناً ـ الحديث.[27]
«فاطمه فرياد زد: اي پدر جان اينطور با حبيبة تو عمل ميكنند؛ و صدا زد و فضّه جارية خود را طلبيد و گفت: آنچه در شكم خود از حمل داشتم كشته شد.
أميرالمؤمنين عليه السّلام آمد و ملحفهاي و يا لباسي كه نيمي از پائين بدن را ميپوشاند بر روي او افكند.[28] و فاطمه طفل شش ماهة خود را كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم او را محسن نام گذارده بودن سقط كرد.»
و كسي كه اطّلاع بر جوامع حديث داشته باشد؛ و به كتب سير و تواريخ آشنا باشد؛ شكّ نميكند در اينكه عمر هيزم را براي سوزاندن خانة فاطمه به در خانه حمل كرد؛ يا از روي جدّ و يا از روي تهديد.[29]
بازگشت به فهرست
خطبة وسيلة و بيان حديث منزله ، پس از يك هفته از رحلت رسول الله
أميرالمؤمنين عليه السّلام بعد از رحلت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كه غاصبين خلافت، كردند آنچه كردند؛ و بر سر اسلام و اهل بيت رسول الله آوردند آنچه آوردند؛ خطبهاي در مدينة منوّره ايراد كردند؛ كه به خطبة وسِيله معروف است. اين خطبه مفصّل است؛ و در آن از مواعظ و نصايح و اندرزها و حِكَم و بيان حقيقت، و دلالت بر شاهراه سعادت، و تمتّع از جميع مواهب الهيّة دنيويّه و اخرويّه، جسميّه و روحيّه، ظاهريّه و باطنيّه، و بيان منزله و مرتبة امام، و موقعيّت و وضعيّت خود آن حضرت، كه هيچ پيامبر مرسل و فرشتة مقرّبي را دسترسي بدان درجه ومقام نيست؛ و نميتواند تخيئل وصول بدان ذِروة عُليا و سنام أعي را در سر خود بپرورد؛ چيزي را فرو گذار ننمودهاند؛ اگر حقّا شيعه غير از اين خطبه را نداشت، براي معرّفي و عظمت مكتب او كافي بود. و اگر اهل مدينه در آن زمان به معني و مغزي و حقيقت آن پي ميبردند؛ و دست از شيطنت رؤسايشان بر ميداشتند؛ و با فداكاري و ايثار از جان ميگذشتند؛ و به دعوت آن حضرت پاسخ مثبت ميدادند؛ و خلفاي جور و اُمراء و حكّام منحرف و متجاوز را بجاي خود مينشاندند؛ و امام خود را بر روي كار ميآوردند؛ نعمت و بركت و رحمت و عافيت و سعادت از آسمان بر سر آنها ميباريد؛ و از زمين ميجوشيد؛ و از جوانب أربعه آنها را احاطه ميكرد؛ و تاريخ و اسلام وامامت و رهبري چهرة ديگري به خود داشت؛ و مردم خود را بر بهشت برين مينگريستند. ولي حيف و صد حيف، كه خوي ددمنشي انسان بهميه صفت و ستم پيشه، دوست ندارد از جهنّم بيرون برود؛ و قدم در مرحلة حيات جاوداني نهد؛ و آن أعراب كوتهنظر به صديّقه كُبري گفتند: آنچه را كه تو ميگوئي راست است و اين مقامات براي علي ثابت است ولي بيعت ما با اين مرد (أبوبكر) گذشته است؛ و نميتوانيم از بيعت خود برگرديم.[30]
باري اين خطبه را بتمامه مرحوم محمّد بن يعقوب كُليني در روضة كافي از محمّد بن علي بن معمر، از محمّد بن علي بن عكاية تميمي، از حسين بن نصر فهري، از أبو عمرو أوزاعي، از عمرو بن شمر، از جابربن يزيد روايت كرده است، كه او ميگويد: من وارد شدم بر حضرت امام محمّد باقر عليه السّمم و عرض كردم: يابنَ رَسولِ الله ! اختلاف شيعه در آراء و مذاهبشان، دل مرا به درد آورده؛ و محترق نموده است!
حضرت فرمودند: آيا دوست نميداري كه من تو را بر حقيقت اختلافشان مطّلع سازم كه از كجا با هم مختلف شدند؛ و به چه علّت متفرّق گشتند؟! عرض كردم: آري يابنَ رسول الله! حضرت فرمود: تو در مقام اختلاف نباش چون در آنها اختلاف را نگريستي.
يا جَابِر! إنَّ الجَاحِدَ لِصَاحِبر الزَّمانِ كَالجَاحِدِ لِرَسُولِ اللهِ صلّي الله عليه وآله وسلّم في أيّامِهِ.
«اي جابر! منكر امام هر عصري و صاحب زمان آن دوره؛ همچون منكر رسول خداست در دورة رسول خدا.»
اي جابر گوش كن و نگهدار! جابر ميگويد: عرض كردم: اگر تو بخواهي![31]
حضرت فرمود: گوش كن و نگهدار؛ و چون مركب تو، تو را به منزلت رسانيد تبليغ كن.
أميرالمؤمنين عليه السّلام بعد از هفت روز كه از رحلت رسول خدا گذشته بود ـ واين در وقتي بود كه از جمعآوري قرآن و تأليف آن فارغ شده بود ـ براي مردم مدينه خطبه خواند و گفت: الحَمدُ لِلَّهِ الَّذِي مَنَعَ الاوهَامَ أن تَنَالَ إلوُجودَهُ وَ حَجَبَ العُقوُلَ أن تَتَخَيَّلَ ذَاتَهُ ؛ و بعد از حمد بليغ و ثناء جميل، و صلوات و درود بينظير بر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم و بيان آيات قرآن كه دلالت بر امامت آن حضرت دارد؛ تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
فَانَّ اللهَ تَبَارَكَ اسْمُهُ امْتَحَنَ بِي عِبَادهُ؛ وَ قَتَلَ أضْدَادَهُ؛ وَ أقَنَي بِسَيْفِي جُحَّادَهُ؛ وَ جَعَلَنِي زُلْفَةً لِلْمُؤمِنِينَ؛ وَ حِيَاضَ مَوْتٍ عَلَي الجبّارِينَ؛ وَ سَيْفَهُ عَلَي المُجْرِمِينَ؛ وَ شَدَّ بِي أزْرَ رَسُولِهِ؛ وَ أكْرَمَنِي بِنَصْرِهِ؛ وَ شَرَّفَنِي بِعِلْمِهِ؛ وَ حَبَانِي بِأحْكَامِهِ؛ وَاخْتَصَّنِي بِوَصِيَّتِهِ؛ وَاصْطَفانِي بِخِلافَتِهِ فِي اُمَّتِهِ؛ فَقَالَ: صَلّي الله عليه وآله وسلّم؛ وَ قَدْ حَشَدَهُ المُهاجِرُونَ وَالانْصَارُ وَانْغَصَّتْ بِهِم المَحَافِلُ:
أيُّهَا النّاسُ! إنَّ عَلِيًّا مِنِّي كَهَارُونَ مِن مُوسَي إلأنَّهُ لنَبِيَّ بَعْدِي! فَعَقَلَ المُؤمِنُونَ عَنِ اللهِ نُطْقَ الرَّسُولِ، إذْ عَرَفُونِ أنِّي لَسْتُ بِأخِيهِ لابِيهِ وَ أذمِّهِ؛ كَما كَانَ هَارُونَ أخَا مُوسَي لابِيهِ وَ اُمِّهِ؛ وَ ل كُنتُ نَبِيّا فَاقْتَضَي نُبُوَّةً وَلَكِن كانَ ذَلِكَ مِنهُ اسْتِخلفاً لِي كَمَااسْتَخْلُفَ مُوسَي هارونَ عليهما السّلام حَيْثُ يَقُولُ: اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لتَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ.[32]
«خداوند تبارك اسمه، بندگان خودش را به وسيلة من آزمايش نمود؛ و يا دست من مخالفان و اضداد خودش را كشت؛ و با شمشير من، منكران خودش را به ديار فنا فرستاد؛ و مرا موجب نزديكي مؤمنين به بارگاه عظمت و حرم كبريائيش قرار داد؛ و مرا مجتمع مرگ براي جبّاران و ستم پيشگاه نمود؛ و مرا شمشير خودش بر فرق مجرمان نمود؛ و بواسطة من پشت رسول خود را محكم كرد؛ و مرا به ياري و نصرت او گرامي داشت؛ و به علم و دانش او مشرّف گردانيد؛ و احكام او را بلاعوض به من بخشيد؛ و اختصاص به وصيّت او داد؛ و براي خلافت او در ميان امّت او برگزيد و انتخاب فرمود. در وقتي كه جميع مهاجرين و انصار در مجلس او مجتمع بودند؛ و آنقدر انبوه جمعيّت بود كه جا براي نشستن نبود؛ ندا كرد؛
أيُّهَا النّاسُ منزلة علي با من، مانند منزلة هارون است با موسي بجز آنكه پس از من پيغمبري نيست! و همة مؤمنين گفتار پيامبر را از جانب خدا فهميدند و تعقّل كردند؛ زيرا كه همه مرا ميشناختند كه من برادر پدري و مادري رسول خدا نيستم؛ همانطور كه هارون برادر پدري و مادري موسي بود. و همه فهميدند كه من پيغمبر نيستم تا آن كلام رسول خدا اقتضاي نبوّت را در من نموده باشد. بلكه اين گفتار از رسول خدا بيان استخلاف وجانشيني من بود در امّت خودش؛ همانطور كه موسي هارون را خليفة خود كرد؛ و جانشين خود قرار داد در وقتي كه به او گفت:
تو خليفة من باش در قوم من؛ و اصلاح كن؛ و از راه و روش مفسدان پيروي منما!»
آنگاه أمير مؤمنان داستان حجّة الوداع و غدير خمّ و بيان حديث مَن كنتُ مَولاهُ فَعَليُّ مَولاهُ و نزول آية اكمال دين و اتمام نعمت را بيان ميفرمايد، و پس از بيان تسلّط شيطان و اغواي او مفصّلاً تا ميرسد به اينكه ميفرمايد:
بازگشت به فهرست
خطبة وسيلة و بيان انحراف از استخلاف رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم
حَتَّي إذا دَعَا اللهُ عَزَّوَجَلَّ نَبِيَّهُ صلّي الله عليه وآله وسلّم وَ رَفَعَهُ إلَيْهِ لَمْ يَكُ ذَلِكَ بَعْدَهُ. إلكَلَمْحَةٍ مِن خَفقَةٍ؛ أوْ وَميضٍ مِن بَرْقَةٍ إلَي أن رَجَعُوا عَلَي الاعْقَابِ؛ وَانْتَكَصُوا عَلَي الادْبَارِ؛ وَ طَلَبُوا بِالاوثَارِ؛ وَ أظْهَرُوا الكَتَائِبَ؛ وَ رَدَمُوا البَابَ؛ وَ فَلوُ الدِّيارِ؛ وَ غَيَّرُوا آثارَ رَسُولِ اللهِ؛ وَ رَغِبُوا عَن أحْكَامِهِ؛ وَ بَعُدُوا مِن أنوارِهِ؛ وَاسْتَبْدَلُوا بِمُسْتَخْلَفَهِ بَدِيلاً اتَّخَذُوهُ وَ كَانُوا ظَالِمينَ.
وَ زَعَمُوا أنَّ مَنِ اخْتَارُوا مِن آلِ أبِي قُحَافةَ أولَي بِمَقَامِ رَسُولِ اللهِ صَلّي الله عليه وآله وسلّم مِمَّنِ اخ'تَارَ رَسُولُ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ لِمَقَامِهِ؛ وَ أنَّ مُهاجِرَ آلِ أبِي فُحافَةَ خَيْرٌ مِنْ المُهَاجِرِيِّ الانصارِيِّ الرِّبَّانِّي نَامُوسِ هَاشِمِ بنِ عَبْدِ مَنافٍ.
ألا وَ إنَّ أوَّلَ شَهَادَةِ زُورٍ وَقَعَتْ فِي الاءسْلمِ شَهَادَتُهُم أنَّ صَاحِبَهُمْ مُسْتَخولَفُ رَسُولِ اللهِ صلّي الله عليه وآله وسلّم.
«تا اينكه چون خداوند عزّوجلّ پيامبر خود را صلّي الله عليه وآله وسلّم به سوي خود فرا خواند؛ و بالا برد؛ آنقدر زماني طول نكشيد؛ مگر بقدر يك چشم بر هم زدن، از پينهگي و چُرتي؛ و يا بقدر يك لمعان كوتاهي و پنهاني، از تابش برقي؛ كه ناگهان برگشتند بر أعقاب جاهليّت؛ و روي خود را به پشت كردند؛ و به قهقري بازگشت نمودند؛ و طلب خونهايي را كه اسلام از آنها ريخته بود نمودند؛ و جيوش و كتيبهها را به حركت درآوردند؛ و در را بستند؛ و خانه را شكستند؛ و آثار رسول خدا را تغيير دادند؛ و از احكام آنحضرت اعراض كردند؛ و از لمعان تابش أنوار او دور شدند؛ و بجاي خليفه و جانشيني را كه رسول خدا معيّن فرموده بود؛ ديگري را به عنوان خليفه و جانشين، بديل او اتّخاذ كردند؛ والبتّه در اين امر از ستم پيشگان بودهاند.
و چنين پنداشتند كه آن كس ر اكه از ال أبو قحافه انتخاب كنند؛ به جانشيني و نشستن در مقام و محلّ رسول خدا، از آنكسي را كه رسول خدا خودش به عنوان جانشين در مقام و محلّ خودش مقرّر كرده است سزاوارتر است؛ و پنداشتند كه هجرت كننده از آل قحافه از هجرت كنندة نصرت كنندة پرورش يافتة دست رسول خدا، و دست پروردة خدا، و تربيت كنندة خلايق را به مقام ربوبيّت حضرت حقّ جلّ و علا، كه ناموس هاشم بن عبد مناف است؛ بهتر است. آگاه باشيد كه تحقيقاً و مسلمّا اوّلين شهادت باطلي كه در اسلام تحقّق پذيرفت؛ شهادت ايشان بود بر اينكه رفيقشان و صاحبشان از جانب رسول الله، خليفه و جانشين است؛ و در مقام او نشسته است».
و خطبه را ادامه ميدهد؛ تا ميرسد به اينكه ميگويد:
ألو أنّي فيكمُ أيُّهَا النّاسُ كَهَارُونَ فِي آلِ فِرعَونَ وَ كَبَابِ حِطَةٍ فِي بَنِي اسرائيلَ وَ كَسَفِينَةِ نُوحٍ فِي قَوْمِ نُوحٍ!
إنّي النَّبَا العَظِيمُ؛ والصِّدِيقُ الاكْبر وَ عَن قَلِيلٍ سَتَعْلَمُونَ مَا تُوعَدُونَ!
وَ هَلْ هِيَ الكَلْعقَةِ الاكْلِ؛ وَ مَذقَةِ الشَارِبِ؛ وَ خَفَقَةِ الوَسْنَانِ؟ ثُمَّ تَلْزَمُهُمْ المَعَرَّاتُ خِزْيَاً فِي الدُّنيا وَ يَوْمَ القِيَامَةِ يُرَدُّونَ إلَي أشَدَّ العَذَابِ؛ وَ مَا اللهُ بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ. فَمَا جَزاءُ مَن تَنكَبَ مَحَجَّتَهُ؛ وَ أنْكَرَ حُجَّتَهُ وَ خَالَفَ هُدَاتَهُ؛ وَ حَادَ عَن نُورِهِ؛ وَاقْتَحَمَ فِي ظُلْمِهِ؛ وَاسْتَبْدَلَ بِالمَاءِ السَّرَابَ؛ وَ بِالنَّعَمِ العَذَابَ؛ وَ بالفَوزِ الشَّفَاءِ وَ بِالسَّرَاءِ الضَّرَّاءِ؛ وَ بِالسَّعَةِ الضَّنْكَ؛ الجَزآءُ اقْتِرَافِهِ وَ سُوءِ خِلافِهِ؛ فَلْيُوقنُوا بِالوَعْدِ عَلَي حَقِيقَةِ! وَلْيَسْتَيقَنُوا بِمَا يُوعَدُونَ!
يَوْمَ تَأتِي الصَّيْحَةُ بِالحَقِّ ذَلِكَ يَوْمُ الخُرُوجِ؛ إنّا نَحْنُ نُحْيي وَ نُمِيتُ وَ إلَيْنَا الْمَصِيرُ ـ يَوْمَ تَشَقَّقُ الرْضُ عَنْهُم سِرَاعً ذَلِكَ حَشْرٌ عَلَيْنَا يَسيرٌ پ نَحْنُ أعْلَمُ بِمَا يَقُولُونَ وَ مَا أنتَ عَلَيْهِم بِجَبَّارٍ فَذَكِّر بِالْقُرْءَانِ مَن يَخَافُ وَعِيدِ.[33]
«آگاه باشيد اي مردم! وجود من در ميان شما مثل وجود هارون است در ميان آل فرعون؛ و مثل باب حطّه است در ميان بني اسرائيل؛ و مثل كشتي نوح است در ميان قوم نوح.
من هستم آن خبر بزرگ؛ من هستم بزرگترين صديق، و به زودي آنچه را كه شما را از آن بر حَذر داشتهاند؛ دريافت خواهيد كرد! و آيا اين مدّت و فاصله، مگر بيش از يك لقمة شخصي خورنده، و يا يك چشيدن شخص آشامنده، و يا يك پينگي و چرت شخصي كه هنوز خوابش سنگين نشده است، ميباشد؟!
و پس از اين درنگ ناچيز لازمة اعمال خود را به شدائد و نكبات و قبائح و زشتيها در مييابند؛ در دنيا به ذلّت و خذلان مبتلا ميشوند؛ و در روز قيامت آنها را به شديدترين عذاب بازگشت ميدهند؛ و خداوند از آنچه ايشان ميكنند غافل نيست.
و بنابراين پاداش كسي كه از راه راست و طريق واضح به كجروي بگرايد؛ و انكار حجّت خود كند؛ و با هاديان و راهنمايان خود بر سر مخالفت برخيزد؛ و از نورش دوري گزيند، و در تاريكيهايش فرود رود؛ و به عوض آب به سراب دست زند، و به عوض نعمت به عذاب؛ و به عوض فوز و رستگاري به شقاوت و بدبختي و به عوض آساني به مشكلات، و با گشايش به تنگي دست بيالايد؛ و راضي شود، نيست جزاي او مگر پاداش همان گناهي كه مرتكب شده است؛ و بدي و زشتي خلافي كه نموده است. پس اين تبه كاران بايد آنچه به ايشان وعده داده شده است؛ يقين داشته باشند؛ و به آنچه آنها را از آن برحذر داشتهاند نيز ايمان بياورند.
در آن روزي كه صيحة آسماني به حقّ زده ميشود؛ آن روي است روز خروج از قبرها. حقّا و تحقيقاً ما هستيم كه زنده ميگردانيم؛ و ميميرانيم؛ و فقط بازگشت به سوي ماست. در روزي كه زمين بر آنچه بر آنها احاطه كرده است از مردمان به سرعت شكافته ميشود؛ و آن جمعآوري است از مردم كه براي ما آسان است. ما داناتر هستيم به آنچه ميگويند، و تو اي پيامبر بركردار ايشان مسلّط نيستي كه با جبر و اضطرار ايشان را به راه خير هدايت كني! پس بنابراين فقط با قرآن كساني را كه از وعيد من بيم دارند يادآوري كن و تذكّر بده!»
خطبة طالوتيّة و شكايت أميرالمؤمنين عليه السّلام از بيهمّتي مردم
باري أميرالمؤمنين عليه السّلام در همان ايّام رحلت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم خطبة ديگري نيز در مدينه ايراد كردهاند؛ كه چون در آن لفظ طالوت آمده است، به خطبة طالوتيّه مشهور است.
اين خطبه را نيز كليني با سند متّصل خود از أبولهَيثم بن تَيهان روايت ميكند كه أميرالمؤمنين عليه السّمم به خطبه برخاستند وگفتند: الحمدلله الّذي لا إلَهَ إلاّهُوَ كانَ حَيَّا بِلا كَيْفٍ. آنگاه خطبه را در صفات پروردگار ادامه ميدهند كه بسيار جالب است؛ و شهادت بر وحدانيت او بر رسالت پيامبرش محمّد مصطفي صلّي الله عليه وآله وسلّم ميدهند؛ تا ميرسند به اينجا كه ميگويند:
أيَّتُهَا الامَّةُ الَّتِي خُدِعَتْ فَانخَدَعَت؛ و عَرَفَت خَدِيعَةَ مَن خَدَعَهَا؛ فَأصَرَّت علَي مَا عَرَفَتْ؛ وَاتَّبَعَتْ أهَواءَها؛ وَ ضَرَبَتْ فِي عَشْوَاءِ غَواثِهَا؛ وَ قزدِ اسْتَبَانَ لَهَا الحَقُّ فَصَدَّت عَنْهُ؛ وَالطَّرِيقُ الوَاضِحُ فَتَنَكَّبَتْهُ.
امَا والَّذِي فَلَقَ الحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ لَوِ اقْتَبَستُمُ العِلْمَ مِن مَعْدِنِهِ؛ وَ شَرِبْتُمُ المَاءةَ بِعُذُوبَتِهِ؛ وَ ادَّخَرْتُمُ الخَيْرَ مِن مَوْضِعِهِ وَ أَخَذْتُم الطَّرِيقَ مِن وَاضِحِهِ وَ سَلَكْتُمُ مِنَ الحَقِّ نَهْجَهُ؛ لَنَهَجَتْ بِكُمُ السُّبُلُ؛ وَ بَدَتْ لَكُمُ الاعْلاَمُ؛ وَ أَضَاءَ لَكُمُ الإسْلاَمُ؛ فَأكَلْتُمْ رَغَداً؛ وَ مَا عَالَ فِيكُمْ عَائِلٌ؛ وَ لاَ ظُلْمُ مِنكُم مُسْلِمٌ وَ لاَ مُعَاهَدٌ؛ وَلَكِنَّ سَلَكْتُم سَبيلَ الظَّلامِ؛ فَأظْلَمَت عَلَيْكُم دُنياكُم بِرَحبرهَا وَ سُدَّت عَلَيْكُم أبوابُ العِلْمِ، فَقُلْتُم بِأهْوَائِكُم وَاخْتَلْتُمْ فِي دِينكُم؛ فَأقْتَيتُمْ فِي دِينِ اللهِ بِغَيرِ عِلْمٍ؛ وَاتَّبَعْتُمُ الغُوَاةَ فَأغوتكُمُ وَ تَرَكْتُمُ الائِمَةَ فَتَرَكُوكُمْ.
فَأصْبَحْتُم تَحْكُمُونَ بِأهْوَائِكُم؛ إذَا ذُكِرَ الامْرُ سَأَلْتُم أهْلَ الذّكْرِ؛ فَإذَا اَفْتَوْكُم قُلْتُمْ هُوَ العِلْمُ بِعَيْنِهِ؛ فَكَيوفَ وَ قَدْ تَرَكْتُمُوهُ؛ وَ نَبَذَتُمُوهُ؛ وَ خَالَفتُمُوهُ.
رُوَيْدَا عَمَا قَلِيلٍ تَحْصُدُونَ جَمِيعَ مَا زَرَعْتُم! وَ تَجِدُونَ وَخِيمَ مَا اجْتَرمْتُمُ! وَ مَا اجْتَلَبْتُم! وَالَّذِي فَلَقَ الحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ لَقَدْ عَلِمْتُمْ أنِّي صَاحِبُكُمْ وَالَّذِي بِهِ أمرتُمْ وَ أنِّي عَالِمُكْ؛ وَالَّذِي بِعِلْمِهِ نَجَاتُكُمْ،وَ وَصِيِّ نَبِيِّكُم؛ وَ خِيَرةُ رَبِّكُمْ؛ وَ لِسانِ نُورِكُم وَالعَالِمُ بِما يُصْلِحُكُم؛ فَعَنْ قَليلٍ رُوَيداً يَنزِلُ بِكُم ما وُعِدْتُم وَ مَا نَزلَ بِالامَمِ قَبْلَكُمْ وَ سَيَسألُكُمْ اللهُ عَزَّوَجلَّ عَن أئِمَّتِكُم؛ مَعَهُم تُحْشَرُونَ وَ إلَي اللهِ عَزَّ وَجَلَّ غَداً تَصِيرُونَ!
اما وَاللهِ لَو كانَ لِي عِدَّةٌ اصحابِ طالوتَ؛ أو عِدَّةِ اهلِ بَدرٍ؛ وَ هُمْ أعدادكُمْ لَضَرَبتُكُم بِالسَّيوفِ حَتَّي تُؤولا الي الحقّ وَ تُنيبُوا للصِّدقِ؛ فكانَ أرتقَ لِلفَتقِ؛ وَ آخَذَ بِالرِّفقِ. اللهُمَّ فَاحْكُمْ بَينَنَا بِالحَقِّ وَ أنتَ خَيرُ الحاكِمِينَ.
«اي امّتي كه نفس امّاره و وساوس جنّي وا نسي او را گول زده است؛ و او آن گول و فريفتگي را قبول كرده و به خود خريده است؛ و در حاليكه غرور و فريب كسي را كه او را فريفته است شناخته است؛ معذلك اصرار و ابرام بر همان روش شناخته شدة خود دارد؛ و از دواعي نفوس شهواني و آراء شيطاني خود پيروي ميكند؛ و در راه تار و ظلمت ضلالت به راه افتاده است؛ و در حاليكه راه حقّ براي او روشن و هويدا شده است؛ از پيمودن آن راه، اعراض كرده و صرف نظر نموده است؛ و در حاليكه طريق واضح و آشكارا براي او نمودار شده است؛ از طي آن عدول نمود و روي گردانيده است.
آگاه باشيد! سوگند به آن كسيكه دانه را شكافت؛ و روح و جان را بيافريد؛ اگر شما شاخههاي نوراني و شعلههاي فروزان و درخشان علم و دانش را از معدن آن اقتباس ميكرديد؛ و آب شيرن و گوارا را از چشمة آن قبل از آنكه در راه به تيرگي و كدورت و تلخي آغشته شود؛ مينوشيديد؛ و خير را كه همان عقائد صحيحه، و اخلاق فاضله و ملكات صالحه و اعمال نافعه است، از محلّ و موضع خودش براي خود برميداشتيد؛ و ذخاير وجودي خودتان را از اينها ميانباشتيد؛ و در راه و طريق سير و سلوك و حركت از جادة روشن و واضح گام بر ميداشتيد، و در راه حقّ و اخذ حقّ از راه آشكارا و هويدا وارد ميشديد؛ واين راه را ميپيموديد، هر آينه راهها براي شما باز و گشاده و روشن و آسان ميشد؛ و براي شما نشانههاي حقّ و حقيقت ظاهر ميگشت و اسلام براي شما درخشان ميشد؛ و ديگر در ميان شما يك نفر فقير و عائلهمند نبود؛ و هيچيك از شما چه مسلمان و چه كافر معاهد ذِمّي مورد ظلم و ستم واقع نميشد وليكن شما در راه جهالت و گمراهي به راه افتاديد؛ و بدين جهت اين دنياي گسترده با اين پهنا و وسعتش براي شما تاريك شد؛ و دره اي علم و دانش به روي شما بسته شد؛ و با آراء و أهواء خودتان گفتيد و شنيديد و رفتار كرديد؛ و در همان دين و روشي كه براي خود اتّخاذ كرديد، نيز اختلاف نموديد؛ و در دين خدا بدون داشتن علم و بصيرت فتوي داديد؛ و اظهار نظر كرديد؛ و از گمراهان و گمراه كنندگان پيروي نموديد؛ و ايشان شما را اغوا كردند.
و شما امامان و پيشوايان خود را از اهل بيت ترك كرديد؛ و ايشان نيز شما را بواسطة شقاوت نفوستان و قساوت قلوبتات و بطلان استعدادتان از قبول هدايت و كمال، ترك كردند. و بنابراين روزگار خود را در حال عدم انقياد و پيروي از حقّ گذرانيده ؛ و به آراء خود عمل كرديد؛ و با حكومت افكار خود زيست نموديد.
و چون از امر ديني و يا غير ديني آن سخني پيش ميآمد؛ و شما از اهل ذكر كه همان امامان و پيشوايان صدق و راستين شما هستيند؛ ميپرسيديد؛ و آنها پاسخ آنرا ميگفتند؛ و نظريّة خود را بيان ميكردند؛ و ميگفتيد: اينست حقيقت علم و اصل دانش. و در اين صورت كه شما اعتراف و اقرار به حقّانيّت آنهانموديد، چگونه آنها را ترك نموديد و به پشت سر افكنديد؟ و رها كرديد؟ و با آنها علم مخالفت را برافراشتيد!
قدري آهسته حركت كنيد؛ كه در زمان نزديك نتيجة آنچه را كه كاشتهايد درو خواهيد نمود؛ و وخامت اعمال و سنگيني آنچه بجاي آوردهايد از ترك امامت و ولايت را در خواهيد يافت؛ وعاقبت ولايت حكّام و وُلات جور به شما خواهد رسيد.
سوگند به آن كس كه دانه را شكافت، و جان و روح را بيافريد؛ حقّا شما ميدانيد كه من صاحب شما نگهدارندة پرچم ولايتم؛ و همان كسي ميباشم كه شما را به پيروي از او امر كردهاند؛ و من يگانه عالِم در ميان شما هستم و شخ مورد اختيار و انتخاب پرورگار شما ميباشم؛ و زبان نور شما كه قرآن و شريعت شماست ميباشم؛ و دانشمندي هستم كه به مصالح شما و به آنچه شما را به صلاح و رشاد درآورد؛ علم دارم.
قدري آهسته حركتكنيد كه عنقريب آنچه به شما وعده داده شده است، از جزا و پاداش مخالفت به شما ميرسد؛ و آنچه كه به امّتهاي پيامبران پيشين رسيده است؛ به شما نيز خواهد رسيد.
و به زودي خداوند از شما درباة پيشوايان جور و واليان ستم پيشهاي كه اتّخاذ كردهايد پرسش ميكند؛ و شما را با ايشان محشور ميگرداند؛ و فردا به سوي خداوند عزّوجلّ معبود مرجع شما ميباشد.
و سوگند به خدا كه اگر براي من به تعداد اصحاب طالوت و يا به تعداد اهل بَدر بود ـ و آنها به همين مقدار و اندازة شما بودند ـ من شما را با شمشير ميزدم، تع به حق بازگشت كنيد؛ و به صدق و راستي بازگرديد؛ و در آن صورت رجوع به حقّ و صِدق بهتر شكاف واردة در مسلمين را التيام ميداد و نيكوتر از روي رفق و ملاطفت مردم به امام خود روي ميآورند؛ و حقائق را كسب مينمودند.
بار پروردگارا: تو در ميان ما به حق حكم فرما و تو بهترين حكم كنندگان هستي!»
بازگشت به فهرست
بعد از رسول خدا به غير از چند نفر جان باخته ، كسي أميرالمؤمنين را ياري نكرد
حضرت خطبه را تا به اينجا در مسجد رسول خدا ادامه داد و سپس از مسجد خارج شد؛ و از صِيرَهاي[1] عبور نمود كه در آن به مقدار سي رأس گوسفند بود؛ و گفت: اگر براي من به تعداد اين گوسپندان مرداني بودند كه جميع حركات و سكناتشان براي خدا و رسول او بود؛ و خود را خالص و مُمَحَّض نموده بودند؛ من پسر زن مگس خوار را از حكومتش ميانداختم.[2]
راوي روايت أبوالهيثم بن تَيهان ميگويد: تا شب در آمد، مجموعاً سيصد و شصت نفر با آن حضرت بيعت بر مرگ كردند كه از ياري و معاونت او دست بر ندارند.
أميرالمؤمنين عليه السّلام به آنها فرمود: فردا صبح در حاليكه زره پوشيدهايد؛ و يا سرتراشيدهايد؛[3] در محلّ احجار زَيْت[4] حاضر شويد!
خود آن حضرت نيز زره پوشيد و با سر تراشيده و از اين گروه بيعت كننده، هيچكس به عهد خود وفا ننمود؛ مگر أبوذرّ و مقداد و حذيفه بن يمان و عمّار ياسر؛ و سلمان نيز در آخر آن گروه آمد.
حضرت در اين حال فرمود: خداوندا تو شاهدي كه اين قوم مرا ضعيف و خوار شمردند؛ همچنانكه بني اسرائيل، هارون را ضعيف و خوار شمردند.
اللهُمَّ فَإنَّكَ تَعْلَمُ مَا نُخْفِي وَ مَا نُعْلِنُ وَ مَا يَخْفَي عَلَيْكَ شَيءٌ فِي الارضِ وَ لاَ فِي السَّمَاءِ[5] تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ الْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ[6]
«بار پروردگارا تو حقّا ميداني آنچه را كه ما پنهان ميداريم؛ و آنچه را كه ما آشكار ميكنيم؛ و هيچ چيز بر تو نه در زمين و نه در آسمان پنهان نيست. تو مرا در حال اسلام بميران و مرا به صالحان ملحق گردان».
آگاه باشيد كه سوگند به پروردگار بيت الله الحرام؛ و پروردگار آنكس كه بيت الله را با دست مسّ كرده است ـ كه مقصود پيامبر اكرم است ـ و سوگند به آن نَعل ها و قَدَمهايي كه به سوي جمار در مِني حركت كرده؛ و آنها را رمي كرده است؛ اگر هر آينه پيمان و عهدي كه پيامبر امّي بامن بسته است، در بين نبود، من مخالفان را در گرداب مرگ وارد ميساختم؛ و رگبار صاعقههاي پي در پي موت را به سوي آنان گسيل ميداشتم؛ و به زودي خواهند دانست.[7]
از اينجا به خوبي روشن ميشود كه علّت عدم قيام أميرالمؤمنين عليه السّلام براي أخذ ولايت بعد از رحلت رسول خدا همان توصيه و سفارش اكيد رسول الله بوده است كه در صورت عدم أعوان و انصار و غلبه دشمن دست به شمشير مزن؛ زيرا مخالفن براي گرفتن حقوق تو و عدم امام و ولايت يو؛اصرار دارند؛ و در صورت جنگ و مقاتله از طرفين عدّة كثير كشته خواهد شد؛ و در آن وضعيّت و موقعيّت مسلّماً بر ضرر اسلام تمام ميشود. فلهذا در فرض عدم يار و معين، وظيفة تو صبر و تحمّل است.
شيخ صدوق در كتاب كمال الدّين و تمامُ النِّعمَةِ از ابن وليد، از ابن حسن صفّار، از يعقوب بن يزيد، از حمّاد بن عيسي، از عمر بن اُذَينَه، از أبان بن أبي عيّاش، از ابراهيم بن عمر يماني، از سُلَيم بن قَيْس هلالي روايت ميكند كه او گفت: شنيدم از سلمان فارسي كه ميگفت: من در آن مرضي كه رسول خدا در آن رحلت كردند در نزد رسول خدا نشسته بودم؛ در اينحال فاطمه عليهما السّلام وارد شد و چون ضعف وارد بر پدرش را ديد گريه كرد؛ تا اشكهايش بر روي چهرهاش جاري شد.
رسول خدا فرمود: سبب گرية تو چيست؟ فاطمه عرض كرد ميترسم بعد از رحلت تو، خودم و فرزندانم محروم شوند. در اينحال اشك در چشمان رسول خدا حلقه زد؛ و فرمود: اي فاطمه مگر نميداني كه ما اهل بيتي ميباشيم كه خداوند براي ما آخرت را بر دنيا پسنديده و برگزيده است؟ و خداوند بر جميع مخلوقاتش فنا و نيستي را حتم نمودهاست؟!
آنگاه پيغمبر مفصّلاً طريق خلقت اهل بيت و مقامات و درجات آنها را بيان ميفرمايند و مقامات و درجات حضرت فاطمه و مزايايي را كه خداوند به آن حضرت اختصاص داده است؛ و از جمله وجود يازده امام از نسل آن حضرت را كه آخرين آنها مهدي امّت است، بيان ميكند.
بازگشت به فهرست
وصيّت رسول خدا ، أميرالمؤمنين را به صبر و تحمّل از آزار قريش
ثُمَّ أقبلَ عَلَي عَليُّ عليه السّلام فَقَالَ: يَا أخِي إنَّكَ سَتَبْقَي بَعْدِي وَ سَتَلوقَي مِن قُرَيْشٍ شِدَّةً مِن تَظاهُرِ هِمْ عَلَيْكَ وَ ظُلْمِهِم لَك! فَإن وَجَدْتَ أعواناً فَجَاهِدْهُم وَ قَاتِلْ مَن خَالَفَكَ بِمَنْ وَافَقَكَ! وَ إن لَم تَجِدْ أعواناً فَاصْبِر وَ كُفَّ يَدَكَ وَ لاَ تُلْقِ بِهَا إلَي التَّهْلُكَةِ!
فَإنَّكَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَي، وَ لَكَ بِهَارُونَ اُسُوَةٌ حَسَنَةٌ إذَا اسْتَضْعَفَهُ قَوْمُهُ وَ كَادُوا يَقْتُلُونَهُ؛ فَاصْبِر لِظُلْمِ قُرَيشٍ إيَّاكَ وَ تَظَاهِرُهُمْ عَلَيْكَ فَإنَّكَ بِمَنزِلَةِ هَارُونَ وَ مَن تَبِعَهُ؛ وَ هُمّْ بِمَنزِلَةِ العِجْلَ وَ مَن تَبِعَهُ. تا آخر حديث.[8]
«سپس پيامبر روي خود را به علي كرد و گفت: اي برادر من! تو بعد از من زندگي ميكني! و به زودي از ناحيه قريش، شدّت و گرفتگي خواهي ديد؛ از اينكه ايشان براي شكستن تو، در هم كوبيدن تو، و ستم نمودن بر تو، پشت به پشت يكديگر ميدهند.
پس اگر تو ياراني بر عليه ايشان يافتي كه تو را نصرت كنند؛ با قريش جهاد كن؛ و با دستياري موافقين خود؛ مخالفين را برانداز و با آنها كارزار كن! و اگر معاون و ياري نيافتي پس صبر پيشه كن؛ و دست از جنگ بدار؛ و با دست خود، خود را در هلاكت ميفكن. چون نسبت تو با من مثل نسبت هارون است با موسي؛ و هارون براي تو الگو و مادّة تأسّي خوبي است؛ چون قوم او او را ضعيف شمردند و نزديك بود وي را بكشند.
تو اي علي بر ستم قريش شكيبا باش؛ و بر مظاهره و پشتيباني آنها از يكديگر بر عليه تو از جا در نرو! زيرا مثال تو به منزلة هارون است و پيروان او، و و قريش به منزلة گوساله است و پيروان گوساله».
از اين قرائن قطعيّه به دست ميآيد كه: مخالفين علي و شتاب كنندگان به سقيفة بني ساعده كه يكسره پيامبر و رحلتش، و تجهيز و تكفينش را بخاك نسيان سپردند، و براي رياست به سوي سقيفه شتاب نمودند؛ براي مرام خود از هيچ جنايتي و خيانتي دريغ نداشتند؛ گر چه منجرّبه قتل و ريختن خون قسمت عظيمي از مسلمانان شود؛ گرچه اسلام از بين برود؛ و قرآن از بين برود؛ و اسم و اثري از خدا و رسول خدا بجاي نماند.
فلهذا ميبينيم كه براي بيعت گرفتن از علي بن أبيطالب و همراهانش كه در خانة فاطمة زهرا، به عنوان تحصّن متحصّن شده بودند؛ يورش بردند؛ و با سيلي بر چهرة بيبي، و با تازيانه بر بازويش، او را در ميان در و ديوار فشردند؛ تا استخوان سنيهاش شكست؛ و جنينش سقط شد؛ و به روي زمين ا فتاد و پس از مدّت كوتاهي رخت از جهان بر بست؛ زيرا بيبي مانع شد از بردن علي را براي بيعت به مسجد.
بازگشت به فهرست
مرثية آية الله كمپاني در مصيبت حضرت فاطمه زهراء سلام الله عليها
و چه نيكو فخر الفلاسفة و الحكماء المتألّهين و شيخ الفقهاء و العلماء المعاصرين؛ مرحوم حاج شيخ محمد حسين اصفهاني معروف به كمپاني طاب ثراه سروده است:
وَ لِلسِّباطِ رَنَّةُ صَدَاهَا فِي مَسْمَعِ الدَّهْرِ فَمَا أشْجَاهَا1
وَالاثَرُ البَاقِي كَمِثْلِ الدُّمْلُجِ فِي عَضُدِ الزَّهْرَاء أقوَي الحُجَج2
وَ مِن سَوادِ مَتْنِهَا اسودَ الفَضَا يَا سَاعَدَ اللهُ الاءمَامَ المُرتَضَي3
وَ لَسْتُ أدْرِي خَبَرَ المِسْمَارِ سَلْ صَدْرَهَا خِزَانَةَ الاسْرَارِ4
وَ فِي جَنِينِ المَجْدِ مَا يُدْمِي الحَشَا وَ هَلْ لَهُمْ إخْفَاءُ أمْرٍ قَدْفَشَا5
وَالبَابُ وَالْجِدَارُ وَالدِّمَاءُ شُهُودُ صِدْقِ مَا بِهِ خِفَاءُ6
لَقَدْ جَنَي اجَانِي عَلَي جَنِينِهَا فَانْدَكَّتِ الجِبَالُ مِن حَنِينِها7
وَ رَضَّ تِلْكَ الاضْلُعَ الزَّكِيَّة رِزِّيَّةً مَا مِثْلُهَا رَزِّيَة8
وَ مِن نُبُوعِ الدَّمْعِ مِن ثَدييَها يُعْرَفُ عَظْمُ مَاجَرَي عَلَيْهَا9
وَجَاوَزَالحَدَّ بِلَطْمِ الخَدِّ سَلَّتْ يَدُ الطُّغْيَانِ وَالتَّعْدِي10
فَاحْمَرَّتِ العَيْنُ وَ عَيْنُ المَعْرِفَة تُذْرِفُ بِالدَّمْعِ عَلَي تِلْكَ الصَّفَة11
وَ لاَ يُزِيلُ حَمْزَةَ العَيْنِ سِوَي بِيضِ السُّيُوفِ يَوْمَ يُنشَرُ اللِّوَي12
فَإنَّ كَسْرَ الضِّلعِ لَيْسَ يَنجَبِر الاّ بِصَمصَامٍ عَزِيزٍ مُقْتَدِرٍ13
أهَكَذَا يُصْنَعُ بِابْنَةِ النَّبِيِّ حِرْصاً عَلَي المُلْكِ فَيَا لَلْعَجبِ14[9]
1 ـ «آن تازيانه كه بر زهراء خورد، ناله و صدائي كرد كه طنين آن در گوش روزگار پيچيده است؛ پس چقدر غصّه و حزنآور بوده است؟
2 ـ و آن اثري كه در بازوي زهراء همانند دُمَل باقي ماند؛ بهترين و قويترين دليل براي ضرب تازيانه است.
3 ـ و از سياهي آنچه كه از بازوي او ظاهر شده بود؛ عالم تيره و تار گشت؛ خداوندا امام مرتضي را در اين مصيبت مدد كن و ياري فرما!
4 ـ و من آنكسي نيستم كه خبر ميخ را بدانم و بفهمم؛ تو از سينة زهراء كه خزينة اسرار است اين مطلب را بپرس!
5 ـ و در بارة داستان سقط جنين: محسني كه صاحب هر گونه فضيلت و شرف است؛ مطالبي است كه دل انسان را خون ميكند. و آيا براي اين جنايت پيشگان ممكن است پنهان دارند خبري را كه روزگار آنرا فاش ساخته و از چهرة آن نقاب برداشته است؟!
6 ـ آري اينك در و ديوار و خونهائي كه از صديقّه آمده است؛ گواهان راستيني هستند كه در آن خطائي نيست.
7 ـ حقّا و تحقيقاً آن شخص جنايت پيشه، بر جنين زهراء چنان جنايتي كرد كه اي ناله و آه زهراء كوهها پاره پاره و خرد و گسسته شد.
8 ـ و آن استخوانهاي سينة پاك و طاهر و مُطهّر را چنان در هم كوفت كه مصيبتي در جهان همانند آن مصيبت نيست.
9 ـ و از جوشيدن و جاري شدن خون از دو پستان زهراء، اندازة جناياتي كه بر او وارد شده است فهميده ميشود.
10 ـ و با سيلياي كه بر صورت زهراء نواخت؛ ديگر جنايت را از حدّ به دَر بُرد؛ شل و بدون حركت باد دست طغيان و تعدّي.
11 ـ چشمان زهراء از آن سيلي قرمز شد، و چشم عرفان روزگار پيوسته براي اين حالت زهراء اشكبار است.
12 ـ و آن قرمزي ديدگان زهراء را چيزي نميتواند بر طرف گرداند؛ مگر شمشيرهاي آبدار و بُرنده، در روزي كه پرچمها را بر عليه دشمنان باز كنند؛ و كتيبهها را حركت دهند.
13 ـ زيرا كه شكسته شدن پهلو و ضلع سينه را چيزي منجبر نميكند، و آن زخم را مرهم نمينهد مگر شمشير برّندة استوار و با قدرت.
14 ـ آيا اينگونه با دختر پيغمبر رفتار ميكنند؛ براي حرصي كه به حكومت و ولايت دارند؟ اين بسيار عجيب است».
بازگشت به فهرست
مرثية فارسي آية الله كمپاني در مصيبت حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها
و همچنين آية الله اصفهاني كمپاني در مصيبت حضرت صدّيقة سلام الله عليها، مرثيهاي بسيار جالب و حاوي حقائق، در ديوان شعر پارسي خود آورده است؛ و ما در اينجا به ذكر دو بند اوّل آن اكتفا ميكنيم:
تا در بيت الحرام از آتش بيگانه سوخت كعبه ويران شد، حريم از سوز صاحبخانه سوخت
شمع بزم آفرينش با هزاران اشك و آه شد چنان، كز دودِ اهش سينة كاشانه سوخت
آتشي در بيت معمورِ ولايت شعله زد تا أبد زان شعله، هر معمور و هر ويرانه سوخت
آه از آن پيمان شكن كز كينة خمئ غدير آتشي افروخت تا هم خمّ و هم پيمانه[10]سوخت
ليلي حسن قِدَم، چون سوخت از سر تا قدم همچو مجنون، عقلِ رهبر را دل ديوانه سوخت
گلشن فرّخ فر توحيد، آن دم شد تباه كز سُمُومِ شرك، آن شاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طمعة أفعي صفت تا كه از بيداد دونان گوهر يكدانه سوخت
حاصل باغ نبوّت، رفت بر باد فنا خرمني در آرزوي خامِ آب و دانه سوخت
كركَسِ دون، پنجه زد بر روي طاوس أزل عالمي از حسرت آن جلوة مستانه سوخت
آتشي آتش پرستي در جهان افروخته
خرمن اسلام و دين را تا قيامت سوخته
سينهاي كز معرفت گنجينة اسرار بود كي سزاوار فشارِ آن در و ديوار بود؟
طور سيناي تجلّي، مَشعلي از نور شد سينة سيناي وحدت، مشتعل از نار بود
نالة بانو زد اندر خرمن هستي شَرَر گوئي اندر طور غم، چون نخل آتشبار بود
آنكه كردي ماه تابان پيش او پهلو تهي از كجا پهلوي او را تاب آن آزار بود
گردش گردون دون بين، كز جفاي سامري نقطة پرگار وحدت، مركز مسمار بود
صورتش نيلي شد از سيلي، كه چون سيل سياه روي گيتي[11] زين مصيبت، تا قيامت تار بود
شهرياري شد به بند بندهاي از بندگان آنكه جبريل امينش بندة دربار بود
از قفاي شاه، بانو با نواي جانگداز تا توانائي به تن تا قوّت رفتار بود
گر چه بازو خسته شد، وز كار دستش بسته شد ليك پاي همّتش بر گنبد دوّار بود
دست بانو گرچه از دامان شه كوتاه شد ليك بر گردون بلند از دست آن گمراه شد[12]
در «مروج الذهب» آوره است كه: و لمّا قُبضت فاطمةُ جزَع عليها بَعْلُها عليُ جَزَعاً شديداً و اشتدّ بكاؤهُ و ظهر أنينُه و حَنينُه و قال في ذلك
لِكُلِّ اجتِماعٍ مِن خَلِيلَيْنِ فُرقَةٌ وَ كُلُّ الَّذي دُونَ المَمَاتِ قَلِيلُ
وَ إنَّ افْتِقادي فاطِماً بَعْدَ أحمَدِ دَليلٌ عَلَي أن لاَ يَدُومُ خَلِيلُ[13]
«چون فاطمه سلام الله عليها رحلت كرد، براي او شوهرش علي جزي شديدي كرد، و گريهاش شدّت يافت؛ و آه و نالهاش ظهور كرد؛ و در اين مصيبت اين دو بيت را انشاء فرمود: در عاقبت براي هر اجتماعي كه بين دو محبوب صورت گيرد؛ فراق و جدائي است؛ و تمام مصيبتها در برابر مرگ، ناچيز و كم مقدار است. آري از دست دادن من فاطمه را بعد از احمد؛ دليل بر آنست كه هيچ محبوب و يار مهرباني دوام ندارد و باقي نميماند.».
بازگشت به فهرست
درس صد و چهل و دو تا صد و چهل و هشت
مقامات و مواردى كه رسول خدا (ص) امير المؤمنين (ع) را به حديث منزله مخاطب ساخته اند
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
استخلاف حضرت موسي ، برادرش هارون را به امامت
و واعدنا موسى ثلاثين ليلة و اتممناها بعشر فتم ميقات ربه اربعين ليلة و قال موسى لاخيه هارون اخلفنى فى قومى و اصلح و لا تتبع سبيل المفسدين [14].
«و ما با موسى سى شب را (براى ملاقات و تكلم) وعده نهاديم، و آن سى شب را به ده شب ديگر تمام كرديم، و بنا بر اين زمان قرار دادى و ميعاد با پروردگارش به چهل شب تام و تمام شد.و موسى به برادرش هارون گفت: تو در ميان قوم من، جانشين و خليفه من باش! و اصلاح كن، و از راه و طريق مفسدان پيروى منما!»
در تفسير «مجمع البيان» آورده است كه: مراد از پيروى نكردن راه مفسدان اينست كه: در راه گناهكاران سلوك مكن! و ياور و كمك ستمكاران مباش! و در اين صورت مراد از خطاب با اين كلمات قوم موسى بوده است، و اگر چه در ظاهر خطاب، مخاطب برادرش بوده است [15].
و ليكن در تفسير «الميزان» گويد: كه چون هارون پيامبر مرسل بوده است، و از او معصيتى صادر نمىشده، و پيروى از اهل فساد، از او متحقق نمىگشت، وموسى نيز به حال برادرش دانا و عالم بوده است، پس مراد از اين خطاب، نهى او را از كفر و معصيت نبوده است، بلكه مراد اين بوده است كه در اداره قوم خود از مشورت و صلاحديد مفسدان و تصويب قوم فتنهجو، در ايام غيبت موسى كه دوران خلافت اوستخوددارى كند.
و دليل بر اين معنى عبارت و اصلح است، چون دلالت دارد بر آنكه مراد از عبارت و لا تتبع سبيل المفسدين اينست كه: امورشان را اصلاح نمايد، و در ميان آنها بر سيره و منهاج مفسدين كه آنها آن روش را مىپسندند، و بدان امر و اشاره مىكنند، رفتار ننمايد.
و از اينجا به دست مىآيد كه: در قوم موسى در آنروز، گروهى از مفسدين بودهاند كه پيوسته داعيه افساد و خرابى داشتهاند، و امور را واژگون مىنمودند، و هميشه در انتظار مرگ و هلاكت و مشكلات براى موسى بودهاند، و بنا بر اين موسى برادرش را نهى مىكند از اينكه از راه و روش ايشان پيروى نمايد، آن راه و روشى كه امر تدبير و ولايت را بر هارون مشوش سازند، و با حيله و خدعه رفتار كنند، و از در مكر و كيد در آيند، و در نتيجه جماعتبنى اسرائيل متفرق گردند، و آن اجتماع و اتحادى كه در ميان آنها بعد از آنهمه مشقت و رنج، حضرت موسى بر قرار كرده بود، و پس از آنهمه محنتها و مشكلات، تبديل به افتراق و جدائى گردد[16].
سپس در «مجمع البيان» گفته است كه: علت آنكه موسى عليه السلام، برادرش هارون را امر كرد كه در ميان امتش خليفه و جانشين او شود، با آنكه خود هارون پيامبر مرسل بود، اينست كه: رياستبراى حضرت موسى هم نسبتبه هارون و هم نسبتبه قومش بوده است، و البته چنين گفتار و امريه و استخلافى را هارون نسبتبه موسى نمىتواند داشته باشد.و در اين مقطع از بيان روشن مىشود كه منزله امامت از منزله نبوت جداست، و امامت داخل در منصب نبوت نيست.
و اين دو منصب امامت و نبوت در بعضى از پيامبران بخصوصهم جمع بودهاست.زيرا اگر هارون از جهت منصب نبوت، قيام به امر امامت داشت، ديگر نيازى به استخلاف موسى و تعيين وى را به عنوان جانشينى و نيابت نداشت [17].
و ما عين اين استخلاف و قرار دادن جانشين و نصب قائم مقام را از طرف رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نسبتبه امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام در حديث منزله مىيابيم، زيرا كه عبارت آن پيامبر بزرگوار:
انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى
را كه در مقامات و مواطن عديده گفتهاند، دلالت دارد بر آنكه حضرت امير المؤمنين نسبتبه رسول خدا صلى الله عليهما و آله و سلم همان مرتبت و مقام و منزلهاى را دارند كه هارون نسبتبه حضرت موسى داشته است، و اين منزله بطور اطلاق و عموم، دلالتبر همه مناصب و مقاماتى كه هارون داشته استبراى حضرت امير المؤمنان دارد، از وصايت و وزارت و خلافت و شركت در امر تبليغ و ايفاء وظيفه خطير تحمل بار و مسئوليتحفظ و پاسدارى از دين و امت.
و فقط چيزى كه از مناصب هارون استثناء شده است، نبوت است كه براى امير المؤمنين عليه السلام نيست، و اگر هر آينه بنا بود نبوت به محمد بن عبد الله صلى الله عليه و آله و سلم ختم نشود حقا امير مؤمنان نيز داراى منصب نبوت بود، و ليكن چون آنحضرت خاتم النبيين است فلهذا به على بن ابيطالب، سمت نبوت داده نشده است.
اين جمله حديث منزله: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى را آنطور كه حقير استقصاء نمودهام، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در چهارده مقام و موطن مختلف بيان كردهاند كه بصورت ظاهر آن مقامات با يكديگر ربطى ندارند، و حضرت در اين مواطن عديده به تمام امت مىخواهند ولايت كليه و منصب خلافت و امامت على بن ابيطالب عليه السلام را بعد از رحلتخود، و مقام وزارت وى را در زمان حيات خود در جميع امور بيان كنند.
مقام و موطن اول [18] وقتى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عازم غزوه تبوكهستند، و امير مؤمنان را در مدينه بجاى خود خليفه قرار دادهاند، كه در نبودن آنحضرت به اداره امور مردم مدينه قيام و اقدام نمايد.
بازگشت به فهرست
اعتراض سعد بن أبي وقّاص به معاويه در دَارُالنَّدوة و حديث منزله
اين روايت را افراد مختلفى از صحابه رسول خدا روايت كردهاند، و از جمله آنها سعد بن ابى وقاص است كه چون معاويه باو گفت: چرا على بن ابيطالب را سب (شتم و لعنت) نمىكنى؟ او در پاسخ معاويه گفت: من از رسول خدا درباره على بن ابيطالب چيزهائى را با گوش خودم شنيدهام كه هرگز تا آخر عمرم على را سب نخواهم كرد.
علماء شيعه و عامه در كتب تواريخ و سير اين روايت را به اسناد مختلف و با مضامين گوناگون از سعد روايت كردهاند، و كتابى را در احوال على بن ابيطالب و يا در ترجمه سعد نمىيابيم مگر آنكه از برخورد معاويه با سعد، و روايتحديث منزله را درباره امير المؤمنين سخن به ميان آوردهاند.
مورخ شهير و محدث امين مسعودى از ابو جعفر محمد بن جرير طبرى روايت كرده است كه: او از محمد بن حميد رازى، از ابو مجاهد، از محمد بن اسحاق از ابو نجيح روايت كرده است كه: او گفت: چون معاويه حج نمود، و دور خانه خدا طواف كرد و با او سعد بن ابى وقاص بود، همينكه فارغ شد، معاويه به سوى دار الندوة [19] رفت و سعد را پهلوى خودش در روى سرير و نيمكت نشاند، و شروع كرد در بدگوئى از على و به زشتى ياد كردن او و سب و شتم او.
سعد تكانى خورد و قدرى جلو آمد، و گفت: مرا با خودت بر روى سريرت نشاندى، و سپس شروع در سب على كردى؟! سوگند به خدا كه اگر يك خصلت از خصلتهائى كه در على بود، در من باشد، محبوبتر است در نزد من از تمام آفاقى كه خورشيد بر آن بتابد.
سوگند به خدا كه اگر من داماد رسول خدا بودم، و آن فرزندانى كه از آن على بود، از براى من بود، محبوبتر است در نزد من، از همه آفاقى كه خورشيد بر آن بتابد.
سوگند به خدا كه اگر در روز خيبر آنچه را كه رسول خدا به على گفت:
لاعطين الراية غدا رجلا يحبه الله و رسوله، و يحب الله و رسوله، ليس بفرار يفتح الله على يديه
«هر آينه من البته فردا علم جنگ را به مردى مىسپارم كه، خدا و رسولش او را دوست دارند، و او نيز خدا و رسولش را دوست دارد، او كسى نيست كه از جنگ فرار كند، و خداوند به دست او فتح را نصيب مسلمين مىگرداند» اگر به من گفته بود، محبوبتر بود نزد من از همه آفاقى كه خورشيد بر آن بتابد.
سوگند بخدا كه اگر در غزوه تبوك آنچه را كه رسول خدا به على گفت:
اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى
«آيا براى تو خوشايند نيست كه نسبت تو با من مثل نسبت هارون با موسى باشد بجز مقام نبوت» اگر به من گفته بود، محبوبتر بود نزد من از همه آفاقى كه خورشيد بر آن بتابد.
سعد اين عبارات را بگفت، و از مجلس برخاست، و به معاويه گفت: سوگند به خدا كه تا من زنده باشم ديگر در منزلى كه تو باشى، من وارد نمىشوم!
مسعودى پس از اين روايت مىگويد: من در طريقى ديگر از روايات - و آن حديثى است كه در كتاب على بن محمد بن سليمان نوفلى در ميان اخبار وارد شده است - ديدهام كه از ابن عائشه و غيره روايت كردهاند كه چون سعد با معاويه اين سخنان را گفت، و خواستبرخيزد، معاويه براى او ضرطهاى زد (بادى كه از مقعد توام با صدا بيرون آيد) و باو گفت: بنشين تا پاسخ آنچه را كه گفتى بشنوى!
تا به حال هيچوقت نشده است كه تو در نزد من پستتر و بيمايهتر و شومتر از امروز باشى! زيرا بنا بر آنچه گفتى، چرا على را نصرت نكردى؟ و چرا از بيعتبا او دست نگاه داشتى؟!
آنچه را كه تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره على شنيدهاى، اگر من شنيده بودم، تا زنده بودم، خادم على بودم!
سعد گفت: سوگند به خدا كه من به اين خلافتى كه تو در آن جاى گرفتهاى، سزاوارترم!
معاويه گفت: بنو عذره چنين مقامى را از تو دريغ مىدارند!
و همچنانكه گفته مىشود، سعد، مردى از بنو عذره بوده است، و نوفلى گفته است كه سيد ابن محمد حميرى در اين باره سروده است:
بازگشت به فهرست
روايت مسعودي ، اشعار حِميَريّ را در فضيلت أميرالمؤمنين عليه السّلام
سائل قريشا بها ان كنت ذا عمه من كان اثبتها فى الدين اوتادا 1
من كان اقدمها سلما و اكثرها علما و اطهرها اهلا و اولادا 2
من وحد الله اذ كانت مكذبة تدعو مع الله اوثانا و اندادا 3
من كان يقدم فى الهيجاء ان نكلوا عنها و ان بخلوا فى ازمة جادا 4
من كان اعدلها حكما و اقسطها حلما و اصدقها وعدا و ايعادا 5
ان يصدقوك فلم يعدو ابا حسن ان انت لم تلق للابرار حسادا 6
ان انت لم تلق من تيم اخاصلف و من عدى لحق الله حجادا 7
او من بنى عامر، او من بنى اسد رهط العبيد ذوى جهل و اوغادا 8
او رهط سعد، و سعد كان قد علموا عن مستقيم صراط الله صدادا 9
قوم تداعوا زنيما ثم سادهم لو لا خمول بنى زهر لما سادا10 [20]
1- اگر تو متحيرى و نمىدانى كه چه كسى لياقت امامت را دارد، به طور مذاكره از قريش بپرس كه: چه كسى بود كه در دين، ميخهاى خود را ثابتتر واستوارتر كوبيده بود؟
2- چه كسى بود كه اسلامش از همه مقدمتر بود؟ و دانشش افزونتر، و اهل و اولاد او پاكتر و پاكيزهتر و طاهرتر بود؟
3- چه كسى بود كه خداوند را به وحدت و يگانگى شناخت، در هنگامى كه تمام طوائف وحدت خدا را تكذيب مىكردند، و با خداوند بتها و شريكهائى را مىخواندند و مىپرستيدند؟
4- چه كسى بود كه در صحنه نبرد خونين و كارزار و گيرودار جنگ، پاى راستين در ميدان مىنهاد، در وقتيكه همه مىترسيدند، و به جنگ پشت مىكردند، و بطالى مىنمودند؟ و چه كسى بود كه در شدت گرسنگى و قحط در ميان مردم، جود و بخشش مىكرد و به فقرا و مستمندان ايثار مىنمود؟!
5- و چه كسى بود كه حكمش در ميان مردم معتدلتر و مستقيمتر، و صبر و بردبارى و حلمش به جاتر و به ميزانتر، و وعدهها و وعيدهاى او راستتر و به واقع نزديكتر بوده است؟
6- اگر آنها در پاسخ به تو راستبگويند، از ابو الحسن: على بن ابيطالب نمىتوانند بگذارند و تجاوز كنند، اگر تو در اينصورت با حسودان نيكان، مواجه نگردى، و روبرو نشوى، و با آنها برخورد نكنى!
7- اگر تو با برادر تيمى برخورد نكنى و مواجه نشوى، آن كس كه پيوسته دوست دارد مدح خود را گويد در چيزى كه در او نيست، و پيوسته ادعاى مقام مافوق خود را از روى تكبر و اعجاب بنمايد، و اگر تو با فرزندى عدى برخورد نكنى و روبرو نشوى، اينان كه پيوسته حق خدا را انكار مىكنند!
8- و اگر با بنى عامر، و يا با بنى اسد برخورد نكنى و مصادف نشوى، آنانكه قوم و گروه بردگانى هستند كه جهل و نادانى در آنها رسوخ كرده، و جزء احمقان و ضعفاء العقول به حساب مىآيند.
9- و يا با گروه و قوم سعد و قاص مواجه نشوى، و سعد اين چنين بود كه همه مىدانستند او سخت مردم را از راه خدا و پيمودن طريق الهى منع مىكرد، وراهزن اين راه بود.
10- قوم سعد كسانى هستند كه درباره پسرى كه از زنا تولد يافته بود، جمع شده، و هر يك از آنها آن پسر را به خودش نسبت مىداد.و سپس اين پسر زنازاده رئيس و سيد آنان شد، و اگر ضعف و سستى بنى زهره نبود، اين زنازاده نمىتوانست رئيس و سيد و سالارشان گردد.»
سيد حميرى در اين قصيده، مدح امير المؤمنين عليه السلام را مىكند و به كسانى كه در بيعتبا او توقف كردند، و از نصرت او دستباز داشتند، به گوشه و كنايه تعريض مىكند و مذمت مىنمايد
كساني كه با أميرالمؤمنين عليه السّلام بيعت نكردند
سعد بن أبي وقاص از تخلّف كنندگان بيعت با أميرالمؤمنين عليه السّلام بود
از جمله كسانى كه با آنحضرت در موقع خلافت ظاهريه پس از قتل عثمان بيعت نكردند، سعد بن ابى وقاص بود.همه تواريخ و سير نوشتهاند كه: سعد با آنحضرت بيعت نكرد.
در «سفينة البحار» در ماده ربع در شرح حالات ربيع بن خثيم، از تلميذ مجلسى (ره): فاضل خبير آقا ميرزا عبد الله اصفهانى افندى در كتاب «رياض العلماء» نقل كرده است كه: افرادى كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از بيعتبا امير المؤمنين عليه السلام تخلف كردند، هفت نفر بودهاند: عبد الله بن عمر، صهيب رومى غلام عمر، محمد بن مسلمة، سعد بن ابى وقاص، سعد بن مالك، اسامةبن زيد و سلمة بن سلامه.و از تابعين سه نفر از بيعت تخلف ورزيدهاند: ربيع بن خيثم، مسروق بن اجدع، و اسود بن زيد [1].
و در «مروج الذهب» آورده است كه: جماعتى از طرفداران عثمان از بيعتبا على بن ابيطالب كنار رفتند، آنانكه چنين مىدانستند كه حتما بايد از تحت ولايت امير المؤمنين عليه السلام خارج بود.از ايشانست: سعد بن ابى وقاص و عبد الله بن عمر همان كسى كه بعدا با يزيد بن معاويه بيعت كرد، و پس از آن با عبد الملك بن مروان بيعت كرد، و قدامة بن مظعون.و اهيان بن صيفى، و عبد الله بن سلام، و مغيرة بن شعبه ثقفى.و از انصار كسانى كه اعتزال جستند عبارتند از: كعب بن مالك و حسان بن ثابت و اين دو نفر شاعر بودند و ابو سعيد خدرى و محمد بن مسلمة هم سوگند با بنى عبد الاشهل [و يزيد بن ثابت و رافع بن خديج و نعمان بن بشير] [2] و فضالة بن عبيد، و كعب بن عجره و مسلمة بن خالد با جماعتى ديگر از طرفداران عثمان از انصار و غير انصار از بنى اميه و غير آنها كه نام ايشان را ذكر نكرديم [3].و ابن اثير در «كامل التواريخ» طبع بيروت 1385، ج 3، ص 191 آورده است كه چون پس از عثمان جميع مهاجران و انصار با امير المؤمنين عليه السلام بيعت كردند، از مهاجران سعد و ابن عمر بيعت نكردند و از انصار حسان بن ثابت و كعب بن مالك و مسلمة بن مخلد و ابو سعيد خدرى و محمد بن مسلمه و نعمان بن بشير و زيد بن ثابت و رافع بن خديج و فضالة بن عبيد و كعب بن عجره بيعت نكردند و نيز عبد الله بن سلام و صهيب بن سنان و سلمة بن سلامة بن وقش و اسامة بن زيد و قدامة بن مظعون و مغيرة بن شعبه بيعت نكردند.
و ليكن ابن سعد در «طبقات» ج 3، ص 31 مىنويسد كه فرداى آن روزى كه عثمان كشته شد با على بن ابيطالب در مدينه همه اهل مدينه بيعت كردند و از جمله آنان طلحه و زبير و سعد بن ابى وقاص و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل و عمار بن ياسر و اسامة بن زيد و سهل بن حنيف و ابو ايوب انصارى و محمد بن مسلمة و زيد بن ثابت و خزيمة بن ثابت و جميع اهل مدينه به خلافتبيعت كردند و سپس طلحه و زبير گفتند كه ما مكرها بيعت كردهايم، و به مكه رفتند و با عائشه كه در مكه بود و با جماعتى به سوى بصره حركت كرده خونخواهى از عثمان كردند.
بارى سعد بن ابى وقاص از سابقين مسلمانان است و هفتمين نفرى است كه اسلام آورده است [4] و در غزوه بدر و احد و خندق و تمام غزوات رسول خدا حاضر بود و در روز احد به بلاء و مصيبتسختى گرفتار شد، و او اولين كسى است كه در راه خدا خون ريخته است، و اولين نفرى است كه در راه خدا تير انداخته است، و عامه مىگويند از بزرگان صحابه و از عشره مبشره است، و يكنفر از كسانى است كه پيامبر براى او شهادت بهشت را داده است، و يكنفر از شش نفرى است كه عمر بعد از خود شوراى در امر خلافت را به عهده آنان گذاشت، و گفت: رسول خدا رحلت كرد و از ايشان راضى بود [5].
ولى معذلك در شورى خودش ميل به خلافت داشت، و با آن احتجاجها واستشهادهاى مولى الموالى حضرت امير المؤمنين عليه السلام بر حقانيتخود و تعين ولايت و امامت و خلافتبه نصوص كثيره واضحه وارده از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، باز طرفدارى از قوم خويش خود عثمان نمود، و به او راى مثبت داد، و پس از عثمان با امير المؤمنين عليه السلام بيعت نكرد، و در جنگ جمل و صفين و نهروان كمك ننمود و منعزل بود.
مسعودى مىگويد: سعد و اسامة بن زيد و عبد الله بن عمر و محمد بن مسلمه از كسانى هستند كه از بيعتبا على بن ابيطالب عليه السلام ابا و امتناع كردند، و از نصرت و يارى او بكنار نشستند، با بعضى ديگر نيز كه ما در زمره نشستگان از بيعت على نام آنها را بردهايم، و دليلشان اين بود كه مىگفتند: اين فتنهاى است كه رو آورده است.
و بعضى از آنان به على گفتند:
اعطنا سيوفا نقاتل بها معك! فاذا ضربنا بها المؤمنين لم تعمل فيهم، و بنت عن اجسادهم، و اذا ضربنا بها الكافرين سرت فى ابدانهم! فاعرض عنهم على و قال: و لو علم الله فيهم خيرا لاسمعهم، و لو اسمعهم لتولوا و هم معرضون [6].
«به ما شمشيرهائى بده كه با آنها در راه تو جنگ كنيم، و آن شمشيرها بدينگونه باشد كه چون بر مؤمنان فرود آريم در بدن آنها اثر نكند، و از بدنهايشان جدا شود، و چون با آنها بر كافران بزنيم در بدنهايشان اثر كند!
حضرت امير المؤمنين عليه السلام از ايشان اعراض كرد و گفت: اگر خداوند در آنها خيرى را مىدانست گوش آنها را شنوا مىنمود، و اگر گوش آنها را هم شنوا كند، هر آينه ايشان روى بر مىگردانند و اعراض مىكنند.»
گوينده اين كلام به امير المؤمنين عليه السلام سعد وقاص است، و با اين گفتار خود مىخواهد بگويد: اينك مسلمين و مؤمنين درهم ريختهاند، و لشگريان تو و لشگريان مقابل تو همه مسلمانند، و ما نمىتوانيم به عنوان كمك تو، با سپاه مقابل تو جنگ كنيم، و آنها را بكشيم! ما جنگ با كافران مىكنيم، نه بامسلمانان و نه با طلحه و زبير و عائشه و اصحاب معاوية بن ابى سفيان، همه مسلمانند، و مسلمان را كشتن صحيح نيست!
بزرگان در تواريخ خود آوردهاند كه اين سخن را سعد وقاص گفته است، از جمله ابن سعد در «طبقات» با سند خود از ايوب بن محمد روايت كرده است كه او گفت: به من خبر رسيده است كه سعد وقاص پيوسته مىگفت: آنقدر من براى خلافتسزاوارم، كه گمان نمىكنم استحقاق من به اين پيراهن تنم بيشتر از استحقاق من به خلافتباشد.من جهاد كردهام از زمانى كه معناى جهاد را دانستهام.و لا ابخع نفسى ان كان رجل خيرا منى، لا اقاتل حتى تاتونى بسيف له عينان و لسان و شفتان فيقول: هذا مؤمن و هذا كافر [7].
«و من خودم را به هلاكت نمىافكنم اگر مردى از من بهتر باشد، من جنگ نمىكنم تا شما براى من شمشيرى بياوريد كه دو چشم داشته باشد، و يك زبان، و دو لب و بگويد: اين مؤمن است، و اين كافر است».
و نيز ابن سعد با سند خود از يحيى بن حصين روايت كرده است كه گفت: شنيدم كه جماعتى با هم به گفتگو نشسته بودند كه پدر من به سعد گفت: چه چيز تو را از جنگ بازداشته است؟!
سعد گفت: تا زمانيكه شمشيرى براى من بياوريد كه مؤمن را از كافر بشناسد [8]!
و ابن عبد البر گويد: پسر سعد: عمر بن سعد بعد از كشته شدن عثمان سعد را ترغيب و تحريض مىكرد كه خود را خليفه بخواند، و مردم را به بيعتبا خود دعوت كند، و ليكن سعد حرف او را نپذيرفت.و همچنين برادر زادهاش: هاشم بن عتبه او را ترغيب كرد و چون سعد ابا نمود، هاشم به سوى على بن ابيطالب رفت و از اصحاب و ياران او شد.
و سعد در قضيه انقلاب مصريين و كشته شدن عثمان در خانه خود نشست، و اهل و عيال خود را امر كرد تا چيزى از اخبار مردم را باو خبر ندهند، تا زمانيكه مردم بر امامى اتفاق و اجتماع كنند.
معاويه در او، و در عبد الله بن عمر، و محمد بن مسلمه طمع كرد، و نامهاى به آنها نوشت و براى يارى خودش بجهتخونخواهى عثمان فرا خواند، و به آنها چنين وانمود كرد كه كشنده عثمان و تنها گذارنده عثمان هر دو در جرم مساوى هستند، و آنها چون عثمان را يارى نكردهاند، حكم كشنده او را دارند، و كفاره جرم آنها فقط به اينست كه بر عليه على بن ابيطالب براى نصرت او قيام كنند.
معاويه با نثر و نظم اين تهديد را براى آنها در طى نامههاى متعددى نوشت كه من از ذكر آنها خوددارى كردم.و هر يك از اين سه نفر نامههائى به او نوشتند و گفتار او را رد كردند، و به او فهماندند كه او اهليت آنچه را كه مىخواهد ندارد، و در جواب و پاسخى كه سعد نوشته است اين ابيات را گفته است:
بازگشت به فهرست
أشعار تند و شديد سعد وقّاص به معاويه
معاوى داؤك الداء العياء و ليس لما تجىء به دواء 1
ايدعونى ابو حسن على فلم اردد عليه ما يشاء 2
و قلت له: اعطنى سيفا بصيرا تميز به العداوة و الولاء 3
فان الشر اصغره كبير و ان الظهر تثقله الدماء 4
اتطمع فى الذى اعيا عليا على ما قد طمعتبه العفاء 5
ليوم منه خير منك حيا و ميتا انت للمرء الفداء 6
فاما امر عثمان فدعه فان الراى اذهبه البلاء7 [9]
1- اى معاويه درد تو دردى است كه درمان پذير نيست، و براى آنچه تو آوردهاى داروئى نيست.
2- آيا با وجودى كه ابو الحسن على بن ابيطالب مرا بخواند، و من خواسته او را بر نياورم، و او را رد كنم،
3- و به او بگويم: تو به من يك شمشير بينائى بده، تا دشمنى را از دوستى و محبتبشناسد، و تميز دهد.
4- زيرا كه شر هر چه هم كوچك باشد بزرگ است، و خونهاى ناحق پشت راسنگين مىكند، و در هم مىكوبد،
5- آيا تو طمع دارى در كسى كه على را خسته كرده است؟ پس اى خاك بر سر آن طمع تو!
6- حقا يك روز على بهتر است از تمام عمر تو و وجود تو، چه در زمان حياتت، و چه بعد از مرگت! پس جان تو به فداى على باد!
7- و اما امر كشته شدن عثمان را واگذار، و دست از اينگونه سخن بردار! زيرا كه غم و غصه وارد بر جسم، ديگر براى انسان راى و نظريهاى را باقى نمىگذارد، و انديشه و فكر را مىزدايد.
و نيز ابن عبد البر گويد:
قال ابو عمر: سئل على رضى الله عنه عن الذين قعدوا عن بيعته و نصرته و القيام معه.فقال: اولئك قوم خذلوا الحق و لم ينصروا الباطل [10].
«از على عليه السلام درباره كسانيكه از بيعتبا او تخلف كردند، و از يارى او و قيام براى نصرت و معاونت او خوددارى كردند، چون پرسيدند، در پاسخ گفت: ايشان كسانى هستند كه حق را مخذول و تنها گذاردند، و باطل را نيز يارى نكردند».
و نيز ابن عبد البر گويد: در وقت كشته شدن عثمان، با على عليه السلام براى خلافتبيعت كردند، و تمامى مهاجرين و انصار بر بيعتبا او اتفاق نمودند، و چند نفر از ايشان از بيعت تخلف كردند.
على عليه السلام آنها را غفلتا دستگير نكرد، و آنها را بر بيعت نيز اكراه ننمود، و چون درباره آنها از او پرسيدند، در جواب گفت:
اولئك قوم قعدوا عن الحق، و لم يقوموا مع الباطل. [11]
«ايشان گروهى هستند كه از نصرت حق، از پا نشستند، و با باطل هم بپا نايستادند».
بازگشت به فهرست
عذر سعد وقّاص در عدم بيعت با أميرالمؤمنين عليه السلام قبول نيست
و ما مقانى گويد: كشى مىگويد: من در كتاب ابى عبد الله شاذانى يافتم كهاو مىگفت: جعفر بن محمد مدائنى، از موسى بن قاسم عجلى، از صفوان، از عبد الرحمن بن حجاج، از حضرت ابا عبد الله جعفر الصادق عليه السلام، از پدرانش عليهم السلام روايت كرده است كه:
كتب على عليه السلام الى والى المدينة: لا تطعين سعدا و لا ابن عمر من الفىء شيئا! فاما اسامة بن زيد فاننى قد عذرته فى اليمينى التى كانت عليه. [12]
«على عليهالسلام به والى مدينه نوشتند: از فىء و غنائم مسلمين به سعد وقاص، و به عبد الله بن عمر چيزى مده! و اما اسامة بن زيد را در سوگندى كه ياد كرده بود و بر عهده او بود، من عذر او را پذيرفتم.»
بارى اين وضع حال سعد وقاص است كه با وجود آن سوابق درخشان در اسلام، به مرحله انعزال و سوء فهم كشيده شد، و موقعيتى كه عامه مردم بر اساس سخنان رسول خدا كه:
اللهم سدد رميته، و اجب دعوته! [13]
«خداوندا تير او را بر دشمنان استوار بدار، و دعاى او را مستجاب كن!» براى او قائل بودند موجب غرور او شد، و خود را در مقامى ديد كه نمىتوانستبراى حضرت امير مؤمنان تنازل كند، و در زير پرچم او برود، و به اين شبهه واهى كه مؤمنان يكديگر را نبايد بكشند، و من شمشيرى ندارم كه مؤمن را از كافر باز شناسد، از تهور و شجاعت نفسانى به مرحله جبن و پستى گرائيد، و خود را در دنيا و آخرت بيچاره و دستخالى نمود.
امير المؤمنين عليه السلام گذشته از نصوص بر خلافتحقه و منحصره از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در ولايت و اماريت الهيه آنحضرت كه اوامر او را همچون اوامر خدا و رسول خدا قرار مىداد و طبق نص
يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم [14]
فرمان و حكم او را در جنگ و صلح واجب الاطاعة قرارمىداد، از جهت ظاهر طبق بيعت مسلمانان خليفه و واجب الاطاعة بودهاند و به حكم قرآن كريم بر آنحضرت لازم بود هر مسلمان متعدى و متجاوز را كه حاضر بر بيعت و پذيرش ولايت او نيست، و در مقام خونريزى و فساد در روى زمين است، مجازات كند، گرچه آنها مسلمان باشند، و گرچه هزاران نفر باشند.
مگر سعد بن وقاص اين آيه را از قرآن مجيد نخوانده بود، تا بداند كه شمشير على همان شمشير حق است، و همان فارق حق و باطل و مؤمن و كافر است:
و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفىء الى امر الله فان فاءت فاصلحوا بينهما بالعدل و اقسطوا ان الله يحب المقسطين [15].
«و اگر دو گروه از مؤمنان با يكديگر جنگ كنند، پس بايد شما در ميان آنها صلح برقرار كنيد! و اگر يك گروه از آنها حاضر براى صلح نشد، و بر گروه مقابل خود ستم و تجاوز كرد، بر شما واجب است كه با آن گروه متعدى و متجاوز جنگ كنيد، تا آنكه او سر فرود آرد، و به امر خدا گردن نهد، و بازگشتبه حق كند.و در اين صورت چنانچه به امر خدا گردن نهاد، و بازگشتبه عدل و حق نمود، پس شما در ميان آنها به عدالت، صلح برقرار كنيد، و قسط و عدل پيشه سازيد، كه خداوند اقامه كنندگان عدل و قسط را دوست دارد».
امير مؤمنان طبق اين آيه، بايد با افرادى كه شورش برپا كردهاند، و بهيچوجه حاضر براى تسليم و تبعيت از حق نيستند، همچون معاويه و اصحاب جمل و نهروان، پس از خطبهها و نامهها و اتمام حجتها، جنگ كند، و جلوى فساد را بگيرد، و حكومت مركزى اسلام را از تفرقه خارج كند، و متعديان و پيروان ايشان را سركوب نمايد، و در تمام خطه اسلام، همچون زمان پيامبر يك حكومت واحده براى امت اسلام برقرار كند.
سعد وقاص به حكم همين آيه، در احتجاج خود محكوم است.او نمىتواند به امير المؤمنين عليه السلام نسبتشمشير زنى بدون درايت و رعايت ايمان و كفر بدهد.طبق اين آيه قرآن بايد مسلمان متعدى و متجاوز را كه حاضر براى تسليم امر حق نيست كشت. قيمت انسان به شرف تسليم و تبعيت از حق است، نه نام ظاهر اسلام بر خود نهادن.يك كافرى كه حاضر براى تبعيتحق است، بر يك مسلمانى كه حاضر براى تسليم و تبعيت از حق نيست مزيت دارد.دين اسلام را كه اسلام گويند بجهت تبعيت و تسليم از حق و دورى از باطل است.
سعد كه خود از سابقين در اسلام و مهاجرين است، و خودش كاتب رسول الله بوده است و نامه آنحضرت را به يهود خيبر نوشته است [16] و در سن نيز از على بن ابيطالب عليه السلام بزرگتر است [17] و عمر او را جزء منتخبين شوراى به شمار آورده است، نبايد باد غرور در سر افكند، و بگويد: من چنين و چنان هستم، و حاضر براى حضور در صف لشگر على نشود.اين احتياط نيست، اين خدعه نفسانى است كه بصورت انعزال جلوه مىكند، و فريب شيطانى است كه بصورت مقدس مآبى، و جا نماز آب كشى، و بيتوته در مسجد ظاهر مىگردد.
آنهم آن سعدى كه على را خوب مىشناخته است، و از سوابق او خبر داشتهاست، و خودش روايات و مدائح و فضايل او را از رسول خدا روايت مىكند، اين سعد نبايد در مقابل على بايستد، اين غلط است.
بازگشت به فهرست
پاسخ أميرالمومنين عليه السّلام به سعد وقّاص دربارة شهادت حضرت امام حسين عليه السّلام
مجلسى رضوان الله عليه از «امالى» صدوق با سند خود از اصبغ بن نباته روايت مىكند كه:
بينا امير المؤمنين عليه السلام يخطب الناس و هو يقول: سلونى قبل ان تفقدونى! فو الله لا تسالونى عن شىء مضى و لا عن شىء يكون الا نباتكم به.
فقام اليه سعد بن ابى وقاص فقال: يا امير المؤمنين اخبرنى كم فى راسى و لحيتى من شعرة؟!
فقال له: اما و الله لقد سالتنى عن مسئلة حدثنى خليلى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: انك ستسالنى عنها! و ما فى راسك و لحيتك من شعرة الا و فى اصلها شيطان جالس! فان فى بيتك لسخلا [18] يقتل الحسين ابنى! و عمر بن سعد يومئذ يدرج بين يديه [19].
«در بين وقتى كه امير المؤمنين عليه السلام خطبه مىخواند و مىگفت: بپرسيد ازمن قبل از آنكه ديگر مرا نيابيد! سوگند به خدا از هيچيك از وقايع گذشته، و از هيچيك از وقايع آينده از من نمىپرسيد، مگر آنكه من شما را بدان مطلع و آگاه مىكنم!
ناگهان سعد بن ابى وقاص در برابر او برخاست و گفت: اى امير مؤمنان به من خبر بده كه چند عدد مو در سر و ريش من است؟!
حضرت به او فرمود: سوگند به خدا بدانكه از مسئلهاى از من سئوال كردى كه خليل من رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آن به من خبر داده است كه تو از من درباره آن سئوال خواهى نمود:
در سر تو و در ريش تو هيچ موئى نيست مگر آنكه در بن و ريشه آن شيطانى نشسته است! و تحقيقا در خانه تو يك مرد رذل و پستى است (و يا يك كودكى است) كه فرزندم حسين را خواهد كشت! و عمر بن سعد در آن روز طفلى بود كه در مقابل او مىدويد و بطور كودكانه راه مىرفت.»
بارى سعد از بيعت و نصرت و تحت ولايت او بودن، روى مىتابد، و گرفتار دندان طمع معاويه مىگردد.و عبد الله بن عمر خشك مقدس كوتاه فهم از بيعتبا آنحضرت خوددارى مىكند، و بعدا با يزيد بن معاويه، و بعد از او با عبد الملك بن مروان بيعت مىنمايد.
هر كه گريزد زخراجات شاه باركش غول بيابان شود
معاوية بن ابو سفيان از او توقع دارد كه على را سب كند، و مورد مؤاخذه قرار مىگيرد.
سعد هم با آن سوابقى كه دارد، و با آن سوابق بىنظير كه از همرزم، و صاحب ولايت، و حائز علم و فقه و قرآن و قضاء: امير المؤمنين عليه السلام دارد، و با آن سوابقى كه از معاويه مشرك و پدرش ابو سفيان - راس فساد و جنگ و تجهيز جيش و لشگر بر عليه اسلام، و سر منشا خيانت و جنايت، و عفريت غول پيكر نفاق و دوئيت - دارد كه در سال هشتم از هجرت در فتح مكه اضطرارا و اكراها اسلام آوردهاند، چگونه مىتواند خود را حاضر براى سب على كند؟! فلهذا با اين برخورد تند و خشن با معاويه، و فرو ماندن از پاسخ معاويه مكار و غدار، و مشاهده انقلاب و تشويش اوضاع، بعد از ضربتخوردن امام مظلوم امير المؤمنين عليه السلام كه پس از مرگش از خود هيچ باقى نگذاشت [20] و روشن شدن مظلوميتها و فريادها و خطبههاى بىجواب آنحضرت، در قصر خود در عقيق در ده ميلى مدينه با تعين و شخصيت مىزيست، و به اوضاع تماشا مىكرد.
و معاويه چون ديد كه با وجود او با موقعيت او در ميان مردم نمىتواند براى فرزندش يزيد بيعتبگيرد، لهذا او را با سبط رسول خدا حسن مجتبى عليه السلام به زهر كشت.
ابو الفرج اصفهانى با سند متصل خود آورده است كه: معاويه چون خواستبعد از خودش يزيد را جانشين خود كند، سمى را مخفيانه در طعام نموده، و به حضرت امام حسن عليه السلام و به سعد خورانيد، و آن دو نفر به فاصله چند روز از همديگر فوت كردند [21].
و نيز با سند ديگر خود روايت كرده است كه: چون خطبه حضرت امام حسن عليه السلام به پايان رسيد، حضرت امام حسن عليه السلام به مدينه بازگشتند، و در آنجا اقامت گزيدند، و چون معاويه خواستبراى پسرش يزيد بيعتبگيرد، هيچ چيز براى او سنگينتر از امر حسن بن على و سعد بن ابى وقاص نبود، فلهذا در پنهانى سمى به آنها خورانيد، و آن دو نفر از آن سم بمردند [22].
بازگشت به فهرست
سعد وقّاص در اواخر ، از فضائل أميرالمؤمنين عليه السّلام بيان ميكرد
سعد در آخر عمرش از فضائل امير المؤمنين عليه السلام نقل مىنمود و از مزاياى مختصه به آنحضرت كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده بود، بازگو مىكرد، ولى چه فائده كه كار از كار گذشته بود و على عليه السلام در محراب عبادت فرقش شكافته شده بود، و معاويه چنگال خونين خود را تا اقصى بلاد فرو برده بود، و مكه به قتل و غارت بسر بن ارطاة و كشته شدن دو طفل صغير عبيد الله بن عباس گرفتار آمده بود، و سب و لعن و شتم على بر فراز منابر، در خطبههاى نماز جمعه و نماز عيدين در سراسر اقطار اسلام جزء فرائض و واجبات شمرده شده بود، اينك مناقب على را بر شمردن آنهم براى پسران و دختران خود، [23] و يا براى دو نفر مرد عراقى [24] چه تاثيرى دارد؟ در آن وقتى كه قدرت و نيرو به دست معاويه نبود على را تنها گذاردى! و او را مخذول و منكوب كردى! و با يك سيل از مخالفان و دشمنان و دنيا خواهان مواجه ساختى! اينك كه آب از سر گذشته است و لشگرش متفرق شدهاند، و اصحابش دست از حمايت او برداشتهاند، و حضرت حسن مجتبى وصى او را تنها و بدون ناصر مجبور به بيعتبا طاغى زمان نمودهاند، تو در قصر خودت در عقيق مناقب على را بگو، اين به چه درد مىخورد؟ اينجا تو پيوسته عبادت كن، اين چه عبادتى است؟!
خدايش رحمت كند مرحوم آية الله حاج سيد محمود شاهرودى تغمده الله برضوانه كه يكى از اساتيد فقه حقير در نجف اشرف بودند، يكروز بر فراز منبر در بين درس مىفرمود.سه دسته مقدس مآب و اهل عبادتهاى صورى و بى معنى مىشوند:
1- طلبه درس نخوان 2- تاجر ورشكسته 3- حاكم معزول.
عبد الله بن عمر نيز در آخر عمر از عدم نصرت امير المؤمنين عليه السلام و جنگ نكردن با فئه باغيه (معاويه و همراهانش) افسوس مىخورد.
ابن عبد البر گويد: به طرق مختلفى از حبيب بن ابى ثابت، از ابن عمر روايتشده است كه:
انه قال: ما آسى على شىء الا انى لم اقاتل مع على الفئة الباغية [25].
«او گفت: من بر چيزى تاسف نخوردم مگر بر اينكه با على بن ابيطالب با گروه ستمكار (فئه باغيه) جنگ نكردم.»
و نيز از دار قطنى در «مؤتلف و مختلف» با سند خود از ابن عمر روايت كرده است كه:
ما آسى على شىء الا على الا اكون قاتلت الفئة الباغية على صوم الهواجر [26].
«او گفت: من بر چيزى تاسف نخوردم، مگر بر آنكه در روزهاى گرم تابستان روزههاى مستحبى مىگرفتم و آن روزهها را بر جنگ با فئه باغيه: جماعت ظالم و ستمگر، مقدم مىداشتم».
و نيز با سند ديگر از او روايت كرده است كه:
ما اجدنى آسى على شىء فاتنى من الدنيا الا انى لم اقاتل الفئة الباغية مع على [27].
و نيز با سند ديگر از او روايت كرده كه در حال مردنش مىگفت:
ما اجد فى نفسى من امر الدنيا شيئا، الا انى لم اقاتل الفئة الباغية مع على بن ابيطالب [28].
و نيز با سند ديگر آورده است كه:
ما آسى على شىء الا تركى قتال الفئة الباغية مع على [29].
و مضمون و مفاد اين روايات آنست كه مىگويد: «من هيچگاه بر چيزى غصه نخوردم و محزون نشدم از چيزهائى كه در دنيا از دست من رفته است، مگر جنگ نكردن در ركاب على بن ابيطالب را با فئه باغيه.» آنگاه همين مرد در پاى خطبه حجاج بن يوسف ثقفى براى بيعتبا عبد الملك مىنشيند و به دست او نيز كشته مىشود [30].
بازگشت به فهرست
ملاقات سعد با معاويه ، و بيان حديث منزله
شيخ طوسى داستان ملاقات معاويه را با سعد در مدينه آورده است.او در امالى خود با سند متصل از عكرمه مصاحب ابن عباس روايت كرده است كه چون معاويه اراده حج كرد، در مدينه وارد شد، و براى سعد از او اذن ملاقات خواسته شد.او به همراهان و جالسين مجلسش گفت: چون من اذن دادم و سعد بن ابى وقاص وارد شد و نشست، شما شروع كنيد در شتم و سب على بن ابيطالب.
سعد وارد شد و پهلوى معاويه بر روى سرير نشست، و آن جماعتشروع كردند درباره امير المؤمنين عليه السلام به ناسزا گفتن.دو چشم سعد از اشك پر شد.
معاويه گفت: اى سعد براى چه گريه مىكنى؟! آيا گريه مىكنى براى آنكه قاتل برادرت عثمان بن عفان را شتم مىكنند؟!
سعد گفت: سوگند به خدا كه من طاقت نياوردم خودم را نگهدارم و گريه نكنم، ما از مكه خارج شديم بطور مهاجرت، و در اين مسجد كه مسجد رسول خداست، نازل شديم، و خواب شب ما را و خواب قيلوله روز ما در اين مسجد بود، كه ناگهان ما از اين مسجد خارج شديم، و على بن ابيطالب در آن باقى بود، و ما ترسيديم كه از سبب آن از رسول خدا سئوال كنيم.فلهذا نزد عائشه آمديم و گفتيم: يا ام المؤمنين! از براى ما مصاحبتى بود با رسول خدا، همانند مصاحبت على، و هجرتى بود مثل هجرت على! و ما از مسجد بيرون شديم، و على در مسجد ماند، و نمىدانيم كه آيا اين از سخط خداست و يا از غضب رسول خدا؟! تو اين مطلب را به رسول خدا متذكر شو كه مراد ما فهميدن همين است!
عائشه گفت: من به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم متذكر شدم آنحضرت گفت:
يا عائشة! لا و الله ما انا اخرجتهم و لا انا اسكنته، بل الله اخرجهم و اسكنه!
«اى عائشه سوگند به خدا كه من آنها را اخراج نكردم و على را من باقى نگذاردم، بلكه خدا آنها را اخراج كرد، و على را باقى گذارد». [31]
و ما به غزوه خيبر رفتيم و فرار كردند آنانكه فرار كردند، در اين وقت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
لاعطين الراية اليوم رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله.
«من هر آينه امروز لواى جنگ را مىدهم به مردى كه خدا و رسولش را دوست دارد، و او را خدا و رسولش دوست دارند».
رسول خدا على را فرا خواند، و چشمان او رمد آلود بود و درد داشت، و در چشمان او آب دهان خود را ماليد، و پرچم جنگ را به او داد، و خداوند خيبر را براى على فتح كرد.
و ما به غزوه تبوك با رسول خدا روان شديم، و على با رسول خدا در ثنية الوداع وداع كرد و گريست.رسول خدا به او گفت: چرا مىگريى؟!
على گفت: چرا گريه نكنم، زيرا از وقتى كه خدا تو را مبعوث كرده است، در غزوهاى از غزوات تو، من بى تو نبودهام! چرا در اين غزوه مرا در مدينه گذاشتى، و با خود نبردى؟!
حضرت رسول فرمود: اما ترضى يا على ان تكون منى بمنزلة هارون من موسىالا انه لا نبى بعدى؟! قال على: بلى رضيت! [32]
«آيا نمىپسندى اى على كه نسبت تو با من مثل نسبت هارون باشد با موسى، بجز درجه نبوت؟! على گفت: آرى مىپسندم و راضى هستم!»
ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه» گويد: ابو محمد عسكرى در كتاب «امالى» آورده است كه: در سال جماعت، سعد بن ابى وقاص بر معاويه وارد شد، و با خطاب امير المؤمنين به او سلام نكرد.
معاويه به او گفت: اگر مىخواستى در سلامى كه كردى، غير از آنچه را گفتى، مىگفتى!
سعد گفت: ما مؤمنين هستيم، و تو را امير خود قرار ندادهايم! گويا خيلى مسرور و خوشحال شدهاى به امارتى كه در آن هستى! اى معاويه! سوگند بخدا كه مقامى را كه تو در آن هستى اگر فقط با يك شاخ خون حجامت كه مىريختم به من مىدادند، من خوشحال و مسرور نمىشدم!
معاويه گفت: اى ابو اسحق! من با پسر عموى تو على بيشتر از يك شاخ حجامت و دو شاخ حجامتخون ريختهايم! بيا اينجا و پهلوى من در روى سرير بنشين!
سعد پهلوى معاويه در روى سرير نشست، و معاويه شروع كرد به عتاب و مؤاخذه از او كه چرا اعتزال گزيدى، و از جنگ دورى جستى؟!
سعد گفت: مثل من و مثل مردم همانند روزى است كه ظلمت مردم را فرا گيرد، و يكى از آنها به شترش بگويد: اخ و شتر خود را بخواباند، تا راه براى او هويدا و روشن گردد!
معاويه گفت: اى ابو اسحق! در كتاب خدا اخ نيست آنچه در كتاب خداست اينست كه:
و ان طائفتان من المؤمنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احداهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفىء الى امر الله [33].
«و اگر دو دسته از مؤمنان با هم بجنگند، شما در ميان آنها صلح بر قرار كنيد پس اگر يكدسته بر دسته ديگر ستم كرد، شما با آن دسته ستمكار بجنگيد، تا آندسته به امر و حكم خدا بازگشت كند».
سوگند به خدا تو نه با آن دسته ستمكار جنگيدهاى، و نه با آن دستهاى كه به آنها ستم شده است، و بنا بر اين استدلال، معاويه سعد را محكوم و مفحم نمود.
و ابن ديزيل در كتاب حن دنبال اين مطلب اضافهاى دارد كه در «كتاب صفين» آورده است، و آن اينست كه سعد به او گفت: آيا تو مرا امر مىكنى كه جنگ كنم با مردى كه رسول خدا درباره او گفته است: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى؟! [34]
معاويه گفت: آيا اين سخن را از رسول خدا كس ديگري هم با تو شنيده است؟! سعدگفت: آري! فلان و فلان و اُمّ سَلَمه! معاويه گفت: اگر من اين سخن را شنيده بودم با عليجنگ نميكردم[35].
و ابن ديزيل گفته است كه: جَعْفربن مَكِّي براي من روايت كرد كه: من از محمّد بنسُلَيمان بن سلمس كه حاجب و پردهدار بود ـ و من او را ديده بودم و آشنايي و معرفتمختصري دربارة او داشتم؛ و مرد ظريفي و اديبي بود؛ و به علوم رياضيّات و فلسفهمطّلع بود؛ و نسبت به يكي از مذاهب بخصوصه تعصّبي نداشت ـ دربارة أمر عَلِي وعُثْمان پرسيدم.
او در پاسخ من گفت: اين عدوات قديمي است كه از جهت نسب بين فرزندانعبدشمس و فرزندان بني هاشم بوده است؛ و حَرْبُ بْنُ اُمَيَّه با عَبْدُالْمُطَّلِب بن هَاشِممنافرت داشت و با او جنگ كرد. و پيوسته در اين دو بيت تباغض و تنافر بوده است. وسپس گفتار را به درازا كشانيد و شرح مُشْبِعي بيان كرد تا آنكه گفت و بيان كرد مطالبيرا كه رسول خدا دربارة علي فرموده است مثل حديث خَاصِفُ النَّعْل [36]2 و حديث مَنْزَلةهَارون مِنْ مُوسَي و حديث مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ و حديث هَذَا يَعْسُوبُ الِّدينِ و حديث لاَفَتَي اءلاَّ عَلِيّ و حديث أحَبُّ خَلْقِكَ اءِلَيْكَ و ديگر أحاديثي كه بر اين منوال ومضمون دلالتبر أفضليّت و مقام علي مينمود.[37]
در «غايَةُ الْمَرام» از «مسند» أحمدبن حَنْبَل يازده حديث[38] و از صحيح بخاري سهحديث [39]و از صحيح مُسْلِم هفت حديث[40] دربارة حديث سَعْدبن أبي وقّاص و غيرهدربارة حديث منزله در وقت حركت رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم به غزوةتبوك و بطور مطلق آورده است.
و نيز از كتاب «جمع بين الصّحاح السِّتَّة» كه مؤلِّف آن رزين است؛ در ثلث أخير ازجزءِ سوّم آن كه در باب مناقب أميرالمؤمنين علي بن أبيطالب عليه السّلام است؛ ازصحيح أبي داود و صحيح ترمذي، از أبوسريحه و زيد بن ارقم روايت كرده است كهرسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم گفتند:
مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاَهُ. و از سعد بن أبي وقَّاص روايت كرده است كه رسول خداگفتند: أنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ مُوسَي إلَّا أنَّهُ لاَنَبِيَّ بَعْدِي. سعيد بن مُسَيِّب گويد: عامربن سَعْد از پدرش سعدوقّاص، اين حديث را براي من بيان كرد؛ و من دوست داشتمخودم بطور شفاهي از سَعْد بشنوم؛ پس سَعْد انگشتان خود را در دو گوش خود نهاد؛وگفت: آري! و اگر اينطور نباشد اين دو گوش كر شوند.[41]
و نيز در «غايةالمرام» از ابن مغازلي در «مناقب» خود بيست و سه روايت از عامر بنسعد وقّاص و از اءبراهيم سَعْد و از عائشه دختر سعد و از سَعِيد بن مُسَيِّب از أبو سعيدخُدْرِيّ و از أنَسَ بن مَالِك و از ابن عبّاس و از سَعيد بن مُسَيِّب از سَعْد و از عبدالله بنمسعود و از مُعَاويه و از عُمَر بن خَطَّاب راجع به حديث منزله، در وقت خروج برايغزوة تبوك و بطور اءطلاق روايت كرده است
حديث منزله در وقت حركت رسول خدا به غزوة تبوك
از جمله از سعيد بن مسيّب از سعد بن أبي وقّاص آورده است: رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم به عَلّي گفت: أقِمْ بِالْمَدينَةِ! قَالَ فَقَالَ لَهُ عَلِيٌّ عليه السّلام: يَا رَسولَ الله!اءنَّكَ مَا خَرَجْتَ فِي غَزَاة فَخَلَفْتَنِي! فَقَالَ النَّبِيُّ صلّي الله عليه و آله وسلّم لِعَليٍّ: إنَّ الْمَدِينَةَلاتَصْلَحُ إلَّا بِي أوْبِكَ! وَأنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ مُوسَي إلَّا أنَّهُ لاَ نَبِيَّ بَعْدِي!
قَالَ سَعِيدٌ: فَقُلْتُ لِسَعْدِبْنِ أبِي وَقّاص: أنْتَ سَمِعْت هَذَا مِنْ رَسُولِ اللهِ صلّي الله عليه وآله وسلّم؟! قَالَ: نَعَمْ! لاَمَرَّةً وَلاَمَرَّتَيْنِ يَقُولُ ذ'لِكَ لِعَلِيٍّ عليه السّلام[1].
«تو در مدينه باش! سعد ميگويد: علي عليهالسّلام گفت: اي رسول خدا! تو تا بحالبه سوي غروهاي حركت نكردهاي كه مرا در مدينه بگذاري! رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به او گفت: اُمور مدينه در اين حال صلاحيّت ندارد به كسي سپرده شود؛ مگر بهخود من و يا به تو! و مثال تو با من مثال هارون است با موسي بجز اينكه نبوّت پس ازمن نيست!
سعيد ميگويد: من به سَعْد بن أبي وقَّاص گفتم: تو خودت اين را از رسول خداشنيدي؟! گفت: آري! نه يك بار و نه دوبار؛؛ اين مطلب را به عليه عليه السّلام ميگفت.»
بازگشت به فهرست
روايت معاويه در فضيلت أميرالمؤمنين عليه السّلام ؛ و روايت عمر حديث منزله را
صاحب «أربعين عن الاربعين» در حديث دوّم خود با سند متّصل از اءبراهيم بن سعيدجوهري: وَصِيِّ مأمون خليفه، از مأمون الرَّشيد، از مهدي خليفه، از منصور خليفه، ازپدرش از ابن عبّاس آورده است كه:
من از عمر بن خطّاب شنيدم؛ در حاليكه نزد او جماعتي بودند؛ و دربارة منافقين دراسلام گفتگو داشتند؛
عمر ميگفت: أمّا عَلِيُّ بْن أبِيطالِب پس من از پيامبر دربارة او سه خصلت را شنيدهامكه آرزو داشتم يكي از آن خصال در من باشد؛ و اگر يكي از آنها در من بود، براي من ازدنيا و آنچه در دنياست ارزشمندتر بود. من و أبوبكر و أبوعُبَيْده و جماعتي از صحابه درنزد رسول خدا بوديم؛ و او دست خود را بر شانة علي زد و گفت: يَا عَلِيُّ! أنْتَ أوَّلُالْمُؤمِنينَ اءيماناً؛ وَ أوَّلُ الْمُسلِمينَ اسلاماً؛ وَ أنْتَ مِنيِّ بَمَنزِلَةِ هَارونَ مِن مُوسَي.[2]
«اي عليّ! ايمان تو از همة مؤمنين پيشي گرفته است؛ و اءسلام تو از همة مسلمينسبقت گرفته است؛ و نسبت تو با من نسبت هارون است با موسي».
عبدالله بن أحمد بن حَنْبَل از مسند پدرش أحمد بن حَنْبل با سند خود روايت كردهاست كه: در حضور مردي نام علي را بردند، و در نزد او سَعْدبنِ أبِي وَقَّاص بود. سَعدْگفت: آيا نام علي را ميبري؟!
إنَّ لَهُ مَنَاقِبَ أرْبَعَ لاَنْ تَكُونَ لِي وَاحِدَةٌ أحَبُّ مِنْ كَذَا، وَ ذَكَرَ حُمْرَ النَّعَمَ: قَوْلُهُ: لاَعْطِيَنَّالرَّايةَ؛ وَ قَوْلُهُ: أنْتَ مِنيِّ بِمَنْزِلَةِ هَارونَ مَنْ مُوسَي؛ وَقَوْلُهُ: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاَهُ.وَنَسِيَ سُفْيَانُ وَاحِدَةً.[3]
«حقّاً براي علي چهار منقبت است كه اگر يكي از آنها براي من بود، از فلان و فلانبهتر بود؛ و شترهاي سرخ مو را نام برد: يكي گفتار رسول خدا صلّي الله' عليه و آله وسلّم:من عَلَم جنگ را در خيبر به دست علي ميدهم. و يكي گفتار او: نسبت تو با من نسبتهارون است با موسي. و يكي گفتار او: هر كس كه من مولاي او هستم، علي مولاياوست. و سفيان راوي اين روايت ميگويد: من چهارمي را فراموش كردم».
و أحمدحَنْبَل با سند خود در مُسْنَد از ابن عبّاس روايت كرده است كه رسول خداصلّي الله' عليه و آله وسلّم براي غزوة تبوك از مدينه خارج شدند؛ و مردم نيز باآنحضرت خارج شدند؛ علي عليه السّلام به رسول خدا گفت: من هم خارج شوم؟!
پيغمبر صلوات الله عليه گفت: نه! علي در اين گريست.
فَقَالَ لَهُ: أمَا تَرْضَي أنْ تَكُونَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْ مُوسَي إلَّا أنَّكَ لَسْتَ بِنَبِيٍّ، اءنَّهُلايَنْبَغِي أنْ أذْهَبَ إلَّا وَأنْتَ خَلِيفَتِي![4]
«پيامبر گفت: آيا تو راضي نيستي كه نسبت تو با من همانند هارون با موسي باشد؛بجز آنكه تو پيامبر نيستي؟! سزاوار نيست كه من براي اين غزوه بروم مگر آنكه خليفه وجانشين من باشي!»
بازگشت به فهرست
سبب جانشيني أميرالمؤمنين عليه السّلام در غزوة تبوك و إقامت در مدينه
و ابن مغازلي با اسناد خود روايت كرده است كه چون رسول خدا به غزوة تبوكميرفت؛ علي بن أبيطالب را به جانشيني خود بر أهل خود قرار داد و أمر كرد تا در مدينهاءقامت داشته باشد.
منافقين مدينه به جهت ايجاد اضطراب و تشويش شروع كردند به گفتارهاي ياوه وبدون واقع و هذيان سرائي كه: پيامبر علي را با خود نبرد بجهت آنكه علي بر پيامبرسنگين بود؛ و يا بجهت آنكه علي را كوچك و سبك شمارد.
چون منافقين اين سخن بگفتند؛ علي عليه السّلام سلاح خود را برداشت؛ و به خارجمدينه در جُرْف[5] كه پيامبر فرود آمده بود رفت و گفت: يا رسول الله! منافقين چنينپنداشتهاند كه: تو كه مرا در مدينه بجاي خود گذاشتي بجهت سنگيني من بر تو؛ و يابجهت خفّت و حقارت من است!
رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم گفت: دروغ ميگويند منافقون! وليكن من تورا بجاي خود گذاشتم تا بر آنچه در مدينه بجاي گذاردم خليفه باشي! اينك تو به مدينهباز گرد! و جانشين من در أهل من و در أهل خودت باش! آيا نميپسندي كه نسبت تو بامن مانند نسبت هارون با موسي باشد؛ به غير از آنكه پس از من پيغمبري نيست! در اينحال علي عليه السّلام به مدينه بازگشت؛ و پيامبر صلّي الله عليه و آله وسلّم به سفر خودروان شد[6].
باري اينك بايد ديد به چه علّت رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم أمير المؤمنينعليه السّلام را در اين غزوه به جاي خود در مدينه به عنوان جانشيني گذاشتهاند؛ با آنكهآنحضرت در تمام غزوات رسول الله از بَدْر و اُحُد و أحزاب و حُنَيْن و غيرها بدوناستثناء شركت داشتند؛ و نه تنها شركت بلكه يگانه فاتح بَدْر وَ احْزاب و حُنَيْن و خَيْبَر ويگانه حامي و مدافع رسول خدا در خطرات و مواقع عظيمه مانند اُحد بودهاند؟
و أصولاً معناي استخلاف و جانشيني و نقش مهم آنحضرت در اين مأموريّت چهبوده است؟ و وضع مدينه در آن زمان به چه كيفيّتي بوده است، كه رسول خدا فرمود: ياعلي اينك مدينه صلاحيّت ندارد مگر آنكه خود من و يا شخص تو در آن بوده باشد! واين جملة تاريخي حديث منزله را به چه عنايتي فرموده است؟
براي روشن شدن اين حقيقت ناچاريم ابتداءً يك نظر اءجمالي و سپس يك نظرتفصيلي به اوضاع مدينه در آنروز بنمائيم؛ و از جهت مقتضيات و كيفيّات و روابطعمومي مردم در آن حال بحث كنيم.
بازگشت به فهرست
نظر اجمالي به مدينه در اواخر عمر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم
أمّا نظر اءجمالي آنكه غزوة تبوك در سال نهم از هجرت، و در ماه رجب تا رمضاناتّفاق افتاد؛ و تا رحلت رسول أكرم صلّي الله عليه و أله وسلّم يكسال و نيم بيشتر فاصلهنداشت؛ و اوضاع مدينه از جهت منافقين و توطئههاي ايشان بر عليه رسول الله ومسلمين روز بروز، رو به افزايش ميگذاشت؛ و صلابت و خشونت آنها بيشتر ميشد.
آنقدر در أذيّت مسلمين و خود رسول خدا دست به كار بودند كه پيامبر فرمود: مَاأوذِيَ نَبِيٌّ مِثْلَ مَا اُوذِيتُ قَطُّ «هيچ پيغمبري به أندازهاي كه من مورد آزار و اذيّت قرارگرفتهام قرار نگرفته است».
و اين عبارت آنحضرت همانطور كه پدر معنوي و مربّي روحاني و استاد عاليقدر ما:حضرت علاّمة فقيد آية الله العظمي حاج سيّد محمد حسين طباطبائي أعلي الله مقامهالشريف تفسير ميفرمودند؛ راجع به آزار منافقين بوده است.
زيرا كه در أنبياءِ سَلَف بعضيها را به مراتب بيشتر از رسول خدا اذيّت كردند؛ بعضيار از ميان درخت أرّه كردند؛ و بعضي را در آب جوش و روغن جوش آمده ريختند؛ والبتّه اين چنين اذيتهائي را به پيامبر اسلام ننمودند؛ ولي آنقدر كه پيامبر اسلام ازمنافقين رنج كشيد؛ در ساير اُمم سالفه، و در ميان پيامبرانشان نبوده است.
در اثر قوّت اسلام و شوكت و قدرت مسلمين، جنگها و غزوات رسول الله رو بهنقصان گذاشت؛ و آن مرارتها و تلخيهاي نبرد و كار زار با دشمن كم ميشد؛ و با فتح مكّهو طائف كه دو سنگر مهم مشركين درهم شكست؛ و ملجأ و پناه ديگري براي خودنداشتند؛ بسياري از مشركين به صورت ظاهر اءسلام آورده؛ ولي در باطن مشرك بودند؛و بسياري از أهل كتاب بالاخص يهود به ظاهر اءسلام آورده؛ و در باطن به عقيدة ديرينخود باقي بودند.
ايشان در ميان مسلمين بودند؛ و با آنها محشور بودند؛ و در مراسم ديني و عبادي وحتي سياسي مسلمين شركت ميكردند؛ ولي در واقع كارشكني نموده؛ و پيوسته درصددايجاد فتنه و آشوب و تزلزل و اضطراب بودند.
اين معني روز بروز گسترش مييافت؛ و تشكيلات و دستهبنديهاي منافقين بيشترميشد و روابط آنها با خارج و مشركان و كافران مستحكمتر ميگشت؛ و همانچهرههاي دشمنان اسلام در جنگ اُحُد و بَدْر و أحزاب، در لباس و پوشش اءسلامدرآمده؛ و در بين مسلمانان رفت و آمد نموده؛ و در مساجد و محافل ايشان حضوريافته؛ و به صورت ظاهر همچون ساير مسلمانان عمل كرده؛ وليكن در باطن در خطِّمشي و راهي صددرصد غيره از راه و مَمْشاي رسول الله حركت ميكردند؛ و پيامبر هم ازطرفي مأمور بود كه هر كس شهادتين بر زبان جاري كند و ظاهراً معتقد به نماز و زكاتباشد؛ او را مسلمان بداند؛ و با حكم مسلمان با او رفتار كند؛ و از طرف ديگر هم قدرتمبارزه و از بيخ و بن برانداختن منافقين را بدون حجّت شرعي در ظاهر؛ و بدونارتكاب جرم و جنايتي در محكمة اءسلام نداشت. فلهذا أمر منافقين يك أمر مشكل ومسئلة ايشان به صورت معضلهاي درآمده بود.
أبُو عامِرِ راهب كه پيامبر أكرم به او لقب فاسِق داده بودند؛ از رؤساءِ ايشان بود. اوقبلاً در مدينه از كشيشهاي نصاري بود؛ و اءسلام آورد و بواسطة توطئهها بر عليه رسولالله، از ترس به مكّه گريخت و پس از فتح مكّه به طائف گريخت؛ و پس از فتح طائف بهشام گريخت؛ و دائماً از آنجا با مسلمين در ستيز بوده؛ و با منافقين مدينه و مكّههمدست و همداستان؛ و پيوسته آنها را تقويت ميكرد كه به روم خواهد رفت؛ و ازامپراطور روم لشگري انبوه با خود به مدينه آورده؛ و تار و پود پيامبر و مسلمين را به بادفنا خواهد داد.
منافقين مدينه كه از أعاظم آنها عَبْدالله بْنُ اُبَيّ و جَدُّ بْنُ قَيْس بودند، و پيوستهميخواستند زمينه را براي بازگشت أبُوعامِر به مدينه فراهم كنند؛ دائماً در بين مسلمانانبه شايعه پراكني پرداخته؛ و ايشان را از لشگر جرّار روميان ميترساندند؛ و از سپاهاُكَيْدِر كه در دُومَةُ الْجَنْدَل[7] سلطنت داشت؛ و تا مدينه فاصلة چندان زيادي داشت دربيم داشتند؛ و نيز در مدينه منتشر شد كه هرقل سلطان روم با چهل هزار مرد جنگي بهتبوك آمده؛ و با چهار طائفة مهم هم عهد شده؛ و با أموال و اثقال و مواشي فراوان عازممدينه و قتل مسلمين، و نهب و غارت أموال و اءسارت بردن زنان و كودكان ايشان است؛و اين خبر را هر روز بطوري پخش ميكردند كه پيوسته مسلمين در بيم و هراس به سرميبردند؛ و در انتظار حملة چنين لشگري خود را ميديدند؛ و اين اُمور وضع مدينه ومسلمين را دگرگون كرده بود.
در اين حال آيات قرآن با شدّتي هر چه تمامتر نازل ميشد؛ و مسلمين را أمر بهبسيج عمومي نموده؛ و با أموال و جانهاي خود در راه خدا ترغيب ميكرد؛ و پيامبر علناًبه مردم براي تجهيز لشگر آمادگي ايشان را از جهت عِدَّه و عُدَّه، جنگ با روم را گوشزدكردند؛ و مسلمين همه آمادة جهاد شدند و با لشگري أنبوه با رسول خدا به حركتآمدند.
منافقان كه أمر جهاد براي آنها نيز بود، چون زحمت جهاد و رنج سفر به شام راميدانستند، هر يك به عذري خود را معذور نموده و كنار كشيدند؛ و بعضي همچونعَبْدُالله بن اُبَيّ كه داراي شخصيّت و موقعيّتي عظيم بود، خود با ياران و طرفدارانش تامحلّ جُرْف[8] كه لشگر حضرت در بدو خروج بود آمده؛ و در كنار آن محل كه پائينتر ازجماعت رسول خدا و مسلمين بود پرّه زد؛ و علم آويخت. و گويند كه جماعت او ازجماعت رسول خدا كمتر نبود.[9]
چون رسول خدا عازم بر حركت شد عَبْدُالله بنُ اُبَيّ با هواخواهانش به مدينهبازگشتند؛ و ميگفتند: محمّد خيال ميكند جنگ با روميان مانند جنگ با أعراب است؛به خدا قسم همة آنها در راه ميميرند؛ و از گرماي هوا و نبودن آب و طعام جان بدرنميبردند؛ و سوگند به خدا ميبينم محمّد و ياران او را به ريسمانهاي اسارت بستهاند.[10]
بازگشت به فهرست
ساختن منافقين مسجدي را به عنوان سنگر براي خود
منافقين در وقت خروج رسول خدا به نزد آنحضرت آمده و گفتند: ما در محلّةخودمان نزديك مسجد قبا، مسجدي ساختهايم كه براي ضعفاء و پيرمردان و شبهايزمستان كه بارندگي است و نميتوانيم به مسجد قبا برويم و نميخواهيم نماز جماعتما ترك شود؛ در آنجا نماز بخوانيم؛ شما بيائيد و با خواندن نماز در اين مسجد آنراافتتاح فرمائيد!
منافقين دروغ ميگفتند؛ و اين مسجد را سنگري در مقابل مسلمين و براي توطئه وتفريق كلمه در بين آنها، محلّ اجتماع و كميتة مركزي خود ميخواستند بنمايند و باأبوعامر راهب قرار داده بودند كه در غيبت رسول الله به مدينه برگردد؛ و در آنجا امامجماعت و رئيس گردد؛ و نيز ميپنداشتند كه رسول خدا در اين سفر جان به سلامتنميبرد؛ و در صورت حيات نيز با توطئة قتل آنحضرت در عَقَبَه كه توسط دوازده نفر ياچهارده نفر از آنها صورت ميگيرد؛ ديگر مسئله تمام است. و آنها نيز در غيبت پيامبر درداخل مدينه به زنان و ذراري رسول الله و مسلمين يورش ميبردند؛ و آنها را ميكشند، واسير ميكنند، و از مدينه بيرون مينمايند. و عليهذا كار رسول الله از خارج و داخلمدينه، هر دو به پايان ميرسد؛ و فاتحة اءسلام خوانده ميشود.
بازگشت به فهرست
نصب رسول خدا ، أميرالمؤمنين عليهما الصّلوة و السّلام را در مدينه به خلافت در غزوة تبوك
رسول خدا كه بخوبي از حالات و نيّتهاي ايشان خبر داشت؛ ديد كه بايدأميرالمؤمنين علي بن أبيطالب را در مدينه بجاي خود گذارد؛ تا جلوي فساد را بگيرد؛ وكسي غير از علي قدرت برخورد كردن و درهم شكستن توطئة منافقين را ندارد؛ وبالمآل نيز چون ميدانست كه در اين بسيج كشتاري اتّفاق نميافتد؛ و نياز به بازويتوانا و قدرت دل او كه چون شير ژيان صفوف را ميشكافد؛ و دشمن را زير تيغميگيرد؛ نيست؛ لهذا او را در مدينه به عنوان خلافت و جانشيني خود منصوب فرمود.
فَأوْحَي اللهُ تَعَالَي الَيْهِ: يَا مُحَمَّدُ! إنَّ الْعَلِيَّ الاْعْلَي يَقْرَأُ عَلَيْكَ السَّلامَ وَ يَقُولُ لَكَ:إمَّاأنْ تَخْرُجَ أنْتَ وَ يُقيمَ عَلِيٌّ؛ وَ امَّا أنْ يَخْرُجَ عَلِيٌّ وَ تُقِيمَ أنْتَ!
«پس خداوند تعالي به رسول خود وحي كرد كه: اي محمّد! خداوند علي أعلي به توسلام ميفرستد؛ و به تو ميگويد: يا بايد تو از مدينه بيرون روي و علي بماند؛ و يا بايدعلي بيرون رود و تو بماني!»
رسول خدا اين مطلب را به علي گفت. علي گفت: سَمْعاً و طاعةً؛ أمر خدا و رسول اورا ميپذيرم؛ و اگر چه دوست دارم كه از رسول خدا در حالتي از حالات جدا نباشم!
فَق'الَ رَسُولُ اللهِ صلَّي الله عليه و آله وسلّم: أمَا تَرْضَي أنْ تَكُونَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارونَ مِنْمُوسَي إلَّاأنَّهُ لاَ نَبِيَّ بَعْدِي؟ علي گفت: راضي هستم اي رسول خدا.
رسول خدا فرمود: يَا أبَا الْحَسَنِ إنَّ لَكَ أجْرَ خُرُوجِكَ مَعَي فِي مَقَامِكَ بِالْمَدينَةِ وَ انَّاللهَ قَدْ جَعَلَكَ أمَّةً وَحْدَكَ كَمَا جَعَلَ اءبْرَاهِيمَ اُمَّةً، تَمْنَعُ جَمَاعَةَ الْمُنَافِقينَ وَ الْكُفَّارِ هَيْبَتُكَعَنِ الْحَرَكَةِ عَلَي الْمُسْلِمينَ!
«اي أبوالحسن با آنكه تو در مدينه ميماني؛ خداوند أجر و ثواب بيرون شدن با من رابه تو ميدهد؛ و تو به تنهائي يك اُمَّت و ملّت هستي؛ همچنانكه خداوند اءبراهيم را بهتنهائي يك اُمَّت و ملّت قرار داد! هَيْبَت و اُبَّهَت تو نميگذارد كه منافقين و كافرين بهسوي مسلمين حركت نمايند و يورش برند!»
چون رسول خدا از مدينه به لشگرگاه خارج شد و علي بن ابيطالب او را مشايعتنمود؛ منافقين در سخنهاي هرزه و گفتار بيهوده فرو رفتند؛ و گفتند: علّت آنكه محمّد،علي را در مدينه گذاشت، ملالتي بود كه از او در دل داشت؛ و بغضي بود كه موجب اينتخلّف شد؛ و محمّد از اين عمل قصدي نداشت مگر آنكه منافقين در شبي بيتوته كنند؛ ودر سياهي شب به علي حملهور شوند؛ و او را بكشند؛ و با محاربه او را به هلاكتبرسانند.
أميرالمؤمنين عليه السّلام خود را به رسول خدا رسانيد؛ و عرض كرد: اي رسول خداميشنوي كه منافقين چه ميگويند؟!
فَقال رسول الله صلي الله عليه و آله وسلم:أمَا يَكفِيك َ أنكَ جَلدَةُ مَا بَينَ عَينَيَّ وَ نُورُ بَصَرِي و كالروح فِي بَدَنِي؟![11]
در اين حال رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا اين براي تو بس نيست كه نسبتتو به من مانند پردة بين دو چشم من است (كه با نبودن آن پرده، چشمان نابينا ميشوند)و تو نور چشم من هستي! و تو مانند روح و روان در كالبد من هستي؟!»
أميرالمؤمنين عليه السّلام به مدينه بازگشت و به صيانتِ مدينه و حفظ آن از كيدمنافقين پرداخت و أهل و عيال رسول خدا را پاسداري نمود؛ تا پيامبر با مسلمين بعد ازسفر تقريباً دو ماهة خود بازگشتند.
أمّا نظر تَفْصيلي آنكه: أنْبَاط جمع نَبَط مردمي بودند از عجم كه بين عراق و شام در آنزمينها سكونت داشتند؛ و براي خريد و فروش و آوردن أمتعة خود از قبيل دَرْمَك [12]وزَيْت (آرد گندم سپيد و روغن زيتون) در جاهليّت و اءسلام به مدينه مسافرتميكردندـ و أخباري كه از شام به مسلمانان ميرسيد بواسطة كثرت تردّد ايشان، از اينهاگرفته ميشد ـ براي مسلمانان بيان كردند كه هِرْقِلْ امپراطور روم [13] براي مدت يكسالآذوقة لشگريان خود را تهيّه كرده؛ و با او طوائف لَخْم و جُذَام و غَسَّان و عامِلَه كه ازنصاراي عرب هستند متّحد شده؛ و آمادة حركت به مدينه هستند و جماعت آنها مجتمعشده و مقدمة آن لشگر تا بَلْقاء [14] آمده؛ و در آنجا اُطراق كرده است و خود هِرْقِل درحِمْص [15]مانده است.
البتّه چنين مطلبي نبوده است؛ و فقط شايعهاي بوده كه در بين مسلمين پخش شدهاست.[16]
و چون در آن وقت، دشمني هراسناكتر از روميان براي مسلمين نبود ـ چونتجّاري كه از روم براي تجارت به مدينه ميآمدند؛ مسلمين ميديدند كه تا چه سرحدّداراي اءمكانات و أموال و مواشي و تجهيزات و اءفراد بسيار ميباشند ـ فلهذا رسول خداكه در تمام غزوات خود، توريه مينمود و محلّ جنگ را بَدْواً مشخّص نميساخت؛ دراين غزوه صريحاً اءعلام كرد كه به جنگ روميان ميرويم؛ تا مردم بطور كافي و وافيأسباب سفر و اسب و شتر و آذوقه و ساير تجهيزات رابردارند و براي سفري طولانيآماده شوند.
بازگشت به فهرست
ترغيب رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم ، مردم را به جهاد در راه خدا
اين سفر در گرماي شديد تابستان بود؛ و بنابراين براي مردم روشن كرد كه بايد بالشكري أنبوه و أموالي سرشار روانه شوند؛ و به سوي مكّه و به قبايل، قاصد فرستاد تاآنان را براي جهاد آماده سازد؛ و رسول خدا مردم را بر جهاد با كفّار ترغيب و تحريضميفرمود؛ و براي جمعآوري صَدَقات و اءعانه أمر ميكرد و تا بحدّي مردم از أموال خودآوردند كه سپاهي مجهّز آماده شد؛ و حتّي براي بندهاي مشك كه دهانة آنرا ميبندند؛ ويا با آن را آويزان ميكنند؛ بندهائي تهيّه شد؛ و زنان آنچه از زينت و زيورآلات خودداشتند آوردند.
اُمُّ سِنان أسْلميّه ميگويد: ديدم پارچهاي را در برابر رسول خدا گستردهاند و در آندستبندها و بازوبندها و خلخالها و انگشتريها و گوشوارهها بود كه زنان مسلمانخدمت آنحضرت براي تجهيزات فرستاده بودند.
و اين در زماني بود كه ميوههاي درختان رسيده بود؛ و نشستن در زير ساية درختانمحبوب بود؛ و طبعاً در چنين موقعيّتي مردم دوست داشتند استراحت كنند؛ و در مدينهبمانند؛ و خروج براي آنان ناگوار بود.
رسول خدا صلَّي الله عليه و آله وسلّم مردم را پيوسته ترغيب به سرعت در حركتميكرد؛ و عسگر خود را در خارج مدينه در ثَنيَّةُ الوَدَاع [17] زده و مردم به قدري زيادهستند كه هيچ كتاب و احصائيّهاي آنها را به شمار نياورده است.[18]
بازگشت به فهرست
آيات واردة در قرآن ، در ترغيب بر جهاد ؛ و تحذير از عدم نصرت پيغمبر
و در اين حال كه مردم بعضي در حركت تأنّي و سستي داشتند؛ و هواي مدينه در زيرسايبانها و ميوههائي كه در آستانة رسيدن بود ايشان را به خود جلب ميكرد؛ اين آيهنازل شد:
يَا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا مَالَكُمْ اءذَا قيلَ لَكُمُ انْفِرُوا فِي سَبِيل اللهِ اثّاقَلْتُمْ اءلَي الاْرْضِ أرَضِيتُمْبُالْحَيَوةِ الدُّنْيَا مِنَ الآخَرِةِ فَمَا مَتَاعُ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا فِي الآخِرَةِ إلَّا قَلِيلٌ. إلَّا تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُمْعَذَاباً اليماً وَيَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ وَلاَ تَضُرُّوهُ شَيْئاً وَاللهُ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.[19]
«اي كسانيكه ايمان آوردهايد! شما را چه شده است كه چون به شما گفته شود: در راهخدا (براي جهاد با روميان) كوچ كرده خارج شويد؛ گران جاني نموده و به زمين ميلميكنيد؟! آيا شما به اين حيات نزديك كم ارزش، در برابر حيات آخرت اكتفا كردهراضي شدهايد؟! پس تمتّع و بهرهبرداري از اين حيات دنيا در مقابل حيات آخرت (وحيات عليا و زندگي جاودان و پر ارزش) نيست مگر ناچيز! اگر شما كوچ نكرده خارجنشويد؛ خداوند شما را به عذاب دردناكي عذاب ميكند؛ و گروهي را غير از شما بهعوض شما (براي ياري دين خدا و اءجابت دعوت پيامبر) ميآورد؛ و شما را چنينقدرت و تواني نيست كه بتوانيد به خداوند مختصر زياني وارد سازيد؛ و خداوند بر هرچيز تواناست».
شما اي مسلمانان به گفتار منافقان گوش فرا ميدهيد! و گفتار سُسْت كننده و تقاعداز قتال را به جان نخريد! و با زبانهاي تند و تيز و منطق فريبندة آنها فريب نخوريد! و بهاينكه ميگويند: اينك ميوههايتان رسيده و از بين ميرود؛ و هوا گرم است؛ و حركت بهروم كه مسافتي بس طولاني دارد صحيح نيست؛ و محمّد از أهميت نبرد خبر ندارد؛ ونميداند كه جنگ با روميان همچون جنگ با قبايل عرب نيست؛ به اين سرائيها وپراكنده گوئيها گوش مدهيد و بدانيد كه:
إلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللهُ اءذْ أخْرَجَهُ الَّذينَ كَفَرُوا ثَانِيَ اثْنَيْنِ اءذْ هُمَا فِي الْغَارِ اءذْ يَقُولُلِصَاحِبِهِ لا' تَحْزَنْ إنَّ اللهَ مَعَنا فَأنْزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أيَّدَهُ بُجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَالَّذينَ كَفَرُوا السُّفْلَي وَ كَلِمَةُ اللهِ هِيَ الْعُلْيَا وَ اللهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ.[20]
«اگر شما او را ياري نكنيد؛ پس حقاً خدا او را ياري كرده است، در آن زمان كهكسانيكه كافر شده بودند او را (از مكّه) خارج كردند؛ و او يكي از دو تن ميگفت:غمگين مباش زيرا كه حقّاً خدواند با ماست! پس خداوند سكينه و آرامش خود را برپيغمبر فرو فرستاد؛ و او را به لشگرياني كه شما آنها را نديدهايد مؤيّد نمود؛ و كلمه ونداي كافران را پست نمود (كه نتوانستند او را بگيرند و بكشند) و كلمه و نداي خداوند،آن فقط كلمه و نداي بالاست (كه خدا پيامبر را حفظ كرد و به سلامت به مدينه رسانيد)و خداوند داراي مقام عزّت و استقلال و داراي مقام اءحكام است (كه چيزي او را مغلوبنميكند و بر اءحكامش فتوري نميرسد)».
اِنْفِرُوا خِفَافاً وَ ثِقَالاً وَجَاهِدُوا بِأمْوَالِكُمْ وَ أنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللهِ ذ'لِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ اءنْ كُنْتُمْتَعْلَمُونَ.[21]
«كوچ كرده از مدينه خارج شويد؛ چه شما سبك باشيد و يا سنگين! و در راه خدا باأموال خود و با جانهاي خود جهاد كنيد! و اين أمر مرغوب و پسنديده و مورد اختياراست براي ما اگر اينطور باشيد كه بدانيد».
شيخ طبرسي گويد: حَسَن و مجاهد و عِكْرِمَه و ضحّاك و غيرِهِم گفتهاند: مراد ازخِفافاً و ثقالاً آنست كه چه جوان باشيد يا پير؛ و ابن عبّاس و قتاده گفتهاند: چه داراينشاط باشيد يا غير نشاط؛ و حَكَم گفته است: چه داراي مشاغل باشيد يا غير مشاغل؛ وأبوصالح گفته است: چه غني باشيد يا فقير؛ و فَرَّاء گفته است: چه عيال شما كم باشد ودر عسرت بسر بريد، يا عيال شما بسيار باشد و أموال سرشار داشته باشيد؛ و أبوعَمْرووَعطِيّة عوفي گفتهاند: چه سواره باشيد يا پياده؛ و ابنزيد گفته است: چه داراي صنعتيباشيد يا غير صنعت؛ و يَمان گفته است: چه داراي زن باشيد يا مجرّد.
و سپس گفته است: حقّ در مطلب آنستكه خِفافاً و ثِقالاً را حمل بر جميع اين معانيكنيم؛ و بگوئيم معانيش آنستكه به سوي جهاد كنيد، چه براي شما آسان باشد، و يامشقّت داشته باشد! و بر حالتي كه هستيد با همان حركت كنيد؛ چون انسان بالاخره ازيكي از اين حالات خالي نيست.[22]
و علاّمة طباطبائي گفتهاند: خِفاف و ثِقال، جمع خفيف و ثقيل است؛ و ثقل و سنگينيبا قرينة مقاميّه، كنايه از وجود موانعي است كه شاغل و صارف انسان است از خروجبراي جهاد؛ نظير كثرت مشاغل ماليّه؛ و محبّت زن و فرزند و أقرباء و دوستان وآشناياني كه مفارقت ايشان ناگوار است؛ و نداشتن زاد و راحله و سلاح جنگ و أمثالذلك؛ و سَبُكي و خفّت كنايه از خلاف اينهاست.
و بنابراين أمر به كوچ كردن در حال خفّت و سبكي؛ و در حال ثقل و سنگيني كه دوحال متقابل هم هستند، در معني و حقيقت، أمر به خروج است بر هر تقدير، كه انساننبايد هيچيك از اينها را عذري براي عدم خروج بشمار آورد؛ همچنانكه جمع بين أموالو أنفس كه با جانها و مالهاي خود جهاد كنيد، در معناي أمر به جهاد است به هر وسيلهايكه ممكن شود.
و از اينجا ظاهر ميشود كه أمر در اين آيه مطلق است؛ و مانع از تقييد به عذرهائي كهبا آنها جهاد ساقط ميشود، همچون مرض و كوري و لنگي و أمثالها نميگردد؛ زيرا مراداز سبگي و سنگيني چيزي غير از اينهاست.[23]
باري رؤساء و متشخّصين از منافقان به نزد رسول آمده و هر يك به عذري خود رامتعذّر مينمودند؛ و إذن براي عدم خروج ميگرفتند؛ پيامبر أكرم نيز به آنان اءجازهميداد.
بازگشت به فهرست
منافق معروف : جَدُّ بنُ قَيْس ، طآئفة خود را از جهاد منع ميكرد
واقدي گويد: رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم به جَدُّ بْنُ قَيْس كه از رؤساءمنافقين بود گفتند: اي أبُو وَهَب آيا در اين سال با ما كوچ ميكني؟ اميد است كه ازدختران رومي نصيبت گردد؛ و آنها را در رديف خود سوار كني.[24]
جَدُّ بْنُ قَيْس گفت: به من اءجازه بده بمانم؛ و مرا به فتنه مينداز! سوگند به خدا كهطائفة من همه ميدانند كه هيچكس بيشتر از من، مفتون زنان نيست؛ و من ميترسم كهاگر زنان رومي را ببينم نتوانم صبر كنم؛ و دست از ايشان بردارم! رسول خدا صلّي اللهعليه و آله وسلّم از او اعراض نموده و گفتند: به تو اجازه دادم.
پسر جَدُّ بْنُ قَيْس كه از مؤمنين بود، و نامش عبدالله، و در غزوة بدر نيز حضور يافتهبود و برادر مادري مُعَاذبْنُ جَبَل بود؛ به پدر خود گفت: چرا دعوت رسول خدا را ردّكردي؛ و گفتار او را نپذيرفتي؟!
سوگند به خدا كه در تمام بَنِي سَلِمَه كسي نيست كه تو از أموالش افزون باشد! نهخودت با رسول خدا كوچ ميكني؛ و نه اسب و شتر به ديگري ميدهي كه با رسول خداخارج شود؟!
جَدّ گفت: اي فرزندم! مرا به خروج در بادها و گرماي شديد و عسرت به سويروميان چه كار است؟ سوگند به خدا كه من از خوف روميان در أمان نيستم؛ و من درمنزلگاهم در خُرْبَي ميمانم! تو با آنها برو و جنگ كن! اي فرزندم سوگند به خدا كه مناز حوادث كوبنده و وقايع درهم شكننده اطلاع دارم!
عبدالله پسرش گفت: سوگند به خدا در تو چيزي نيست جز نفاق؛ و با خشونت وغلظت پاسخش را داد! و گفت: به خدا قسم دربارة نفاق تو بر رسول خدا صلّي الله عليهو آله وسلّم، آيهاي از قرآن نازل ميشود كه مردم آنرا قرائت مينمايند [25]. جدّ از پسرشبه خشم آمد؛ و كفش خود را برداشت و به چهرة فرزند زد.
عبدالله با پدر ديگر سخني نگفت و از حضور او برخاست. و اين مردم خبيث پيوستهقوم و طائفة خود را از حركت باز ميداشت و به جَبَّارُبْنُ صَخْر و جماعتي كه از بَنِيسَلِمَه با او بودند گفت: يا بَني سَلِمَه در گرما كوچ نكنيد! ميگفت: در گرما بيرون نرويد!بجهت آنكه مردم را از جهاد باز دارد؛ و شكّي كه از حقّ در دل داشت؛ و بجهت اءشاعةشايعاتِ فتنهانگيز و متفرّق كننده بر عليه رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم، اينآيات دربارة او نازل شد:
فَرِحَ الْمُخُلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلاَفَ رَسُولِ اللهِ وَ كَرِهُوا أنْ يُجَاهِدُوا بِأمْوَالِهمْ وَ أنْفُسِهِمْ فِيسَبيلِ اللهِ وَ قَ'الُوا لاَ تَنْفِرُوا فِي الْحَرَّ قُلْ نَارُجَهَنَّمَ أشَدُّ حَرّاً لَوْ كَانُوا يَفْقَهُونَ. فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلاًوَلْيَبْكُوا كَثِيراً جَزاءً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ.[26]
«تخلّف كنندگان بجهت نشست وقعودشان برخلاف حركت رسول خدا، مسرور وشادمان شدند؛ و جهاد در راه خدا را با أموالشان و با جهانهايشان سخت و ناگوارداشتند؛ و ميگفتند: در گرما كوچ نكنيد! بگو اي پيغمبر كه آتش جهنّم حرارتش بيشتراست؛ اگر ايشان اينطور بودند كه ميفهميدند!
و بايد آنها كم بخندند و بسيار گريه كنند به پاداش أعمالي كه از آنها سر زده است.» ونيز دربارة جَدُّ بْن قَيْس اين آيه نازل شد:
وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائذْنَ لِي وَلاَ تَفْتِنِّي ألاَ فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةُبِالْكافِرينَ.[27]
«و بعضي از منافقين ميگفتند: به ما اجازه بده در مدينه بمانيم و ما را (بديدن زنانرومي) به فتنه مينداز! آگاه باش اي پيغمبر كه آنها در عين فتنه فرو رفته؛ و در درّةخوفناك آن سقوط كردهاند و حقاً كه جهنّم بر تمام كافران احاطه دارد».
زيرا كه أوّلاً دروغ گفتن؛ و ثانياً شكّ در ايمان داشتن، و دعوت پيامبر را برايجهادهاي نزديك و آسان كه داراي غنيمتي است پذيرفتن؛ و براي جهادهاي دوردستو مشكل ردّ كردن؛ بزرگترين فتنهاي است كه در آن سقوط كردهاند.
اين مرد ميپنداشت كه زنان رومي با جمال خود او را به فتنه مياندازند؛ و از پاي درميآورند. و دروغ ميگفت؛ و اينطور وانمود ميكرد كه از جنگ رهائي يابد؛ و جان خودرا كه از جان رسول خدا بيشتر دوست ميداشت محفوظ نگاهدارد؛ و اين طرز تفكّربزرگترين فتنهاي است كه در آن غوطهور شده است.
چون اين آيه فرود آمد؛ عبدالله به نزد پدرش آمد، و گفت: مگر من به تو گوشزدنكردم كه دربارة تو آيهاي نازل ميشود كه مسلمانان آنرا ميخوانند؟! جدّ به پسر گفت:اُسْكُتْ عَنِّي يَا لُكَعُ وَاللهِ لاَ أنْفَعُكَ بِنَافِعَةٍ أبَداً، وَاللهِ لاَنْتَ أشَدُّ عَلَيَّ مِنْ مُحَمَّدٍ.[28]
«ساكت شو اي لئيم! دست از گفتارت به من بردار! سوگند به خدا كه از اين به بعدهيچ نفعي را به تو نميرسانم! سوگند به خدا كه وجود تو براي من از محمّد شديدتراست!»
ابن هِشام با سند خود، از عبدالله بن حارثه، از پدرش از جدّش، روايت كرده است كهاو گفت:
به پيغمبر أكرم صلّي الله عليه و آله وسلّم خبر رسيد كه جماعتي از منافقين در خانةسُوَيْلِم يهودي گرد آمدهاند ـ و خانة او درجا سوم بود ـ و مردم را از حركت به غزوةتبوك با رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم منع ميكنند؛ و از رسول خد متفرّقميسازند. رسول خدا طلحة بن عبيدالله را با چند تن از اصحاب خود فرستاد؛ و أمر كردتا خانه سُوَيْلِم را به روي آنان آتش زنند.
طلحه مأموريّت خود را انجام داد؛ و ضحّاك بن خليفه كه از منافقين بود از بالايخانه با شدّت خود را بيرون انداخت و پايش شكست؛ و ياران ضحّاك نيز خود رابيرون افكندند و نجات يافتند
خطبة رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم در وقت خروج به غزوة تبوك
عليّ بن إبراهيم قمّي گويد: در اينحال كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم لشگرخود را در ثَنِيَّةُ الْوَدَاع زده بود؛ و متمكّنين و مالداران را أمر كرده بود كه به أفرادبيبضاعت در حركت كمك كنند؛ و كساني كه ميتوانند از أموال خود مردم را بر مركبسوار كنند؛ و تقويت نمايند و ترغيب بر جهاد كنند؛ خطبهاي ايراد كرد فَقَالَ: أيُّهَا النَّاسُ!إنَّ أصْدَقَ الْحَدِيثِ كِتَابُ اللهِ؛ وَأوْلَي الْقَوْلِ كَلِمةُ التَّقْوَي؛ وَخيْرُ الْمِلَلِ مِلَّةُ إبراهيم؛ وَخَيْرُالسُّنَنِ سُنَّةُ مُحَمَّدٍ؛ وَأشْرَفُ الْحَدِيثِ ذِكْرُ اللهِ؛ وَأحْسَنُ الْقَصَصِ هَذَا الْقُرْآنُ؛ وَ خَيْرُ الاْمُورِعَزَائِمُهَا؛ وَ شَرُّ الاْمُورِ مُحْدَثاتُها؛ وَ أحْسَنُ الْهَدْيِ هَدْيُ الاْنْبِيَاءِ؛ وَأشْرَفُ الْقَتْلِ قَتْلُالشَّهُدَاءِ؛ وَأعْمَي الْعَمَي الضَّلاَلَةُ بَعْدَ الْهُدَي؛ وَخَيْرُ الاْعْمَالِ مَا نَفَع؛ وَخَيْرُ الْهَدْيِ مَا اتُّبِعَ؛وَشَرُّ الْعَمَي عَمَي الْقَلْبِ؛ وَالْيَدُ الْعُلْيَا خَيْرٌ مِنَ الْيَدِ السُّفْلَي؛ وَ مَا قَلَّ وَكَفَي خَيْرٌ مِمَّا كَثُرَوَألْهَي؛ وَشَرُّ الْمَعْذِرَةِ حِينَ يَحْضُرُ الْمَوْتُ؛ وَ شَرُّ النَّدَامَةِ يَوْمَ الْقِيامَةِ.
وَمِنَ النَّاسِ مَنْ لاَيَأْتِي الْجُمُعَةَ إلَّا نَزْراً، وَمِنْهُمْ مَنْ لاَ يَذْكُرُ اللهَ إلَّا هَجْراً؛ وَمِنْ أعْظَمِالْخَطايَا اللِّسَانُ الْكَذُوبُ؛ وَخَيْرُ الْغِنيَ غِنَي النَّفْسِ؛ وَخَيْرُ الزَّادِ التَّقْوَي؛ وَرَأْسُ الْحِكْمَةِمَخَافَةُ اللهِ؛ وَخَيْرُ مَااُلْقِيَ فِي الْقلْبِ الْيَقينُ؛ وَالاْرتيَابُ مِنَ الْكُفْرِ؛ وَالنِّيَاحَةُ مِنْ عَمَلِالْجَاهِليَّةِ؛ وَالْغُلُولُ مِنْ جَمْرِ جَهَنَّم؛ وَالسَّكَرُ جَمْرُ النَّارِ؛ وَالشِّعْرُ مِنْ اءبْليسَ؛ وَالْخَمْرُ جِمَاعُالاْءثْمِ؛ َالنِّساءُ حَبَايِلُ إبْلِيسَ؛ وَالشَّبَابُ شُعْبَةٌ مِنَ الْجُنُونِ؛ وَشَرُّ الْمَكَاسِبِ كَسْبُ الرِّبا؛ وَشَرُّالْمَأْكَلِ أكْلُ مَالِ الْيَتيمِ؛ وَالسَّعيدُ مَنْ وُعِظَ بِغَيْرِهِ؛ وَالشَّقِيُّ مَنْ شَقِيَ فِي بَطْنِ اُمِّهِ؛ وَإنَّمَا يَصيرُأحَدُكُمْ اءلَي مَوْضِعِ أرْبَعَةِ أذْرُعٍ؛ وَالاْمْرُ اءلَي آخِرِهِ؛ وَمَلاكُ الْعَمَلِ خَواتِيمُهُ؛ وَأرْبَي الرِّبَاالكَذِبُ؛ وَ كُلُّ مَا هُوَآتٍ قَريبٌ؛ وَسِبَابُ الْمُؤْمِنِ فِسْقٌ؛ وَقِتَالُ الْمؤْمِنِ كُفْرٌ؛ وَ أكْلُ لَحْمِهِ مِنْمَعْصِيَةِ اللهِ؛ وَ حُرْمَةُ مَالِهِ كَحُرْمَةِ دَمِهِ؛ وَمَنْ تَوَكَّلَ عَلَي اللهِ كَفاهُ؛ وَمَنْ صَبَر ظَفَرَ؛ وَمَنْ يَعْفُعَنِ النَّاسِ يَعْفُ اللهُ عَنْهُ؛ وَمَنْ كَظَمَ الْغَيْظَ يَأْجُرْهُ اللهُ؛ وَمَنْ صَبَر ظَفَرَ؛ وَمَنْ يَعْفُ عَنِ النَّاسِيَعْفُ اللهُ عَنْهُ وَمَنْ كَظَمَ الْغَيْظَ يَأْجُرْهُ اللهُ؛وَمَنْ يَصْبِرْ عَلَي الرَّزِيَّةِ يُعَوَّضْهُ اللهُ؛ وَمَنْ يَتْبَعِالسُّمْعَةَ يُسَمِّعِ اللهُ بِهِ؛ وَمَنْ يَصُمْ يُضَاعِفِ اللهُ لَهُ؛ وَمَنْ يَعْصِ اللهَ يُعَذِّبْهُ؛ اللَّهُمَّ اغْفِرْلِيوَلاِمّتِي؛ اللّهُمَّ اغْفِرْلي وَلاِمّتي؛ أسْتَغْفِرُ اللهَ لِي وَلَكُمْ.[1]
باري اين خطبة كوتاه آنحضرت همانند تمام خطب آنحضرت كه كوتاه است؛ مانندخطبة آنحضرت در حين حركت به غزوة احد [2]، داراي مضامين عالي و مهم و سرشار ازحِكَم و أخلاق و معارف و آداب است، و حقّاً جاي آن دارد كه شرحي مفصَّل بر آننوشته شود؛ و ليكن در اينجا ما به جهت اختصار به ترجمة آن اكتفا مينمائيم:
«آنگاه رسول خدا بعد از حمد و ثناي اءلهي مردم را بدينگونه خطاب كرد: اي مردم!راستترين گفتار، كتاب خداست؛ و سزاوارترين كلام، كلمة تقوا است؛ و بهترينملّتها و آئينها ملّت إبراهيم است؛ و بهترين سُنَّتها و روشها سُنَّت محمّد است؛ وشريفترين سخنان، ذكر خداست؛ و بهترين داستانها و سرگذشتها اين قرآن است؛ وبهترين اُمور، أمري است كه از روي تصميم و ارادة مؤكّد انجام گيرد (همچون فرائض واُمور واجب)؛ و بدترين اُمور، أمر تازه پديدي است كه در كتاب خدا و سنّت و اءجماعِصحيح از آن أثري نيست؛ و بهترين روشها، روش پيامبران است؛ و شريفترين أقسامِكُشتن و كشته شدن، كشتن و كشته شدن شهيدان است؛ و كورترين كوريها، ضلالتاست در دنبال هدايت؛ و بهترين كردارها، آنست كه نفع بخشد و بهترين طريقهها، آنراهي است كه پيروي شود؛ و بدترين كوريها، كوري دل است؛ و دست بالا، بهتر استاز دست پائين (دست دهنده بهتر است از دست پرسنده، و يا دست متكلّف به عفّت بهتراست از دست ردّ كننده و منع كننده.) و آنچه كم باشد و كفايت كند، بهتر است از آنچهزياد باشد و انسان را از خدا به غير او مشغول سازد. بدترين عُذرها آنست كه در حالمرگ پيدا ميشود؛ و بدترين پشيمانيها، در روز قيامت است.
و بعضي از مردم به نماز جمعه حضور پيدا نميكنند مگر أوقات كمي و بعضي از مردمخدا را ياد نميكنند و ذكر او را بجاي نميآورند، مگر از روي غفلت دل؛ و از بزرگترينخطايا، زباني است كه دروغگو شده است؛ و بهترين أقسام غِني و بينيازي، غِناي نفساست؛ و بهترين توشهها، تقوي است؛ و رأس حكمت، مخافت از خداست؛ و بهترينچيزي كه در دل اءلقاء ميگردد، يقين است؛ و شكّ آوردن در اُمور واجب اليقين، از كفراست؛ و نوحهسرائي براي مردگان، از كردار جاهليّت است؛ و خيانت از آتشهايبرافروختة جهنّم است؛ و مَسْتي از آتشهاي برافروختة آتش است؛ و شعر از اءبليساست؛ و مُسْكِر، مجمع گناهان است؛ و زنان ريسمانهاي دام اءبليساند؛ و شَباب[3]،شعبهاي از جنون است؛ و بدترين كسبها، كسب رِبَا است؛ و بدترين خوراكها،خوردن مال يتيم است؛ و سعيد و رستگار كسي است كه بواسطة ديگران پند گيرد؛ وشقي و بدبخت كسي است كه در شكم مادرش شقاوت يافته است؛ و حقّا غير از ايننيست كه بازگشت هر يك از شما به سوي محلّي است كه چهار ذراع است[4]؛ و اُموروقتي فائده ميبخشند كه به آخر برسند (و يا آنكه خير و شرّ و سعادت و شقاوتِ اُموربستگي به آخر آنها دارد.) و ملاك و ميزانِ سنجشِ أعمال، عواقب آنهاست؛ و دروغگفتن از همة اقسام ربا، رَبَويتر و أثرش هولناكتر است؛ و هر چيزي كه بايد بيايد،نزديك است؛ و دشنام دادن مؤمن فسق است؛ كار زار با مؤمن، كفر است؛ و خوردنگوشت او (به غيبت كردن) از گناهان خداوندي است؛ و احترام مال مؤمن، همچوناحترام جان او و خون اوست؛ و كسيكه بر خدا توكّل كند، خدا او را از كفايت ميكند؛ وكسيكه شكيبا باشد، پيروز ميگردد؛ و كسيكه از مردم بگذرد، خداوند ازاو ميگذرد؛ وكسيكه خشم خود را فرو نشاند، خدا او را پاداش ميدهد؛ و كسيكه بر مصيبتي صبركند. خدا به او عوض ميدهد؛ و كسيكه عملي انجام دهد، تا به گوش مردم برساند، ودوست داشته باشد كه عمل خود را براي مردم بيان كند، خداوند او را به سوء سريرهاشو به كردار زشتش در بين مردم مشهور ميكند؛ و كسيكه روزه بگيرد، خداوند أجر او رادو چندان ميدهد؛ و كسيكه گناه خدا را مرتكب شود، خدا او را عذاب ميكند.
بار پروردگارا غفران خود را شامل من و اُمَّتِ من گردان! بار پروردگارا غفران خودرا شامل من و اُمَّت من گردان! من از خداوند براي خودم و براي شما طلب غفرانميكنم».
بازگشت به فهرست
مؤاخذة خدا از پيغمبر ، مؤاخذة حقيقي نيست
باري راجع به منافقيني كه از رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم اجازة عدم خروجگرفته بودند، اين آيه نازل شد: عَفَااللهُ عَنْكَ لِمَ أذِنْتَ لَهُمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وتَعْلَمَ الْكَاذِبينَ.
«خدا از تو درگذرد (اي پيامبر) چرا به منافقين اءجازه دادي (از فرط محبّت و شفقت)و سزاوار بود كه به آنها إذن ندهي؛ تا براي تو روشن شود كسانيكه راست ميگويند؛ ودروغگويان را بشناسي!»
در اينجا ميبينيم كه خداوند پيامبر أكرم را مؤاخذه كرده است. حال بايد ديد معناياين مؤاخذه چيست؟ و آيا بر سبيل جِدّ و حقيقت است و يا بر سبيل خطاب به ديگران؛كه در بسياري از أشباه و أمثالِ اين مورد نظير آن وارد شده است.
در تفسير «نور الثَّقَلين» از «عيون أخبار الرّضا» عليه السّلام، شيخ صدوق با اءسنادخود از عَليّ بن مُحمَّد بن جَهم روايت كرده است كه او ميگويد: در مجلس مأمونحاضر بودم و در نزد او حضرت امام رضا عليه السّلام بودند.
مأمون به آنحضرت گفت: يابن رسول الله! آبا از گفتار تو نيست كه پيغمبرانمعصومند؟! حضرت گفتند: آري!
مأمون گفت: پس معناي اين گفتار خداوند عزّوجلّ چيست؟ تا اينكه ميگويد: مرااز معني و مفاد گفتار خداوند عزّوجلّ آگاه كن آنجا كه ميگويد:
عَفَااللهُ عَنْكَ لِمَ أذِنْتَ لَهُمْ «خداوند از تو بگذرد! چرا به ايشان إذن دادي؟!»
حضرت گفتند: اين آيه بر طريق اياكِ أعْنِي وَاسْمَعِي يَاجَارَه [5] نازل شده است؛ كهخداوند تعالي پيغمبرش را مخاطب قرار داده؛ ولي مقصود از آن اُمَّتش بوده است؛ وهمينطور است گفتار خداوند عزّوجلّ: لَئِنْ أشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَلَتَكُونَنَّ مِنَالْخَاسِرين [6] همينطور گفتار خداوند: وَلَوْلاَ أنْ ثَبَّتْنَاكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إلَيْهمْ شَيْئاً قَلِيلاً.[7]
مأمون گفت: صَدَقْتَ يَاابّنَ رَسُولِ اللهِ [8]«اي پسر رسول خدا، درست گفتي!» و مابراي توضيح و شرح پاسخ حضرت رضا عليه السّلام هيچ بهتر از آن نيست كه كلاماستاد علاّمة فقيدمان را در اينجا بياوريم: در تفسير «الميزان» آوردهاند كه: جملة اوّل(عَفَا اللهُ عَنْكَ) دعاي عفو است براي پيغمبر نظير دعا عليه انسان در قول خدا: قُتِلَالإنْسَانُ مَا أكْفَرَه [9]«خدا بكشد انسان را؛ چقدر او كفران ميكند؟!» و نظير قول خدا: فَقُتِلَكَيْفَ قَدِّرَ [10]«پس وليدبن مغيره كشته شود؛ چگونه أندازهگيري كرده است؟!» و نظير قولخدا: قَاتَلَهُمُ اللهُ أنَّي يُؤْفَكُون [11] «خداوند بكشد يهود را كه عُزَيْر را پسر خدا ميدانند؛ ونصاري را كه مسيح را پسر خدا ميدانند. چرا ايشان باز به خدا نسبت دروغ ميبندند؟!»
و اين جملة عَفْو متعلّق است به لِمَ أذِنْتَ چرا إذن دادي؛ يعني چرا إذن دادي درتخلّف منافقين وقعود آنها از حركت و جنگ؟! و چون استفهام يا براي توبيخ و يا برايانكار است؛ معناي آن اين ميشود كه:
براي تو سزاوار نبود كه در تخلّف و نشست، به آنان اءجازه ميدادي. و در اينصورتنتيجه و غايتي را كه ميفرمايد: حَتَّي يَتَبَّنَ لَكَ الَّذينَ صَدَقُوا وَتَعْلَمَ الْكَاذِبينَ «تا آنكهبراي تو كساني كه راست ميگويند روشن گردد؛ و دروغگويان را نيز بشناسي!» تعلّق ونسبتش به لِمَ أذِنتَ درست در ميآيد. و عليهذا تعلّق عفو به مُستَفْهَمٌ عَنْه است؛ نه بهنفس استفهام و مُسْتَفْهَم. و اين جمله سياقش براي ظهور كذب منافقان است كه بهمختصر امتحاني كه عبارت از خودداري از إذن در نشست بوده است؛ فَضاحت ورسوائي آنان مكشوف ميشد.
و معناي آيه اينطور ميشود كه: خدا از تو بگذرد! چرا به ايشان إذن در تخلّف ازجنگ و نشست، دادي؟! و اگر ميخواستي ميتوانستي إذن ندهي ـ و آنان سزاوار بودندكه إذن ندهي ـ براي آنكه راستگويان براي تو مشخّص شوند؛ و دروغگويان را بشناسي!و بنابراين براي تو كذب و نفاق منافقان مشخّص و متميّز ميگشت.
و عليهذا آيه در مقام بيان ظهور كذب و نفاقِ آنهاست كه به مختصر آزمايشي كه بدانآزمون شوند؛ مفتضح و رسوا ميگردند. و مناسب اين مقام آنست كه عتاب و موأخذهمتوجّه مخاطَب گردد؛ و او را بر سبيل إنكار و توبيخ مورد سئوال قرار دهند؛ زيرا گويا كهاو بر روي فضايح أعمال و بدي و زشتي باطنشان پرده انداخته است.
و اين يك طرز خاصّي از عنايات و خصوصيّات سخن گفتن است كه با آن برايظهور أمر و وضوح آن بيشتر از مقدار معمولي و متعارف در گفتار، مطلب روشنميشود؛ و بر نَهج إيَّاكِ أعْنِي وَاسْمَعي يَاجَارَه است.
و مراد از اين كلام، روشن شدن اين مطلب است كه: وضوح زشتي كردار و سريرةايشان باشد؛ نه پردهبرداري از تقصير رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم و سوءِ تدبيراو در اءحياء أمر خدا؛ و اينكه او در اين اذن مرتكب گناهي شده است ـ حاشا كه پيامبرتقصيري نموده باشد ـ و بنابراين معناي أولويّت عدم إذن به منافقين، اين ميشود كه:عدم إذن در تخلّف و نشست، بهتر آنان را مفتضح مينمود؛ و براي رسوائي آنها أنسببود؛ و منافقين بواسطة سوءِ سريرة خود مستحقّ چنين رسوائي بودند؛ نه بجهت آنكهعدم اذن بهتر و سزاواتر بود در واقعيّت و خارج؛ و براي مصلحت امر دين بهتر وشايستهتر بود.
و دليل بر گفتار ما آنكه: بعد از سه آيه ميفرمايد:
لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ مَا زَادُوكُمْ إلَّا خَبَالاً وَلاَوْضَعُوا خِلاَلَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ وَفِيكُمْسَمَّاعُونَ لَهُمْ وَاللهُ عَليمٌ بِالظَّالِمينَ ـ لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَقَلَّبُوا لَكَ الاْمُورَ حَتَّي جَاءَالْحَقُّ وَظَهَرَ أمْرُاللهِ وَهُمْ كَارِهُونَ.[12]
بازگشت به فهرست
اگر منافقين به غزوه بيرون ميرفتند ، جز فساد كاري نداشتند
«اگر اين منافقين با شما مؤمنين براي غزوة تبوك بيرون ميرفتند؛ جز خيانت وفساد و خرابي براي شما چيزي را نميأفزودند؛ و با سرعتْ در كار شما اءخلال و تباهيمينمودند؛ و درصدد فتنه و جستجوي آشوب و بهمريختگي شما بر ميآمدند؛ و ازطرفي هم در ميان لشگر شما أفرادي هستند كه بسيار به سخن ايشان گوش فرا ميدارندو يا جاسوسهائي از آنها در لشگر شما موجود است؛ و خداوند به ستمگران داناست ـآنها پيش از اين هم (در جنگ اُحد و خندق) درصدد فتنه و انهدام اسلام بودند؛ (وايرسول ما)، كارها را بر عليه تو واژگون مينمودند تا آنكه حقّ پيروز شد؛ و أمر خدا درحاليكه براي ايشان سخت و ناگوار بود؛ ظاهر شد.»[13]
و چون منافقين بر فرض خروجشان جز ضرر چيزي از آنها تراوش نميكرد؛بنابراين مصلحت دين در آن بود كه به ايشان اءجازة در تخلّف وقعود داده شود؛ تا مجتمعمسلمين از خَبال و تباهي و فساد و فتنه و آشوب و تفرّق كلمة آنها در أمان باشند؛ ومتعيّن و أصلح آن بود كه بنشينند، و به جنگ نروند؛ تا در بين مؤمنان اءلقاءِ خلاف ننمايندو فتنه نيانگيزند؛ در حاليكه ميدانيم كه ميان مؤمنين أفراد ضعيف الايمان نيز بودند كهبه سخن آنها گوش فرا ميدادند؛ و به مطاوعت و متابعت آنها ميشتافتند؛ و دراينصورت اگر به آنها اءجازة در تخلّف و نشست داده نميشد؛ و منافقين هم اءظهار مخالفميكردند؛ و صريحاً تمرّد ميجستند؛ و براي غزوه بيرون نميرفتند؛ فتنه شديدتر، وتفرّق كلمة مسلمين بيشتر، و پاشيدگي و درهم ريختگي جماعت بيشتر ميشد.
و مؤيّد اين سخن آنستكه خداوند بعد از دو آيه ميفرمايد:
وَلَوْ أرَادُوا الْخُرُوجَ لاَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً وَلَكِنْ كَرِهَ اللهُ انْبِعَاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ وَقِيلَ اقْعُدُوا مَعَالْقَاعِدِينَ.[14]
«اگر منافقين قصد خروج و جهاد در راه خدا را داشتند؛ تجهيزات و أسباب آنرافراهم ميكردند؛ وليكن بر خدا ناپسند بود كه آنها براي جهاد برانگيخته شوند؛ و بنابراينايشان را از كاركرد در پيرامون جهاد بازداشت؛ و به كُندي و تأخير و سستي گروانيد؛ وگفته شد به ايشان: بنشينيد با نشستگان!»
و بنابراين تخلّف و نفاق آنها مشهود بود كه در كار جهاد تهيّة عدّه و عُدَّه نكردند؛ ومقدّمات سفر را فراهم نياوردند؛ و هر شخص عاقلي اين حقيقت را از چهره و آثارسيماي ايشان در مييافت؛ آنگاه چگونه متصوّر است كه اين أمر بر رسول الله صلّي اللهعليه و آله وسلّم پنهان باشد؟ خداوند قبل از نزول اين سوره (سورة برائت) كراراً و مراراًاز حالات آنها خبر داده است. و بنابراين چگونه صحيح است كه اين مؤاخذه و معاتبه ازپيامبر أكرم مؤاخذة جدّي و حقيقي باشد كه: چرا تو از إذن به ايشان دستباز نداشتي؛ واز حال ايشان تفحّص ننمودي، تا براي تو نفاق آنها روشن شود؛ و منافقين از مؤمنينشناخته شوند؟! پس مراد از مؤاخده و عتاب همانست كه ما ذكر كرديم.
بازگشت به فهرست
پيغمبر خطا نميكند ؛ و اجتهاد او عين صواب است
و از آنچه گذشت، واضح ميشود كه: سخن آنانكه ميگويد: اين آيه دلالت بر صدورگناه از پيغمبر دارد ـ چون عفو بدون گناه معني ندارد؛ و إذن در تخلّف از رسول خدا قبيحبوده؛ و اين گناه از گناهان صغيرهاي بوده است كه از آنحضرت سرزده است؛ نه فعلمباح؛ زيرا در فعل مباح و مُجاز نميگويند: چرا بجا آوردي؟ ـ باطل و فاسد است؛ زيراما مشروحاً مبيَّن ساختيم كه آيه درصدد غرض جدّي نسبت به رسول خدا نيست.
علاّمه بعد از شرح مختصري ميفرمايد كه: اين سخنگو بعد از بيان درازي گفتهاست: اين قبيل اجازهها از رسول خدا، از روي اجتهاد خود آنحضرت بوده است؛ درمواردي كه وَحْي از جانب خداوند در اين موارد بخصوصها نبوده است. و اين قبيلاجتهاد جائز است؛ و از پيامبران واقع ميشده است. و در اين موارد، پيامبران معصوم ازخطا نيستند؛ و آن عصمتي كه همه اتّفاق دارند كه بايد پيغمبران بوده باشد، خصوصعصمتي است كه در مقام بيانِ وحي خداوندي و عمل به آن ميباشد؛ زيرا محال است كهرسول خدا دروغ بگويد و يا در آنچه از طرف پروردگارش به او تبيلغ شده است؛ خطاكند؛ و يا در عمل مخالفت آنرا بنمايد.
و از همين قبيل خطاءِ در اجتهاد بوده است آنچه را كه در سورة انفال آمده است كه:خداوند در گرفتن فدا از أسيران غزوة بَدْر، رسول خود را مؤاخذه كرد؛ آنجا كه گويد:
مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أنْ يَكُونَ لَهُ أسْرَي حَتَّي يُثْخِنَ فِي الاْرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيَا وَاللهُ يُريدُالآخِرَةَ وَاللهُ عَزِيزٌ حَكيمٌ ـ لَوْلاَ كِتَابٌ مِنَ اللهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِي مَا أخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ.[15]
«براي هيچ پيغمبري چنين حقّي نيست كه از براي او اسيراني بوده باشد؛ او بايد بهجنگ و كارزار اءدامه دهد؛ تا زمين را از خون مشركان و پليدان آغشته كند و او بايدخون بسيار بر زمين بريزد. پس شما اءي مؤمنين از أصحاب رسول ما، به طمع متاعموقّت و زودگذر دنيا، دنيا را ميخواهيد و خداوند براي شما نعمت هميشگي وجاوداني آخرت را ميخواهد، و خداوند عزيز و حكيم است (كارش از روي استقلال وعزّت و از روي حكمت است) و اگر حكم أزلي خدا در كتاب تقدير قبلاً جاري نشدهبود؛ هر آينه در آن فديهاي كه از اسيران گرفته، و آنانرا آزاد نمودهايد؛ به شما عذابعظيمي ميرسيد!»
بازگشت به فهرست
گفتار علاّمة طباطبائي (ره) در عدم خطاي پيامبر أكرم در موردإذن به قعود منافقان
و اين گفتار سخنگو همانند گفتار ديگرش مخدوش و قابل قبول نيست؛ زيرا در اينآيه آنچه مورد مؤاخذه است أسير گرفتن است؛ نه فدا از اسير گرفتن و او را از اسارترها و آزاد كردن؛ زيرا ميگويد: مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أنْ يَكُونَ لَهُ أسْرَي. و در هيچ آيه و روايتيوارد نشده است كه پيغمبر اُمَّت خود را أمر به أسير گرفتن نموده باشد؛ بلكه رواياتوارده دلالت دارند بر آنكه چون پيغمبر أمر به كشتن بعضي از أسيران غزوة بدر نمودند؛أصحاب از اينمعني ترسيدند كه پيغمبر همة آنها را بكشد. فلهذا در باب أخذِ فديه باپيامبر سخن گفته؛ و در اين أمر اءصرار ورزيدند و گفتند كه: با فدائي كه ميگيريم، لشگرخود را مجهّز كرده و بر دشمنان دين غلبه و تقويت و سيطره پيدا ميكنيم؛ و اين أمر فديهرا خداوند ردّ كرد؛ و آنرا عَرَض حياتِ دنيا شمرد؛ و گرفتن اسير را كه با فديه او را آزادكنند جايز نشمرد؛ و فرمود: بايد پيغمبر فقطّ با ريختن خون مشركان زمين را رنگينسازد. و اين بهترين شواهدي است كه عِتاب مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ أنْ يَكُونَ لَهُ أسْرَي، متوجّهخصوص مؤمنين است بدون اينكه دربارة خصوص رسول خدا باشد؛ و بدون اينكهرسول خدا نيز شريك با مؤمنين در اين مؤاخذه و عِتاب باشد؛ و أكثر رواياتي كه در اينباره وارد شده است ساختگي است و يا دستخورده.
و علاوه بر اين، اگر مؤاخذه اختصاص به رسول خدا داشته باشد و يا آنكه شاملآنحضرت و غير او باشد؛ ديگر چه معنائي براي گناه و ذَنْب به معناي لغوي آن كه تقويتمصلحت است ميتوان نمود؛ و چگونه ميتوان حمل بر معصيت صغيره و خطاي قابلغفران كرد؟ زيرا در ذيل اين مؤاخذه ميگويد: لَوْلاَ كِتَابٌ مِنَ اللهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيماأخَذْتُمْ فِيما أخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ «اگر حكم أزلي خداوندي پيشي نداشت؛ در آن فديهايكه گرفتيد عذاب عظيمي به شما ميرسيد» و هيچ عاقلي ترديد نميكند كه اينگونهتهديد به عذاب عظيمي به شما ميرسيد» و هيچ عاقلي ترديد نميكند كه اينگونه تهديدبه عذاب عظيم واقع نميشود مگر در صورتيكه دربارة امري بوده باشد كه گناه ومعصيت كبيرهاي باشد؛ نه تركِ أولي و يا گناه و خطاي كوچك قابل عفو و اءغماض.
و اين معني أيضاً از شواهدي است كه ميرساند عِتابِ در آيه متوجّه به غير رسولالله است.
و بالجمله از مطالب مشروحة ما ظاهر است كه دربارة رسول خدا هيچ ذَنْب و گناه ويا خطائي نيست؛ نه عُرفاً و نه لُغَةً به دلالت صريحة مستفادة از آيات كه عدم خروجمنافقين براي حال مسلمين به مصلحت واقعي نزديكتر بود؛ و براي اجتماع لشگر وجيش آنها بهتر بود؛ چون با عدم خروج آنها، از غائلة وقوع فتنه و اختلافِ كلمه بيشترمصون بودند.
و اين علّت بعينها در صورت عدم إذن پيامبر أكرم صلّي الله عليه و آله وسلّم موجودبود؛ زيرا در صورت عدم إذن و أمر به خروج، آنچه را كه از كفر و نفاق خود پنهانميداشتند؛ اءظهار و اءبراز مينمودند؛ چون بالاخره در هر صورت آنها حاضر برايخروج نبودند؛ و در صورت عدم إذن ، مخالفت و روياروئي آنها با رسول خدا شديدترميشد. و پيامبر ميدانست كه آنها حاضر براي خروج نيستند و مقام و محلّ و موقعيّترسول الله بزرگتر از آنست كه اين معني را نفهمد و نداند؛ در صورتيكه منافقين در برابرچشم و گوش آنحضرت بودند؛ و خداوند دربارة آنها فرمود:
وَلَوْ أرَادُوا الْخُرُوجَ لاَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً «اگر منافقين اءرادة خروج داشتند، در تهيّة اسبابسفر بر ميآمدند».
و علاوه بر اين خداوند ميفرمايد كه تو اي رسول ما منافقين را از لَحْنِ گفتارشانميشناسي! (وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِي لَحْنِ الْقَوْلِ)[16]
و در اين صورت چگونه ممكن است پنهان شود از آن حضرت مثل گفتار يكي ازآنها كه گفت:إئْذَنْ لِي وَلاَتَفْتِنّي «به من اءجازة خروج بده؛ و مرا به ديدار زنان رومي بهفتنه و فساد مكش!» و يا به مثل گفتار ديگري از آنها كه دربارة رسول خدا گفت: هُوَاُذُنٌ«اين مرد گوش است؛ هر چه به او بگويند قبول ميكند» و يا در صدقات آن حضرت كهعيبجوئي ميكند (وَمِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي الصَّدَقَاتِ) [17] تمام اين سخنان، از طلايع نفاقاست، كه از ايشان ترواش كرده است؛ و در باطن و واقعيتش كفر و خلاف است.
رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم علائم و نشانههاي نفاق و خلاف را در ايشانميشناخت؛ و از نفوس آنها مطّلع بود. و بنابراين عتاب و مؤاخذة خدا از پيامبرش بهاينكه چرا دست از إذن نشستِ ايشان باز نداشتي؟ و از حالشان استعلام ننمودي؟ و آنهارا از غير آنها متميّز نساختي؟ نيست مگر عتاب غير جدّي براي غرض و منظوري كهذكر شد.
و امّا گفتار ديگر اين سخنگو كه إذن رسول خدا كه مورد عفو قرار گرفته است؛ بهجهت فوت مصلحتي بوده است كه در آيه ذكر شده است حَتَّي يَتَبَبَّنَ لَكَ الَّدِينَ صَدَقُوا وَتَعْلَمَ الْكَاذِبينَ؛ و اينطور گفته است كه: مردم راستگو شناخته شوند و اطّلاع ازدروغگويان حاصل شود. اين گفتار نيز غلط است. زيرا طبق نصِّ آيه آنچه را كه آيهميرساند، روشن شدن راستگويان است براي پيغمبر؛ و علم به دروغگويان است برايپيغمبر؛ نه مطلق روشن شدن راستگويان و علم به دروغگويان به طور عموم. و از آنچهگذشت معلوم شد كه اين معني بر پيغمبر مخفي نبوده است؛ و حقيقت مصلحت مسلميندر إذن عدم خروج منافقين بوده است؛ زيرا در اين صورت باب فتنه مسدود ميشد؛ واختلاف كلمه از بين ميرفت؛ و پيامبر از حال آنها ميدانست كه آنها أبداً خارجنميشوند؛ چه إذن در نشست بدهد و يا ندهد. فلهذا براي حفظِ ظاهرِ اءطاعت و وحدتكلمه، مبادرت به إذن نمود.
و نبايد گمان كني كه اگر در آن روز، نفاق منافقين، و خلاف آنها به واسطة عدم إذن پيامبر به قعود آنها و مخالفتشان براي همه مشهود و مكشوف ميشد، بهتر بود؛ زيرا مردمدر آن روز به واسطة اطّلاع و شناختي كه از آنها پيدا ميكردند، از تفتين و اءلقاء خلافآنها رهائي مييافتند؛ چون در آنروز كه روز خروج پيامبر اكرم به غزوة تبوك بود، اسلامداراي شوكت و قدرتي مختصّ به خود بود؛ و رسول اكرم صلّي الله عليه و آله وسلّم نفوذكلمه داشتند.
اين گمان نادرست است. اسلام در آن روز حائز قوّت و مهابت در نظر غير مسلميناز بيگانگان بود. آنها از شوكت مسلمين در ترس و هراس بودند؛ و از كثرت أفرادي كه بهاسلام گرويده بودند يك نوع عظمت و اُبَّهَت خاصّي برايشان مشهود بود؛ و از تيزيشمشير آنها بيمناك و وحشتناك بودند؛ و أمّا مسلمانان در داخل دائرة خودشان و دربين مجتمعشان هنوز از نفاق و أمراض قلبيّه رهائي نيافته بودند؛ و وحدت كلمه و همّتو عزيمت تامّه هنوز برايشان به طور كلّي سايه نيفكنده بود؛ و بر آنها استيلا نداشت. ودليل بر اين مطلب همين آيات و بقيّه آياتي است كه در اين سورة برائت تا آخر آن فرودآمده است. و سورة برائت در سال نهم از هجرت نازل شده است.
منافقين نظير همين مخالفتي را كه با رسول خدا در غزوة تبوك نمودند؛ در غزوة اُحُدنيز نمودند؛ و در حاليكه دشمن از أطراف بر داخل خانة آنها فرود آمد؛ و بر آنها هجومآورد؛ ثلث از لشگر اسلام به رياست همين عَبْدُاللهِ بْنُ اُبَيّ منافق از معركة كارزاربازگشتند؛ و نه موعظه و نه اءصرار مسلمين در آنها أثري نكرد؛ و گفتند: لَوْنَعْلَمُ قِتَالاً لاَتَّبَعْنَاكُمْ. [18] (آية 167 از سورة 3: آل عمران): «اگر ما از فنون جنگ خبر داشتيم از شمامتابعت ميكرديم.» و همين بازگشت ايشان يكي از أسباب انهزام مسلمين و شكستآنها شد.[19]
بازگشت به فهرست
آيات وارد دربارة منافقين متخلّف از غزوة تبوك
باري آيات كريم قرآن صراحت دارد در اينكه استيذان از رسولالله در ترك جهاداختصاص به منافقين دارد؛ نه مؤمنين. لاَيَسْتَأْذِنُكَ الَّدِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ أنْيُجَاهِدُوا بُأمْو'لِهِمْ وَ أنْفُسِهِمْ وَاللهُ عَليمٌ بِالْمُتَّقينَ ـ إنَّمَا يَسْتَأْذِنُكَ الَّدِينَ لاَيُؤْمِنُونَ بِاللهِوَالْيَوْمِ الآخِرِ وَ ارْتَابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ فِي رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ.[20]
«اي پيامبر از تو اءجازة عدم خروج و نشست را نميگيرند كسانيكه به خدا و روزقيامت ايمان دارند (و چون آنها را أمر به خروج كني!) با أموال و جانهاي خود جهادميكنند؛ و خداوند به أحوال مردم پرهيزگار آگاه است. فقط آن كسانيكه ايمان به خدا وروز قيامت نياوردهاند؛ و دلهاي ايشان در شكّ و رَيْب در نَوَسان است؛ از تو اءجازةعدم خروج براي غزوه، و قعود در منازلشان را ميگيرند؛ و آنها پيوسته در ظلمات رَيْبو شكّ خود غوطهورند.»
اءنْ تُصِبْكَ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ وَ اءنْ تُصِبْكَ مُصِيبَةٌ يَقُولُوا قَدْ أخَذْنَا أمْرَنَا مِنْ قَبْلُ وَ يَتَولَّوْاوَهُمْ فَرِحُونَ ـ قُلْ لَنْ يُصِيبَنا إلَّا مَا كَتَبَ اللهُ لَنَا هُوَ مَوْلاَنَا وَ عَلَي اللهِ فَلْيَتَوكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ ـ قُلْهَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إلَّا اءحْدَي الْحُسْنَيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَربَّصُ بِكُمْ أنْ يُصِيبَكُمُ اللهُ بِعَذَابٍ مِنْ عِنْدِهِ أوْبِأيْدِينَا فَتَرَبَّصُوا اءنَّا مَعَكُمْ مُتَرَبِّصُونَ.[21]
«اي پيامبر ما! اگر به تو نعمتي برسد (همچون ظفر بر دشمن و غنيمت) آنها راناراحت و غمگين ميكند؛ و اگر به تو مصيبتي وارد شود (همچون شدّت و عسرت وگرفتاري و آفت در جان و مال) ميگويند: ما از ابتداء أمر خود را در مصونيّت قرار داديم(و با قعود از جنگ به دستاويز أمان و سلامت چنگ زديم) و در حاليكه شادمان وخوشحالند، پشت ميكنند (و به منزلهاي خود ميروند) بگو: أبَداً و هيچگاه چيزي به مانميرسد و مصيبتي بر ما وارد نميشود مگر آنچه را كه مولاي ما و سَيِّد ما الله براي ما بهدست تقدير خود نوشته است! اوست آقاي ما و سرپرست و پاسدار و صاحب اختيار ووَليِّ اَمر ما! و بر چنين خدائي الله بايد مؤمنين توكّل كنند (در أمور خود او را وكيلبدانند).
بگو: آيا شما مگر غير از يكي از دو حَسَنه و خير از ما انتظار ديگري داريد؟(وخصلت پسنديده و نعمت بزرگ): يكي غلبه و غنيمت و پيروزي بر خصم در دنيا وديگري شهادت در راه خدا و ثواب دائمي در قيامت و روز جزا؟! و ليكن ما دربارة شماچنين انتظاري را داريم كه يا از جانب خدا و يا به دست ما عذابي به شما برسد (ياعذابي از جانب او بيايد و يا با ظفر و غلبة ما بر شما به دست ما كشته شويد) پس شما درانتظار چنين عذابي باشيد! و ما هم در انتظار شهادت و بهشت و پيروزي و غنيمت برايخودمان؛ و در انتظار ذلّت و نكبت و موت و كشته شدن به دست ما و سپس به جهنّمرهسپار شدن براي شما!»
واقدي آورده است كه: چون رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم در حال تجهيزسپاه براي تبوك بود؛ پنج نفر از منافقين كه از بانيان مسجد ضِرار بودند: مَعَتِّبُ بْنُ قُشَيْر،و ثَعْلَبَةُبْنُ حَاطِب، و خِذامُبْنُ خَالِد، و أبُوحَبيبَةبْنُ الاْزْعَر، و عَبْدُاللهِ بْنُ نَبْتَلِ بْنِ حَارِث بهحضور پيامبر رسيدند و گفتند: يا رسول الله! ما از طرف أصحاب خودمان كه در مدينههستند آمدهايم!
ما مسجدي ساختهايم براي افراد فقير و نيازمند، و شبهاي باراني، و شبهايزمستاني كه مردم نميتوانند به مسجد قبا بروند؛ و دوست داريم كه شما بيائيد و با نمازگزاردن خود در آن مسجد، آنرا افتتاح كنيد. رسول خدا كه عازم براي تبوك بودندگفتند: من اينك در آستانة سفر هستم و مشاغل و شواغل موجود است؛ اگر خدا بخواهددر مراجعت از سفر به سوي شما خواهم آمد؛ و با شما در آنجا نماز ميگزارم و حكمخراب كردن آنرا در مراجعت وقتي كه در ذِي أوانٍ [22] فرود آمده بودند؛ صادر كردند.[23]
چون رسول خدا از مدينه بيرون شد؛ و لشگر در جُرْف و ثَنِيَّةُ الْوَدَاع زد؛ أميرالمؤمنينعلي بن أبيطالب علية افضل صلوات الله و ملائكة المقرّبين و أنبيآئه المرسلين را درمدينه به عنوان خلافت و جانشيني براي تمام مردم مدينه؛ و نيز براي أهل و عيال رسولخدا و رتق و فتق اُمور به جاي خود منصوب كرد.
منافقين مدينه كه علي عليه السّلام را در مدينه به جاي پيامبر ديدند؛ شروع كردند بهپراكندن شايعات كه پيامبر او را از جهت سنگيني و ثقلي كه براي رسول خدا داشتهاست؛ با خود نبرده است.
بازگشت به فهرست
گفتار رسول خدا به أميرالمؤمنين عليهما الصّلوة و السّلام در جُرف حديث منزله را
در «تفسير عليّ بن ابراهيم» آمده است كه: چون لشكر رسول خدا مجهّز شد؛ واسبان تازي با سواران گرد آمدند؛ و رسول خدا به ثَنِيَّةُ الْوَدَاع رفت؛ منافقين به جهتاءرجاف به عليّ بن أبيطالب (متزلزل ساختن و او را به سخنان بيأصل و أساس، بيمايه وأرج نشان دادن) مشغول به شايعهپراكني شدند و گفتند: مَا خَلَّفَهُ إلَّا تَشاؤُماً بِهِ او را چونميمون و مبارك نميدانست؛ و بدقدم و بدعاقبت ميپنداشت؛ نخواست با خود ببرد؛ ودر مدينه به جاي گذاشت.
سخن منافقين به سمع أميرالمؤمنين رسيد؛ شمشير و سِلاح جنگ خود را برداشته، وبه نزد رسول خدا در جُرْف آمد؛ رسول خدا فرمود: يَا عَلِيُّ ألَمْ اُخَلِّفْكَ عَلَي الْمَدينَةِ؟!قَالَ: نَعَمْ وَلَكِنَّ الْمُنَافِقينَ زَعَمُوا أنَّكَ خَلَّفْتَنِي تَشاؤُماً بِي!
فَقَال: كَذِبَ الْمُنَافِقُونَ يَا عَلِيُّ! أمَا تَرْضَي أنْ تَكُونَ أخِيَ وَ أنَا أخُوكَ وَ أنْتَ مِنَّي بِمَنْزِلَةِهَارُونَ مِنْ مُوسَي إلَّا اَنَّهُ لاَنَبِيَّ بَعْدِي؟! وَ اءنْ كَانَ بَعْدِي نَبيٌّ لَقُلْتُ أنْتَ أنْتَ! وَ أنْتَ خَلِيْفَتِيفي اُمَّتِي؛ وَ أنْتَ وَزِيري وَ أخِي فِي الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ!
«اي عليّ! مگر من تو را جانشين خود بر مدينه قرار ندادم؟! گفت: آري وليكنمنافقين چنين پنداشتهاند كه: تو به جهت شوم دانستن من، مرا با خودت نبردهاي!
رسول خدا گفت: اي عليّ! منافقين دروغ ميگويند! آيا راضي نيستي كه تو برادر منباشي، و من برادر تو باشم؟! و نسبت تو با من مثل نسبت هارون است با موسي بجز آنكهپس از من پيغمبري نميآيد! و اگر پس از من پيغمبري بود هر آينه ميگفتم: تو هستي!تو هستي! و تو جانشين و خليفة من هستي در ميانِ اُمَّتِ من! و تو وزير من و برادر منهستي در دنيا و در آخرت!»
أميرالمؤمنين عليه السّلام در اينجال به مدينه بازگشت.[24]
اين حديث شريف را در وقت خروج رسول خدا به غزوه تبوك جمع معظمي ازمحدِّثين و مورِّخين و مفسِّرين شيعه و عامّه در كتب خود روايت كردهاند.[25]
و در «اءعلام الوري» گفته است: اين خبر را اُمَّت اسلام تلقّي به قبول كردهاند؛ و شيعيّو ناصبيّ آنرا روايت كرده است و اُمَّت با وجود اختلاف آنها در آراء و آئين و با وجودتباين آنها در مذهب همگي متّفقاً آنرا پذيرفتهاند.[26]
چون بسيج عمومي صورت گرفت؛ و در آن هواي گرم ميبايد آن مسافت طويل رادر بيابانهاي خشك و لميزرع طيّ كنند؛ بعض از منافقين كه داراي ثروت و مكنتبودند؛ علناً كمكهاي مالي خود را به سپاهيان اسلام نشان ميدادند؛ و با اءبراز و اءظهارآن ميخواستند مردم ببينند؛ و خبر اءنفاق آنها به رسول خدا برسد؛ و بدين وسيله خود رااز حركت بازداشته؛ و از كشته شدن مصون دارند. اين آيه دربارة ايشان نازل شد:
قُلْ أنْفِقُوا طَوْعاً أوْ كَرْهاً لَنْ يُتَقَبَّلَ مِنْكُمْ كُنْتُمْ قَوْماً فاسِقِينَ ـ وَ مَا مَنَعَهُمْ أنْ تُقْبَلَ مِنْهُمْنَفَقَاتُهُمْ اءلاّ أنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللهِ وَ بِرَسُولِهِ وَلاَ يَأْتُونَ الصَّلَوةَ إلَّا وَهُمْ كُسَالَي وَلاَيُنْفِقُونَ الَّا وَهُمْكَارِهُونَ ـ فَلا تُعْجِبْكَ أمْوَالُهُمْ وَلاَ أولادُهُمْ إنَّمَا يُرِيدُ اللهُ لِيُعَذِّبَهُمْ بِهَا فِي الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَتَزْهَقَ أنْفُسُهُمْ وَهُمْ كَافِرُونَ.[27]
«بگو اي پيغمبر به اين منافقين كه چه اءنفاق كنيد از روي ميل و رغبت؛ و چه از رويعدم ميل و كراهت؛ (و صرف در مخارج سپاه و جنگ و تبليغات دروغين خود كنيد) بههيچوجه از شما قبول نخواهد شد؛ زيرا كه حال شما اينطور است كه به فسق و كجرويگرويدهايد (و انفاق خود را از روي رو و ريا ميكنيد!)
و هيچ رادع و مانعي از قبولي نفقات آنها نيست؛ مگر آنكه ايشان به خدا و رسولخدا كافر شدهاند؛ و براي نماز نميآيند مگر از روي كسالت و بيرغبتي؛ و نيز اءنفاقنميكنند مگر از روي كراهت و ناپسندي.[28]
پس بنابراين اي پيغمبر مبادا فراواني أموال و كثرت أولادِ آنها، تو را به عجب افكند!خداوند ميخواهد با ابتلاء به همين كثرت أموال و أولاد، آنها را در زندگ دنيوي بهعذاب (و دوري از ساحت قرب خود) اندازد؛ و در وقت مردن نيز جان آنها با كفر بيرونرود.»
وَ يَحْلِفُونَ بِاللهِ اءنَّهُمْ لِمَنْكُمْ وَمَاهُمْ مِنْكُمْ وَلَكِنَّهُمْ قَوْمٌ يَفْرَقِونَ ـ لَوْ يَجِدُونَ مَلْجَاً أوْمَغَارَاتٍ أوْمُدَّ خَلاً لَوَلَّوْا اءلَيْهِ وَ هُمْ يَجْمَحُونَ.[29]
«منافقين (براي آنكه نفاق خود را مستور دارند) به خدا سوگند ميخورند كه ما ازشما مسلمانان هستيم و حال آنكه آنها از شما نيستند و ليكن ايشان گروهي هستند كه(از عظمت اسلام و شوكت آن) ميترسند.
اگر آنان براي خودشان پناهگاهي يا غارهائي و يا گريزگاهي را بيابند (كه بدانند درآن آسوده زيست مينمايند و از نفوذ كلمة مسلمين و قرآن و رسول خدا ايمن زندگيميكنند) هر آينه به سوي آن روي آور شده؛ و با سرعت ميخواهند موانع سر راه رابرداشته؛ و با فشار و تحمّل مقاومت از اين صحنه بگريزند.»
وَاءذَا اُنْزِلَتْ سُورَةٌ أنْ آمِنُوا بِاللهِ وَ جَاهِدُوا مَعَ رَسُولِهِ اسْتأْذَنَكَ اُولُوا الطَّوْلِ مِنْهُمْ وَ قَالُواذَرْنَا نَكُنْ مَعَ الْقَاعِدِينَ ـ رَضُوا بِأنْ يَكُونُوا مَعَ الْخَوَالِفِ وَ طُبِعَ عَلَي قلُوبِهِمْ فَهُمْ لاَيَفْتَهُونَ.[30]
«و چون سورهاي فرود آيد كه ايمان به خدا بياوريد؛ و با رسول او براي جهاد برويد؛صاحبان ثروت و مُكنت از منافقين، از تو اءجازة عدم خروج ميخواهند؛ و ميگويند: مارا واگذار كه با زنان و نشستگانِ در مدينه بمانيم ـ ايشان را پسنديده است كه با زنانِ درمدينه به جاي مانده، بوده باشند (و با مردان جنگي به نبرد با دشمن و دفاع از حريم دينو ناموس و شرف بيرون نروند) و بر روي دلهاي آنها مُهر زده شده است و بنابراين آنهاهيچ نميفهمند و ادراك نميكنند.»
بازگشت به فهرست
خواستاران إذن و مُعُذِّرون در غزوة تبوك
منافقيني كه از رسول خدا إذن قعود خواستند عبارت بودند از عَبْدُاللهِ بْنُ اُبَيَّ بْنِسَلُول وجَدُّبْنُ قَيْس و أصحاب و همطرازان آنها.
واقدي گويد: جماعتي از منافقين به حضور رسول خدا آمده؛ و بدون آنكه علّت وعيبي، و يا فقر و سكنتي داشته باشند؛ إذن نشست خواستند و آنحضرت به ايشان إذن داد؛ و تعداد ايشان هشتاد و أندي بودند. [31] لَكِنِ الرَّسُولُ وَالَّدِينَ آمَنُوا مَعَهُ جَاهَدُوابِأمْوَالِهِمْ وَ أنْفُسِهِمْ وَ اُولَئكَ لَهُمْ الْخَيْرَاتُ وَ اُولَئكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ـ أعَدَّ اللهُ لَهُمْ جَنَّاتٍتَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الاْنْهَارُ خَالِدِينَ فيِهَا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظَيمُ.[32]
«وليكن رسول خدا، و كسانيكه ايمان آوردهاند با او، با أموال و نفوس خودشانجهاد ميكنند؛ و براي ايشانست خيرات، و ايشانند رستگاران. خداوند براي آنهابهشتهائي را كه در زير درختهاي سربهم آوردة آن نهرهائي جاري است، مهيّا كرده؛و اينست بهرمندي و كاميابي بزرگ.»
واقدي گويد: جماعتي از أعراب به حضور رسول خدا آمده و با عذرهاي غيرموّجهو نادرست، خواستند خود را از جنگ معذور بدارند. خداوند عزّوجلّ عذرهاي آنها رانپذيرفت. و ايشان جمعي از نبي غِفَار بودند كه از ايشان بود: خُفَافُ بْنُ ايماءِ بْنِ رَحْضَه،و مجموعاً هشتاد و دو نفر بودند.[33]
وَ جَاءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الاْعْرَابِ لِيُؤْذَنَ لَهُمْ وَقَعَدَ الَّذِينَ كَذَبُوا اللهَ وَ رَسُولَهُ سَيُصِيبُالَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ ألِيمٌ.[34]
«و آمدند جماعتي از اعراب كه اعتذار از جنگ نموده، و عذرهاي حقيقي خود رابيان ميكردند؛ و يا جماعتي كه براي آنها عذري ثابت نبوده و اعتذار موجّه و قابل قبوليرا اءرائه نميدادند؛ براي آنكه به ايشان دربارة عدم حركت رخصت داده شود؛ و كسانيكهخدا و رسول او را تكذيب كردند؛ از خروج و كارزار با خصم نشستند. به زودي عذابدردناكي به أفرادي از ايشان كه كافر شدهاند خواهد رسيد.»
شيخ طبرسيّ در تفسير اين كريمه گفته است: ممكن است مراد از مُعَذِّرون در اينآيه، معتذرون باشد؛ به اينكه تآء در ذال، به جهتِ قربِ مخرج اءدغام شده باشد؛ چه آنهادر حقيقت عذر داشتهاند؛ و يا نداشتهاند. و ممكن است از باب تفعيل باشد؛ و تعذير بهمعناي تقصير در عذر است؛ يعني مُقَصِّري كه خود را به تو معذور نشان ميدهد؛ وعذري ندارد. و بنابراين سه احتمال در معناي آيه داده ميشود:
اوّل مقصّريني كه اعتذار ميجويند از تو اءي پيامبر و عذري ندارند و أكثر مفسّراناينطور گفتهاند.
دوّم معتذريني كه اعتذار ميجويند؛ و عذر هم دارند؛ و ايشان جماعتي از بني غِفاربودند. ابن عباس اين احتمال را داده است؛ و گفته است: دليل بر اين معني آنكه: خداوندوَقَعَدَ الَّدِينَ كَذَبُوا اللهَ وَ رَسُولَه را عطف بر آنها نموده است. و چون جماعت كاذبين عطفبر آنها شدهاند؛ معلوم ميشود آنها در اعتذارشان صادق بودهاند.
سوّم گفته شده است كه معناي آن، كساني هستند كه خود را به صورت معذوريندرآورده؛ و اينطور جلوه ميدهند؛ و در حقيقت معذور نيستند.[35]
ولي استاد علاّمة طباطبائي احتمال دوّم را مُنَجَّز دانستهاند و گفتهاند: مراد از معذّرينأفرادي هستند كه حقيقتاً عُذر دارند؛ مانند كسانيكه نفقه و يا سلاح ندارند؛ به دليل گفتارخدا: وَقَعَدَ الَّدِينَ كَذَبُوا ـ الآية و سياق كلام اقتضا دارد كه خداوند ميخواهد يكي از دوگروه را به ديگري قياس كند؛ تا شومي و پستي منافقين و فساد نيّتها و تيرگي وقلوبشان و شقاوت نفوسشان ظاهر شود. زيرا كه فرضية جهاد دينيّه و نصرت خدا ورسول او طبقة معذورين را چنان تهييج كرده است كه در نزد رسول خدا آمده؛ و با فرضعدم تمكّن، از پيامبر نيز استيذان ميكردند؛ و أمّا اين فرضيه در آن جماعتِ كاذب بههيچوجه مؤثّر واقع نشد.[36]
فلهذا براي بيان عدم گناه و معصيتِ ضعفآء و مريضها و كساني كه تمكّن مالينداشتهاند؛ در صورتيكه مؤمن بوده؛ و در خطِّ مَشْي رسول خدا گام بردارند؛ آيات زيرنازل شد:
لَيْسَ عَلَي الضُّعَفَاءِ وَلاَعَلَي الْمَرْضَي وَلاَ عَلَي الَّذِينَ لاَيَجِدُونَ مَايُنْفِقُونَ حَرَجٌ اءذَانَصَحُوالِلّهِ وَ رَسُولِهِ مَا عَلَي الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبيلٍ وَاللهُ غَفُورٌرَحِيمٌ ـ وَلاَ عَلَي الَّذينَ اءذَا مَاأتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ لاَ أجِدُ مَا أحْمِلُكُمْ عَلَيْهِ تَوَلَّوْا وَ أعْيُنُهُمْ تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَناً ألَّايَجِدُوا مَا يُنْفِقُونَ.[37]
«بر ضعيفان و مريضان و كسانيكه تمكّن از اءنفاق و مخارج عائلة خود را ندارند، درصورتيكه مَودَّت و مَحبَّت خود را منحصراً براي خدا و رسول او قرار دهند؛ باكي نيستدر عدم حركت و باقي ماندن در مدينه؛ زيرا كه براي نيكوكاران هچگونه راه مؤاخذه وزحمت و حَرَجي نيست؛ و خداوند آمرزنده و مهربان است. و نيز هيچگونه حَرَح ومؤاخذهاي نيست براي كسانيكه چون به نزد تو ميآمدند؛ و از تو مركب سواريميخواستند كه بر آن سوار شوند؛ و تو به ايشان گفتي: من متمكّن از دادن مركب سواريبه شما نيستم، تا بر آن سوار شويد! ايشان در حاليكه از شدّت أندوه و غصّه أشك ازچشمهايشان جاري بود؛ به جهت عدم تمكّن از مصارف و اءنفاق براي خروج، پشتكرده و از نزد تو بيرون شدند
بَكَّاؤن كه بجهت عدم تمكّن از سفر ، اشك هايشان جاري شد
در تفاسير و تواريخ آمده است كه اين أفراد كه به جهت عدم تمكّن از سفر گريستند،هفت نفر بودهاند و آنها را بَكّاؤُن نامند؛ و در نامهاي ايشان اختلاف شديدي است.[1]
در تفسير «عليّ بن إبراهيم» گويد: بَكّاؤن كه به سوي رسول الله آمدند هفت تنبودند: سَالِمُ بْنُ عُمَيْر، از قبيلة بَنِي عُمْرُو بْنِ عَوْف؛ و بدون هيچگونه خلافي در بين أهلسير و تواريخ او در غزوة بدر حضور داشته بود؛ و هَرَمِيُّ بْنُ عُمَيْر، از بَنِي وَاقِف؛ وَ عَلِيَّةُبْنُ يَزيد، از بَنِي جَارِيَة و او همان كسي است كه عَرْض [2] خود را در راه خدا صدقه داد. وداستان او از اين قرار است كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم أمر به صدقه نمودند؛و مردم شروع كردند به آوردن صَدَقات. عَلِيَّه آمد و گفت: اءي رسول خدا! سوگند به خداكه در نزد من چيزي نيست كه با آن صدقه بدهم؛ و من عَرْضِ خودم را آزاد كردم. رسولخدا فرمود: خداوند صدقة تو را پذيرفت.
و أبُولَيْلَي عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنِ كَعْب، از قبيلة بَنِي مَازِنَ و عَمْرُو بْنُ عَتَمَه از قبيلة سَلِمنَه، وسَلِمَةُ بْنُ صَخْر از قبيلة بَنِي زُرَيْق، و عِرْبَاضُ بْنُ سَارِيَه سلميّ از بَنِي سُلَيْم اينها به نزدرسول خدا آمدند و گفتند: ما قوّت نداريم با توبه غزوه خارج شويم؛ خداوند اين آيه رافرستاد [3]و[4]
و واقدي بعد از بيان أسامي بَكَّاؤن گويد: چون آنها از نزد رسول خدا بيرون آمدند؛در راه يَامينُ بْنُ عُمَيْر با أبْولَيْلَي مَازِنيّ و عَبْدُاللهِ بْنُ مُقَفَّل مُزَنِيّ برخورد كرد؛ و ديد آنهاگريه ميكنند و از سبب پرسيد.
گفتند: ما به نزد رسول خدا رفتيم براي آنكه مركبي به ما دهد؛ و مركبي را كه بر آنسوار شويم نزد او نيافتيم؛ و ما خودمان هم نفقه براي خروج نداريم؛ و ناپسند داريم كهغزوهاي از غزوات رسول خدا از ما فوت شود.
يَامِينُ بْنُ عُمَيْر به آن دو تن، شتر آب كش خود را داد؛ و نيز به هر يك از آن دو نفردو صاع [5] از خرما داد، آن دو نفر بر اشتر آبكش، جهاز نهادند؛ و با رسول خدا به سفربيرون رفتند. و عَبَّاسُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِب مركب به دو نفر ديگر از آنها داد؛ و عُثْمَان مركببه سه نفر ديگر داد؛ و بالنّتيجه هر هفت نفر با رسول خدا كوچ كردند[6]
بازگشت به فهرست
آيات دالّه بر لزوم ايثار نسبت به رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم
در ترغيب و تحريض بر جهاد و لزوم ايثار و فداكاري مسلمين، در راه رسول الله؛ ولزوم تحمّل مشكلات و مشقّتها و گرسنگي و تشنگي و وارد شدن در سرزمين كافرانو اءنفاقِ خُرد و كَلان در راه خدا و في سبيل الله؛ دو آية ذيل، عاليترين سرمشق جانبازيدر راه خدا و فناء در اءرادة نبوّت و ولايت را ميدهد:
مَاكاَنَ لاِهْلِ الْمَدِينَةِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الاْعْرَابِ أنْ يَتَخَلَّفوا عَنْ رَسُولِ اللهِ وَ لايَرْغَبُوابِأنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ ذَلِكَ بِأنَّهُمْ لاَيُصِيبُهُمْ ظَمَأٌ وَلاَ نَصَبٌ وَلاَمَخْمَصَةٌ فِي سَبِيلِ اللهِ وَلاَ يَطَؤُنَمَوْطِئاً يَغِيظُ الْكُفَّارَ وَلاَيَنَالُونَ مِنْ عَدُوٍّنَيْلاً اءلاّ كُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صَالِحٌ إنَّ اللهَ لاَيُضِيعُ أجْرَالْمُحْسِنِينَ.
وَلاَيُنْفِقُونَ نَفَقَةً صَغِيرَةً وَلاَ كَبِيرَةً وَلاَ يَقْطَعُونَ وَ ادِياً إلَّا كُتِبَ لَهُمْ لِيَجْزِيَهُمُ اللهُ أحْسَنَ مَاكَانُوا يَعْمَلُونَ.[7]
«چنين حقّي براي أهل مدينه و كسانيكه در أطراف آنان هستند از أعراب [8]بياباننشين، نيست كه: از پيغمبر خدا تخلّف ورزند؛ و نه آنكه ميل و رغبت به خود كنند،به جاي ميل و رغبتي كه بايد به او داشته باشند. و اين به جهت آنستكه هيچگونهتشنگي و رنج و سختي و گرسنگي در راه خدا به آنها نميرسد؛ و هيچ گامي برنميدارند،و در محلّي نمينهند كه كافران را به خشم و غضب درآورد؛ و هيچگونه كامي از دشمننميگيرند؛ و به مقصود خود از آنها نميرسند؛ مگر اينكه به پاداش آن براي ايشان عملِصالح در نامة عمل و ديوانشان نوشته ميشود؛ حقّاً كه خداوند مزد نيكوكاران را ضايعنميگرداند.
و هيچ اءنفاق كوچك و يا بزرگي را نميكنند؛ و يا از بيابان و باديهاي عبور نكرده وآنرا در ننورديدهاند؛ مگر آنكه در ديوان حسنات آنها نوشته ميشود. و اين به علّتآنستكه خداوند بهتر از آنچه را كه به جاي آوردهاند، مزد آنها را ميدهد.»
باري لشكري مجهّز شد براي حركت به تبوك كه از مردان رزمآور سيهزار تن بادوازده هزار اسب و پانزدههزار شتر [9] رهسپار شدند. و مدّتي كه طول كشيد تا بدانسرزمين رسيدند، بيست روز بود؛ و رسول خدا ده روز و أندي [10]در آنجا ماندند؛ وبيست روز طول كشيد تا بازگشتند.
دليل راه رسول خدا به تبوك عَلْقَمَةُ بْنُ فَغْوَاءِ خُزَاعِيّ بود. حضرت حركت كردند و بهذِي خَشَب رسيدند و چون هوا گرم بود، روز را ميماندند و شب روانه ميشدند و ازروزي كه در ذي خشب نزول كردند؛ مرتّباً هر روز نماز ظهر و عصر را با جمع ميكردندبدين طرز كه نماز ظهر را از وقت زوال تأخير ميانداختند و نماز عصر را نيز از وقتخودش مقدّم ميداشتند؛ و در وقتي كه نسبتاً هوا خنكتر بود به جاي ميآوردند؛ و اينرويّة آنحضرت بود، تا از تبوك به مدينه مراجعت كردند.[11]
بازگشت به فهرست
أبوذرّ غفاري از راه ماند ؛ و پياده خود را به رسول الله رسانيد
أبُوذَرِّ غِفَارِيّ (جَنْدُبُ بْنُ جُنَادَه) سه روز پس از حركت رسول خدا روانه شد. و اينبه جهت اين بود كه شترش ضعيف و لاغر شده بود؛ و در اين سه روزه او را با غذا و عَلَفتقويت ميكرد. أبوذرّ مقداري از راه با شتر آمد؛ و بالاخره در ميان راه ديگر نتوانستشتر حركت كند. أبوذرّ شتر را در راه رها كرده و لباسهاي خود را بر دوش گرفت و أثقالخود را به پشت بست؛ و تنها به دنبال رسول خدا روانه شد.
چون مقداري از روز بالا آمده بود؛ مسلمين ديدند: شخصي از دور روي ميآورد.رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم فرمود: بايد أبوذرّ باشد. گفتند: أبوذرّ است رحمهالله.
رسول خدا فرمود: او را زود به آب دريابيد كه تشنه است! أصحاب فوراً به أبوذرّ آبرساندند؛ و أبوذرّ به نزد رسول خدا آمد و با او اءدَاوَه[12]اي بود كه در آن آب بود.
رسول خدا فرمود: اي أبوذرّ! تو همراه خود آب داشتي و اينطور تشنه ماندي؟! أبوذرّگفت: آري اي رسول خدا! در راه كه ميآمدم به سنگي رسيدم كه در آن آب باران جمعشده بود؛ از آن آب چشيدم؛ و ديدم شيرين و خنك است؛ با خود گفتم از اين آبنميآشامم تا حبيب من رسول خدا بياشامد. فَقَالَ رَسُولُ اللهِ: رَحِمَكَ اللهُ! تَعِيشُوَحْدَكَ، وَ تَمُوتُ وَحْدَكَ وَ تُبْعَثُ وَحْدَكَ، وَ تَدْخُلُ الْجَنَّةَ وَحْدَكَ! يَسْعَدُ بِكَ قَوْمٌ مِنْأهْلِ الْعِرَاقِ يَتَوَلَّوْنَ غُسْلَكَ وَ تَجْهِيزَكَ وَ دَفْنَكَ![13]
«رسول خدا گفت: خداوند تو را رحمت كند! تنها زندگي ميكني، و تنها ميميري، وتنها مبعوث ميشوي، و تنها به بهشت ميروي! سعادتمند ميگردند طائفهاي از أهلعراق كه متصدّي و مباشر غُسل دادن، و كفن كردن، و دفن نمودن تو ميشوند.»
بازگشت به فهرست
جان دادن ابوذر به تبعيد عثمان در زَبَده غريباً وحيداً
و چون عثمان او را به رَبَذَه تبعيد كرد؛ [14]در آنجا پسرش: ذَرّ از دنيا رفت؛ أبوذرّ پساز دفن او بر روي قبرش ايستاد و گفت: رَحِمَكَ اللهُ يَاذَرُّ لَقَدْ كُنْتَ كَرِيَم الْخُلْقِ بَارّاًبِالْوَالِدَيْنِ! وَ مَا عَلَيَّ فِي مَوْتِكَ مِنْ غَضَاضَةٍ؛ وَ مَالِي اءلَي غَيْرِاللهِ مِنْ حَاجَةٍ؛ وَ قَدْ شَغَلِنيالاْهْتِمَامُ لَكَ عَنِ الاْغْتِمَامِ بِكَ! لَوْلاَ هَوْلُ الْمُطَّلَعِ لاَحْبَبْتُ أنْ اَكُونَ مَكَانَكَ!فَلَيْتَ شِعْرِي مَا قَالُوالَكَ؟ وَ مَا قُلْتَ لَهُمْ؟
ثُمَّ قَالَ: الَّلهُمَّ فَرَضْتَ لَكَ عَلَيْهِ حَقّاً وَ فَرَضْتَ لِي عَلَيْهِ حُقُوقاً فَاءنِّي قَدْ وَهَبْتُ لَهُمَافَرَضْتَ لِي عَلَيْهِ مِنَ الْحُقُوقِ فَهَبْ لَهُ مَا فَرَضْتَ عَلَيْهِ مِنْ حُقُوقِكَ! أوْلَي بِالْحَقِّ وَالْكْرَممِنِّي!
«خداوند تو را رحمت كند اي ذرّ! حقّاً أخلاق كريمانهاي داشتي! و با پدر و مادرتنيكو بودي! من به سبب مرگ تو در خودم ذلّت و منقصتي نميبينم؛ و من به سوي غيرخداوند نيازي ندارم. آنقدر من دربارة اُمور تو از اين به بعد در فكرم، كه ديگر من مجالو وقت غصّه و أندوه بر تو را ندارم! و اگر ترس از واردات ناگهاني را كه از عالم بالا باشدّت نزول ميكند؛ و اءشراقات قوّي كه انسان را به ترس ميافكند، نداشتم؛ حقّاً مندوست داشتم كه بجاي تو بودم؛ و قدم در آستانة مرگ گذارده بودم. و اي كاشميدانستم در آنجا چه چيز به تو گفتهاند؟ و تو به آنها چه گفتهاي؟
و سپس گفت: بار پروردگار من! تو براي خودت حقوقي را بر او واجب نمودهاي! وبراي من نيز حقوقي را بر او واجب كردهاي! خداوندا من از همة حقوقي كه تو براي من براو واجب كردهاي بگذر، و همه را به او بخشيدم؛ پس تو هم از همة حقوقت كه بر اوواجب كردهاي بگذر، و همه را به او ببخشاي! چون تو به حقّ و كَرَم سزاوارتر از منهستي.»
أبوذرّ چند رأس گوسپندي داشت كه خود و عيالش از آن اعاشه ميكردند؛ مرضيبدآنهارسيد كه به آن نُقَار[15]گويند: و تمامي آنها مردند. فقر و شدّت و گرسنگي شديدي بهأبوذرّ و دخترش رسيد؛ و زوجهاش بمرد.
دختر گفت: پدرجان! گرسنگي سخت روي آورده؛ سه روز است چيزي نخوردهايم!
أبوذرّ گفت: اي دخترجان! ما را ببر به ريگستان شايد در آنجا قَت [16] بيابيم (يكنوعگياهي است كه دانه دارد) و چون به ريگستان رفتند چيزي نيافتند.
دختر ميگويد: پدر من قدري از ريگها را جمع كرد؛ و سر بر روي آن نهاد؛ و منديدم چشمانش دگرگون شده است. گريه سر دادم و گفتم: اي پدر من با تو چكنم؟ مندر اين بيابان تنها هستم!
پدرم گفت: اي دختر من! مترس؛ من چون روح از بدنم مفارقت كرد، كسي از أهلعراق ميآيد و تو را در اُمور تجهيز و تكفين من كفايت ميكند. حبيب من رسول خدا درغزوة تبوك به من خبر داده است؛ و گفته است: اي أبوذرّ! تنها زيست ميكني، و تنهاميميري، و تنها به بهشت وارد ميشوي! كامياب و فائز ميگردند به جهت تو أقوامي ازأهل عراق كه متولّي غُسل و تجهيز و دفن تو ميشوند! چون بمردم اين كِسآء را بر رويصورت من بكش، آنگاه در كنار جادّة عراق بنشين؛ چون كارواني روي آورد، برخيز وبه نزد ايشان برو و بگو: اين أبوذرّ صحابي رسول خداست كه از دنيا رفته است.
راوي روايت گويد: جمعي از أهل رَبَذَه بر أبوذرّ وارد شدند و گفتند: اي أباذرّ از چهشكوه داري؟
ابوذرّ گفت: از گناهانم! گفتند: چه اشتها داري؟ گفت: رحمت پروردگارم! گفتند:براي تو طبيب بياوريم؟! گفت: طبيب مرا بيمار كرده است.
دختر ميگويد: چون پدرم معاينة موت را كرد؛ و در آستانة آن اءشراف نمود؛ شنيدمكه ميگفت مَرْحَبا به دوستي كه آمد در حال فاقه و نياز من. رستگار نميشود كسيكهندامت پيدا كند. بار پروردگارا جان مرا بگير! سوگند به حقّانيتِ تو كه ميداني كه منعاشق لِقاي تو ميباشم.
دختر ميگويد: چون پدرم جان داد، من كِسآء را بر روي صورت او انداختم؛ و دركنار راه عراق نشستم؛ جمعي آمدند؛ من به آنها گفتم: يَا مَعْشَرَ الْمُسْلِمين اين أبوذرّصحابي رسول الله است كه وفات يافته است.
آنها پياده شدند؛ و گريه كنان آمدند؛ و او را غسل داده كفن كردند؛ و در ميان آنهامَالِكِ أشْتَر نَخَعِيّ بود. و روايت شده است كه أشتر گفت: من او را در حُلّهاي كفن كردمكه همراه داشتم و ارزش آن چهار هزار درهم بود.[17]
دختر ميگويد: من عادتم اين بود كه همانند پدرم نماز ميخواندم؛ و روزه ميگرفتم.يك شب كه من خواب بودم در كنار قبر پدرم، در خواب ديدم كه او قرآن تلاوت ميكند؛به طور تهجّد؛ همانطور كه در حال حياتِ خود، قرآن را به تهجّد قرائت مينمود.[18] گفتم:اي پدر جانم پروردگارت با تو چه كرد؟!
فَقَالَ: يَابُنَيَّةُ! قَدِمْتُ عَلَي رَبٍّ كَرِيمٍ؛ رَضِيَ عَنِّي وَ رَضِيتُ عَنْهُ وَأكْرَمَنِي وَ حَبَانِيفَاعْمَلِي وَلاَتُغَزِّي.[19]
«پدرم گفت: اي دختركم! من بر پروردگار كريم وارد شدم. او از من راضي بود؛ و منهم از او راضي بودم، خداوند مرا گرامي و مكرّم داشت؛ و از نعمتهاي خود عنايتفرمود. اي دختركم تو هم كار نيكو انجام ده، و به خود مغرور مباش!»
بازگشت به فهرست
شرح حال ابوذر غفاري
داستان ملاقات أبوذرّ را در غزوة تبوك با رسول خدا و اءخبار آنحضرت شهادت وموت غربيانه و تجهيز و تكفين او را با جماعتي از مردم عراق؛ بزرگان خاصّه و عامّه دركتب خود روايت كردهاند.[20]
أبوذرّ غفاري از اعاظم اصحاب رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم بود و گويند:همانند او و سلمان و مقداد بن اسود كندي، كسي در فقه و فضل نبود.[21]
بازگشت به فهرست
داستان أبوخَيثمَه ، و لحوق او به رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم
در تفسير «عليّ بن إبراهيم» در ذيل گفتار خداوند متعال: وَلَوْ أرَارُوا الْخُرُوجَ لاَعَدُّوالَهُ عُدَّةً ـ الآية [22]: «و اگر ايشان قصدِ خروج با رسول خدا را داشتند؛ أسباب آنرا فراهمميكردند.» آورده است كه: عدّهاي هم از رسول خدا تخلّف كردند كه داراي اعتقادصحيح و بصيرت بودند؛ و هيچگونه شكّ و ريب در أمر خروج بر آنها طاري نشد؛وليكن با خود ميگفتند: ما بعداً به رسول خدا ملحق ميشويم؛ و از ايشان بود أبُوخَيْثَمَه.آنگاه داستان او را ذكر كرده است [23] وليكن چون واقدي اين قضيّه را مفصّلتر آوردهاست ما از او نقل ميكنيم:
أبو خَيثمَه نيز از حركت با رسول خدا تخلّف ورزيد. او مردي بود كه اِسلامشراستين بود؛ متّهم نبود و كسي او را به دروغ نسبت نميداد؛ و او همانند رسول خداعزيمت سفر كرد، و پس از آنكه ده روز رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم راه رفتهبودند؛ برگشت؛ و در روز گرمي بر دو زوجهاش وارد شد؛ ديد كه هر يك از آنها درعَريشَ خود نشسته (اُطاقكي كه به عنوان سايبان و رفع گرما شبيه به خيمه از چوب وبرگ و مانند آن ميسازند و در فارسي به آن آلاجيق گويند) و هر يك از آن دو زوجهعريش خود را آبپاشي كرده؛ و آب خنكي هم فراهم آورده؛ و براي او طعامي هم مهيّانموده است.
چون أبو خيثمه به نزد آن دو زوجهاش آمد؛ بدون آنكه بنشيند؛ كنار دو عريشايستاد و گفت:
سُبْحَانَ اللهِ! رَسُولُ اللهِ قَدْغُفِرَ لَهُ مَاتَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَمَا تَأخَّرَ فِي الضَّحِّ [24]وَالرِّيحِ وَالْحَرِّيَحْمِلُ سِلاَحَهُ عَلَي عُنُقِهِ وَأبُو خَيْثَمَةَ فِي ظِلاَلٍ بَارِدٍ وَ طَعَامٍ مُهَيّأٍ وَ امْرَأتَيْنِ حَسُنَاوَيْنِ مُقِيمٌفِي مَالِهِ؛ مَاهَذَا بِالنَّصَفِ.
«سبحان الله! رسول خدا كه گناه سابق ولاحق او بخشوده شده است؛ در تابشآفتاب ثابت و بادهاي سموم و گرما، أسلحة خود را بر گردن گرفته؛ و در بيابانهاميرود؛ و أبوخيثمه در زير سايهاي خنك و روحانگيز؛ و غذاي آماده؛ و دو زن زيبا ونكوروي، در خانه سَرِمال خود و زندگي خود بماند؟ اين اءنصاف نيست.»
و پس از آن گفت: سوگند به خدا كه من وارد در هيچيك از اين دو عريش نخواهمشد؛ تا خارج شوم و به رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم ملحق گردم.
شتر آبكش خود را خوابانيد؛ و جهازش را بر روي آن بَست؛ و توشه برداشت؛ وبيرون شد. و آنچه آن دو زوجهاش خواستند با او سخني گويند؛ او با هيچكدام سخننگفت؛ و حركت كرد تا در وَادِي الْقُر'ي به عُمَيْرُبْنُ وَهَبِ جُمَحي رسيد كه او تبوك شدند؛أبوخيثمه گفت: اي عُمَيْر من گناه دارم؛ ولي تو در اين سفر گناهي نداري! باكي بر تونيست كه قدري از من عقب بماني؛ و من زودتر از تو به حضور رسول خدا مشرّف گردم؛و عذر و توبة خود را معروض دارم.
عُمَيْر قدري كندتر حركت كرد و أبوخَيثَمَه تندتر آمده؛ و چون به رسول خدا صلّي اللهعليه و آله وسلّم نزديك شد ـ و در اينحال حضرت در تبوك نازل شده بودند ـ مردمگفتند: مرد سواري در راه است.
رسول خدا فرمود: بايد أبُوخَيْثَمَه باشد؛ مردم گفتند: يا رسول الله أبوخَيْثَمَه است.
أبُوخَيْثَمَه شتر خود را خواباند؛ و بر پيغمبر اكرم صلّي الله عليه و آله وسلّم سلام كرد.حضرت رسول به او گفتند: أوْلَي لَكَ [25]يَا أبَا خَيْثَمَة (اءي واي بر تو، اءي أبو خيثمه چقدرشرّ به تو نزديك شد!)
آنگاه أبوخيثمه داستان خود را در نزد رسول خدا بيان كرد؛ و رسول خدا براي او دعاكرده طلب خير نمودند.[26]
بازگشت به فهرست
شايعات منافقينِ در سپاه رسول خدا ، و نزول آيات
مورّخين آوردهاند كه گروهي از منافقين نيز با پيغمبر أكرم صلّي الله عليه و آله وسلّمبه تبوك رهسپار شدند؛ و از ايشان بود وَديعَةُ بْنُ ثَابِت، و جُلاَسُ بْنُ سُوَيد بْنِ الصَّامِت، ومَخْشِيُّ بْنُ حُمَيِّر، و ثَعْلَبَةُ بْنُ حَاطِب. در راه كه ميرفتند، ثَعْلبه گفت: شما ميپنداريدكارزار با روميان مثل كارزار با ديگران است؟! سوگند به خدا ميبينم: فردا شما را درريسمانهاي اءسارت به غلّ و زنجير بستهاند! اين را ميگفت: براي تحقير و تصغيررسول الله، و ترسانيدن مؤمنين را از رزم.
پس از او وَديعَه گفت: چرا من اينطور ميبينيم كه اين جماعت قاريان قرآن ما از همةأفراد شكمشان فراختر، و زبانشان دروغگوتر، و در وقت برخورد با دشمن از همهترسوترند؟!
و بعد از او جلاس گفت: ببينيد! اين جماعت، أشراف ما و صاحبان فضيلت ماهستند! اگر آنچه را كه محمّد ميگويد راست باشد؛ ما از خَرْ پستتريم! سوگند به خداكه من دوست دارم كه ما را محكوم كنند كه هر يك از ما صد تازيانه بخورد؛ و ما ديگر ازاينكه قرآن گفتار شما را بازگو كند، رهائي يابيم! رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّمبه عَمَّاربن ياسِر گفتند: فوراً برو به سراغ اين گروه كه حقّاً در آتش گداخته شدهاند؛ و ازايشان بپرس آنچه را كه گفتهاند؛ و اگر إنكار كردند؛ بگو: آري؛ گفتهايد؛ چنين و چنانگفتهايد!
عمّار به سوي ايشان رفت؛ و جريان را به ايشان گفت. آنها به حضور رسول خداآمده و معذرت ميخواستند.
وَديعَةُ بْنُ ثابِت در حاليكه رسول خدا بر روي ناقة خود ميرفتند؛ بند شتر را كه بهخاصِرِة آن ميبندند گرفته؛ و با وجود آنكه پاهايش سنگهاي روي زمين رابرميداشت و ميكند؛ ميگفت: يَارَسُولَاللهِ! إنَّمَا كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ (ما اين سخنان را ازروي بازي و فرو رفتن در مسائل تفكّهي و خندهآور ميگفتيم)!
رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم به او توجّهي نكردند؛ و اين آيات نازل شد:
يَحْذَرُ الْمُنَافِقُونَ أنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِمَا فِي قُلُوبِهِمْ قُلِ اسْتَهْزِؤُا إنَّ اللهَ مُخْرِجٌمَاتَحذَرُونَ ـ وَلَئِنْ سَألْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إنَّمَا كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ قُلْ أبِاللهِ وَ آيَاتِهِ وَ رَسُولِهِ كُنْتُمْتَسْتَهْزِؤُنَ ـ لاَ تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ ايمَانِكُمْ اءنْ نَعْفُ عَنْ طَآئِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ ط'آئِفَةً بِأَنَّهُمْكَانُوا مُجْرِمينَ.[27]
«منافقين تحرّز و دوري ميجويند از آنكه سورهاي راجع به ايشان نازل شود؛ و ازآنچه در دل و نيّت و اعتقاد دارند، آگاهشان كند. بگو اي پيغمبر! هر چه ميخواهيدمسخره كنيد! خداوند حقّاً آنچه را كه از آن تحرّز ميجستيد؛ بيرون ميآورد ـ و اگر تواز آنها بپرسي كه چرا چنين و چنان گفتيد؛ آنها ميگويند: قصد جدّي نداشتيم؛ و اينگفتار را از روي تفكّه و تفريح و بازي گفتيم! بگو به آنها: آيا شما به خدا و آيات خدااينطور هستيد كه استهزاء ميكنيد؟! شما از كردة خود پوزش نخواهيد! حقّاً پس از آنكهايمان آوردهايد، كافر شدهايد! اگر ما از بعضي از گروههاي شما درگذريم؛ گروه ديگر راعذاب مينمائيم؛ به جهت آنكه آنها أهل جُرْم و خيانت بودهاند